زندان بی شک از ابتدای نهضت مشروطه و شاید کمی قبل تر از آن، نقشی و معنایی اساسی در زندگی ما ایرانیان بازی کرده است. پیش از آن شاید زندان به مفهومی عام چنان که امروز می بینیم بدل نشده بود، چرا که جباران و شاهنشاهان، بی پرسشی، دستور دستگیری و قتل مخالف را صادر می کردند. اما با مدرن تر شدن ایران و تبعاتی که اعدام های گسترده برای حکام و زورگویان داشت، و همچنین قوی تر شدن دستگاه قضا، زندان و خصوصا زندانی سیاسی در ناخوداگاه جمعی ما ایرانیان، شکل و شمایل خاصی یافت. زندانی سیاسی از آن پس فردی شد که عینک کائوچوئی و سبیل پرپشت دارد و دقیقا به خاطر بی گناهی اش بندی و محصور شده است.
کتابی که بیش تر به صورت الکترونیکی اما همچنان به قراردادهای افست، در چند ماه اخیر منتشر شده است، انفرادیه ها نوشته رضا خندان مهابادی است. انفرادیه ها رمانی است که در هر فصلش به انفرادیه و داستانی از آن می پردازد و در واقع می توان آن را حبسیه ای دانست که فضای مخوف و به دور از انصاف و اخلاق زندان های ایران را به تصویر می کشد. راوی این قصه ها شدیدا خودخفه و درون گرا است و احساس خفقان و اضطراب، لحن و فضای کلی ماجراهایی است که تجربه می کند.
بخش هایی از “انفرادیه ها”
… گفتم که کار دارم؛ که وقت بسیار است؛ که باشد برای بعد. بعدی که دیگر نیامد و شاید هم هرگز نیاید. روی پتو دراز میکشم. روبهرویم دیوار برّاق کرم رنگ نور مهتابی را بازتاب میدهد، مثل آهن سرد است. در حاشیۀ پایین دیوار خطها را میبینم، هر خط به نشان یک روز. میشمارم، بارها شمردهام. یک نفر از آنها که قبلاً اینجا بوده هفتاد و پنج خط کشیده، دیگری بیست و هشت خط، سومی صد و شصت و پنج. باز هم هست.لابد خطهای بسیاری را این رنگ غلیظ کرم پوشانده است. به چوب خط خودم نگاه میکنم، امروز باید سیوششمین خط را بکشم. این هم خودش کاری است. چند لحظه سرگرم میشوم. کشیدنِ خط روی دیوار بتونی که با رنگ روغنی صیقل داده شده، کار آسانی نیست. یعنی آخرین خط چه روزی، چند روز دیگر کشیده میشود؟ از خطها معدل میگیرم، نتیجه میشود نود. اگر در حد معدل اینجا گرفتار بمانم پنجاه و چهار روز دیگر مانده… اوووف… پنجاه و چهار روز چند ساعت میشود؟ چند دقیقه، چند ثانیه؟ هر دم و بازدم چند ثانیه طول میکشد؟… چند دم دیگر باید اینجا بمانم؟… نفسم با آهی کشیده بیرون میآید. احساس میکنم از گلویم بخار بیرون زده است. بلند میشوم، راه میروم، راه میروم، راه میروم، دیوار. برمیگردم میروم، میروم، میروم، دیوار. میان دیوارها دور میزنم. چرخشی قدم برمیدارم. سرم گیج میرود. میایستم. به در نگاه میکنم، به سگی میماند که هوشیار خواب است. جلوی روشویی، شیر آب را باز میکنم، مشتی آب به صورتم میزنم.
از زمانی که صبحانه خوردم تا حالا چند ساعت گذشته؟ یاد یک تکه نان میافتم، یک تکه پنیر و یک لیوان چای ولرم. یک ساعت پیش بود؟ دو ساعت؟ به آفتاب کوچکی که از پنجرۀ بالا روی دیوار افتاده نگاه میکنم. باید یک ساعت گذشته باشد. یک ساعت؟! چقدر کم، چقدر کند! غرق فکر و خیال بودم که صبحانهام را خوردم. جزئیاتش در خاطرم نمانده. فقط بوی لیوان پلاستیکی یک بار مصرف و چای ولرم لحظهای مرا به خود آورد که دارم صبحانه میخورم. باقی در فکر کابوس صبح بودم. کابوس شنوایی. کسی مدام میگفت: دفتر جلد قرمز. دفترچه هایت کو؟… آها، ولش کن. حواست را پرت کن.قدم میزنم و زیر لب زمزمه میکنم: این را میگویند زمان عاطفی. اگر سرت به کاری گرم بود یا به گپ و گفتی، یا در لحظات خوشی سیر میکردی آن وقت گذر این یک ساعت به نظرت خیلی سریع میآمد. ولی چون در شرایط سختی قرار داری، لحظهها در نظرت کش میآیند. آیا روی سلول های بدن هم همین تاثیر را دارند؟ یعنی اگر یک روز اینجا معادل ده روز عادی بگذرد، آیا سلول های بدن هم همین اندازه تاثیر میپذیرند؟ یعنی ممکن است یک سال محبوس بودن در اینجا، انسان را چند سال پیرتر کند؟ پیر؟! میایستم. چند روز است که چهرهام را ندیدهام؟ امروز سی و ششمین روز میشود. یک بار سعی کردم بر قسمت صیقلی ناخن گیر، که هفتهای یکبار برای چند دقیقه در اختیارم میگذارند، صورتم را ببینم، نشد. چیزی پیدا نبود جز ریش انبوه شدهام.
از دور صدایی میآید. پشت در میروم، دریچۀ بالای آن را کمی باز میکنم، صدای لَختکش دمپایی است. یک زندانی به دستشویی میرود. نرم نرمک گام برمیدارد. حالش را درک میکنم، میخواهد این فرصت را کش بدهد، میخواهد برود، برود و به دستشویی نرسد. همین جور در راهرو دراز پیش رویش راه برود، به دریچۀ سلولهای دیگر نگاه کند و در قاب کوچک و میلهکوب شدۀ آنها گوشهای از چشم یا چهرۀ کسی را ببیند. کسی که شاید آشنا باشد. پس با تأنی پاشنۀ دمپاییاش را روی موزاییکهای کف راهرو میکشد و میرود. میخواهد زمان مانده و ورم کردۀ داخل سلول را با زمان گذراتر داخل راهرو عوض کند. صدای آمرانهای توی راهرو میپیچد: «تندتر، زودباش.» صدای نگهبان است اما صدای لَختکش دمپایی تندتر نمیشود، همان جور سلانه سلانه صافیِ سرد سکوت را خط میاندازد و پشت در دستشویی پایان میگیرد. از این سلانه رفتنها همیشه دست نمیدهد، بیشتر اوقات زمانی درِ سلول را برای رفتن به دستشویی برایت باز میکنند که دل و رودهات به هم پیچیده و از شدت فشار روده داری منفجر میشوی. پس تا در باز میشود میدوی. با چشمهایی که چشمبند روی آن است راه را از پایین میپایی و میدوی، و هنگامی لذت رهایی از فشار را درک میکنی که روی کاسۀ توالت مینشینی… آخیش! چیز عجیبی که اینجا به آن پی بردهام این است که در توالت بیشتر احساس آرامش میکنم شاید از آن رو که تنها خلوتی است که خودم طالب آن هستم.
کلید میزنم؛ چیزی است شبیه زنگ اخبار. حالا بیرون، بالای سردرِ سلولم، چراغی روشن شده است. نگهبان میبیند. باید بیاید و ببیند چه میخواهم. اما معلوم نیست کی بیاید، یک ربع یا یک ساعت دیگر! کاری ندارم. فقط دلم میخواهد به بهانۀ دستشویی چند قدمی از سلولم دور شوم. توی راهرو دراز قدمکش بروم و نگهبان داد بزند: «تندتر، بجنب!» سکوت سلول سرسامآور است. میخواهم صدا بشنوم. صدای موجود زنده. حتی شنیدن صدای جیرّ یک موش خوشحالم میکند. بعضی وقتها لابهلای زبالهها که جلوی دستشویی تلنبار میشود، خپ میکنند و چه بزرگ هم هستند. دفعۀ اول که یکیشان ناگهان جیرّی کرد و از میان پاهایم گریخت، نفهمیدم چیست. یکه خوردم. ترسیدم. بعد، از تصور اینکه یک موش توی سلولم بچرخد، چندشم شد. اما حالا دلم میخواهد یکیشان بیاید توی سلول و جیر بکشد و کنارم بازی کند. گوشهایم به شنیدن احتیاج دارند. بیشتر از هر وقت دیگر در زندگی دلم میخواهد صدا بشنوم صداهای تازه که هیچ، دلم برای صداهای تکراری هم تنگ شده؛ صدای بوق ماشین، صدای دستفروشها، صدای بریدن فلز، صدای مته، صدای تراشیدن پوست مداد صدای خط نوشتن و خط زدن، صدای باران، صدای موسیقی صدای آدمها، بچهها، مردها، زنها… زن، صدای زن. یک بار، چند روز پیش، صدای زنی را از راهرو شنیدم. بیش از یک ماه بود که صدای هیچ زنی را نشنیده بودم. اول فکر کردم خیالاتی شدهام، اما نه، داشت میگفت: “من که چشمام بستهاس، شما گفتی بپیچ، من هم پیچیدم.” صدای نگهبان آمرانه، اما آهستهتر بود: “من کی گفتم بپیچ. برگرد، برگرد سه تا راهرو جلوتر.” صدای زن انگار هیجان داشت، کمی میلرزید. اما بلندتر شد: “باشه، حالا چرا داد میزنی؟” آهنگ صدا جانی دوباره به من داد. زندگی با آهنگ صدای او از گوشهایم وارد قلبم شد. با آن صدا به دنیا وصل شدم و تنهاییام را از یاد بردم. صدای زن. صدای امنیت. صدای آرامش. بعد، سعی کردم آهنگ صدای زنانی را که میشناختم به یاد گوشم بیاورم. و از آنجا به ترانههایی که از زنان خواننده در خاطرم مانده بود راه بردم. با صدایشان در گوشم زمزمه کردم.
صدا راه ارتباط من با بیرون، با اتفاقهایی است که در همین نزدیکی رخ میدهد و من نمیتوانم شاهدشان باشم. هر صدا چیزی میگوید، تصویری میسازد؛ صدای باز و بسته شدن در سلولها، صدای چرخ حمل غذا، صدای لخ لخ دمپایی، صدای زمزمۀ یک مکالمه، و گاه صدای اعتراض:
صدای کوفته شدن پیدرپیِ درِ یکی از سلولها میآمد. این کار ممنوع است. به یک خیز خود را پشت در رساندم و درپوش دریچه را با نوک انگشتم کمی پس زدم. صدای باز شدن درِ یکی از سلولهای ابتدای راهرو آمد و بعد صداهایی گنگ که به سختی شنیده میشد:
چیه…
یک ساعته…
گوشم را به دریچه میچسبانم:
-… صبر….
نمیتونم، دارم به خودم…
یواش…
-…
- خوب شد ؟
بعد صدای بسته شدن درِ سلول آمد. صدایی بلند که نشان میداد کسی عمداً درِ سلول را محکم به هم کوفته است. چند لحظه سکوت شد، سکوت سنگینتر شد. معلوم بود که میان یک نگهبان و زندانی اتفاقی افتاده است. پس باید منتظر سروصداهای بعدی بود. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که باز صدای باز شدن درِ همان سلول آمد بعد گفتگویی که فقط همهمهاش را میشد شنید. باز سکوت شد و چند دقیقه بعد صدای چند پا و کشمکش بود. از دریچه نمیشد دید دیوارهای کناری در مانع بودند. اما صدا جسته گریخته میآمد: پاشو… من… دستور… پاکش… زود… نمیکنم… مربوط… بیرون… ولم… نیست… آخ…
صداها درهمبرهم بود. میشد حدس زد که پشت همۀ درها گوشها تیز شدهاند. صداها میگفتند کسی به چیزی اعتراض کرده، لابد به دیر باز کردن در برای رفتن به دستشویی. احتمالاً برای اعتراض دست به کاری زده. چه کاری؟ این معلوم نبود. صداها مرا برای لحظاتی از زمان کند گذرِ سلولم جدا کرد. تا ساعتی بعد هنوز در ابتدای راهرو رفتوآمد بود. درِ هیچ سلولی را باز نکردند، یعنی چه شده؟ با آن زندانی چه کار خواهند کرد؟
صدا، گوشهایم صدا میخواهد، دلم صدا میخواهد، صدا.
نیم ساعتی هست که کلید چراغ را زدهام، اما خبری نیست. کسی برای باز کردن در نمیآید. در زدن ممنوع است، تولید صدا ممنوع است. صدا میگوید که کسی هست، صاحب صدایی هست و تو تنها نیستی. تو قرار است تنها باشی، پس صدا نباید باشد. چشمبند به دست روی پتو مینشینم. برای بیرون رفتن باید چشمبند بزنم. چشم به در دوختهام که سرد و سنگین مقابلم ایستاده است، گوشم برای شنیدن صدای پای نگهبان و باز شدن در تیز شده. نه، خبری نیست. نکند چراغ اخبارم خراب شده باشد ؟! چشمبند را میاندازم روی پتو و پیراهن فرم را درمیآورم. نشستهام و گوش سپردهام به صدایی که نیست. انگار هیچ چیز نیست. فقط نور مهتابی است که همه جا را گرفته. گویی میتابد تا تنهایی را به من نشان دهد. رنگ سرد آن همه جا لجوجانه حضور دارد. لامپ مهتابی شب و روز روشن است و نورش پخش میشود. زل زده است به من. هر جا، هر جای این جای تنگ، که میروم با من هست. چشم شیشهایاش را بالای سر و پشت و پهلویم احساس میکنم. دلم میخواهد چیزی بردارم و بکوبم و چشمش را کور کنم تا سلول تاریک شود. این سلول از چشم اوست که روشن است. شبها برای خوابیدن چشمبند میزنم. خواب که نه، تا صبح نیمه خواب و نیمه بیدار هستم. با پرشهای دست و پا و یا سر و گردنم از خواب میپرم. اوایل، وقتی پرشها شروع شد، ریز و کوتاه بوداما مدتی است پرشها به پرتاب تبدیل شده. دست یا پایم پرتاب میشود ؛ چنان تکان میخورم که از خواب بیدار میشوم و دقایقی بیدار میمانم. از پشتِ چشمبند هم نور موذی مهتابی خودش را نشان میدهد. باز میخوابم و لحظاتی دیگر با پرتابی دیگر بیدار میشوم. خوابیدن خستهترم میکند. از خستگی و بیخبری منگ شدهام. از هیچ جا و هیچ چیز خبر ندارم. دنیا را سیوشش روز پیش ترک کردم. دنیایی که من میشناسم همان دنیای سیوشش روز پیش است. انگار همه چیز همان روز سنگ شد. آن روز و آن دنیا چقدر دور است. سالها از آن روزگار گذشته و آدمهایش دیگر مرا نمیشناسند…