جایی که شهر من بود

نویسنده
آتیه کرمی

دنیا جای خطرناکی برای زندگی است، نه بخاطر مردمان شرورش، بلکه بخاطر کسانی که شرارتها را می بینند و کاری در مورد آن انجام نمیدهند. (انیشتین)

از سیاست چیزی نمیدانم. از تاریخ قرون 15 و 16 که در آن تسلط پاپ ها بر مردم بیداد میکرد و قوانین سخت را به اجرا میگذاشت چیزی نمیدانم. روند سیاسی در کشورم راخوب نمیشناسم. نقش احزاب را در سیستم مملکتم خوب نمیدانم. از حقوق بشر و فعالیتشان در سالهای اخیر چیز زیادی نمیدانم. زاویة دید شریعتی و نگاه او را به جامعة استبدادی و کتابهای بیشمارش از جمله مذهب علیه مذهب، توتم، برادرکشی، فاطمه فاطمه است، حج ومقالات و نوشته های گوناگونش را خوب نخوانده ام که خوب بیان کنم. سیاست از نگاه امام اول شیعیان علی (ع) را خوب نمیدانم. از نامه های نوشته شده به مالک اشتر که در آن در باره حکام و وظایفشان سخن رفته است خوب اطلاع ندارم، خطبه 193 نهج البلاغه، و توصیه هایی که برای اداره کشور و مردم بیان شده است را خوب نمیدانم. قانون اساسی کشورمان و  شماره قوانین مربوط به حقوق شهروندی و حقوق مدنی و انسانی آدمها را خوب نمیدانم. از اصل 24، 25، 26، 27 32 و خیلی اصل های دیگر نیز بیخبرم.

من یک زن عادی هستم. زنی که مادر است. سر کار میرود، سرپرست خانواده است. روزنامه میخواند، خرید میکند، از غم همسایه گاهی خبر دارد، وظایف روزانه اش را به نحو احسن انجام میدهد، از چراغ قرمز عبور نمیکند، آشغال از پنجره بیرون نمیریزد، صدایش را بلند نمیکند، بوق اضافی نمیزند، آبروریزی نمیکند، نوبت صف های متعدد را که بدانها کاملاً شرطی شده رعایت میکند، از خطاهای کوچک و بزرگ دیگر افراد خانواده و همکارانش میگذرد، آداب روابط با مردم را رعایت میکند، دزدی نمیکند، دروغ نمیگوید، به ادارات مختلف که میرود آداب برخورد با مدیران مختلف را میداند، میداند که مرتب ساکت باشد و دست به اعتراض نزند که مبادا وضع از این هم بدتر شود، میداند که باید روزنامه بخواند آنهم هر روزنامه ای که سر دبیرش در زندان نباشد و در روزنامه فروشی ها آزاد باشد، میتواند آشپزی کند، میداند که میتواند ورزش کند اما چون بودجه اش برای باشگاه معمولاً نمیرسد میتواند از خیر آن بگذرد، میتواند به حداقل خریدها دل خوش کند و میتواند مرتب مراقبه کند و همیشه سپاسگزار باشد از همه حداقلی هایی که به او داده میشود، میداند مریض نباید بشود چرا که خدمات درمانی در جامعه او برایش گران تمام میشود، اما میتواند مرتب دعا بخواند که اتفاقی برای او و خانواده اش نیافتد… و اما آنچه که میداند بر اساس جمع آوری تجربیاتی است که کسب کرده است. من آن زنی هستم که می بیند. دو چشم دارم و دو گوش و پوست و استخوان و اندکی ادراک. اما این روزها حتی به بودن این اعضاء و کارکردشان شک دارم. من در تهران زندگی میکنم. قبلاً هم درتهران زندگی میکردم. اصلاً فکر میکنم در تهران بدنیاآمده ام و هیچوقت بخاطر بندهایی که بر دست وپایم بوده اند شکایتی نداشته ام، اما بخاطر اینکه این بندها خیلی پاهایم را زخم نکرده اند مرتب در حال شکرگزاریم. در هشت ماه گذشته نیز در تهران بوده ام. برای درک آنچه در من جاری میشود که این روزها باز هم بدانها شک میکنم به هیچ کتابخانة بین المللی سر نمیزنم، به هیچ گروه و حزبی هم تعلق ندارم، اصلاً زیر پرچم هیچکس سینه نزده ام. از هیچکس هم خط و مشی نمیگیرم، آخر آنقدر مجبورم کار کنم که جایی برای دوست یابی برایم نمیماند، هیچ مرشد و پیری هم تعلیم وتربیتم را به عهده نگرفته است. اما بدون اینها میتوانم راه بروم. و میتوانم در خیابان ببینم. میتوانم اخبار را هم بشنوم. تا دیروز فکر میکردم به من میگویند شهروند و تهران شهر من هم هست. فکر میکردم من یک ایرانی ام با تاریخ چندین صد ساله که وارث تمدن و خیلی چیزهایی دیگر که من نمیتوانم درست کنار هم چیدمان کنم که خدای نکرده به کسی و یا جایی بر بخورد. فکر میکردم چون در تهران زندگی میکنم و عوارض شهرداری و مالیات و قبض آب و برق و تلفن ام را همیشه بموقع پرداخته ام به من میگویند یک شهروند؛ یک شهروند تهرانی و تهران شهر من است. فکر میکردم از آسمان تهران نیز سهمی دارم. فکر میکردم جای جای تهران را میشناسم و وقتی دعوتی عمومی از تریبونی ملی و از طرف آدمهایی که حاکمان من هستند را میشنوم پس از همه حقوق شهروندی هم بهره خواهم برد. آخر یاد گرفته بودم که اعتمادکنم و یاد گرفته بودم که دروغ نگویم و ایمان داشتم که دروغگو دشمن خداست.

دیروز سالروز 22 بهمن بود. من هم برای اولین بار تصمیم گرفتم که به راه پیمایی بروم. میگفتند که 22 بهمن روز پیروزی و آزادی است. گویا در این روز مردم سرزمین من بر علیه ظلم و استبداد قیام کرده بودند و حالا 31 سال از آن روز میگذشت. روحانیون شاخص و آدم های مشهور گفته بودند که وظیفه آحاد ملت است که به راه پیمایی بیایند و در حرفهایشان یک جوری امان هم میدادند. مرتب خواهش و تبلیغ کرده و مسیر اعلام میکردند. میگفتند در فضایی آزاد جشن برپاست. ما را هم دعوت کرده بودند. مردم را به رفتاری صلح آمیز دعوت میکردند و به اغتشاشگران که احتمالاً زیر چتر آحاد ملت معنا نمیگرفتند، تذکر میدادند که شعارهای ساختارشکنانه ندهند و البته ساختار را معنایی خاص نکرده بودند که شکستن آن چیست اما به نظر معلوم میآمد.گفته بودند که در جشنی ملی همگان موظفند به برکت اینهمه سوغات که دستاورد انقلاب بود سر بر زمین ساییده و شکرگزار باشیم.

 من هم رفتم. میخواستم کنار برادرانم باشم. فکر میکنم خیلی احمق بودم که نتوانستم از آنچه که روزهای قبلش دیده بودم چیزهایی را حدس بزنم و بیرون نروم. من همیشه دیر میفهمم. همه میگویند که خوشبین و ساده باورم. میگویند. از هفته ها قبل موج دستگیری در شهر زیاد شده بود. به هر کسی میرسیدی یا خودش را اسیر کرده بودند یا یکی از اعضاء خانواده ودوستانش را. مردم هم هر شب تا پاسی از شب غمگین و گریان و آرزومند جلوی درب زندان جمع میشدند و میماندند و میماندند و دوباره میرفتند که فردا بیایند و دوباره بمانند.

شب 21 بهمن هم گلوله های رنگی در آسمان موج زد و صدای توپهایی رسید که باید نوید شادی میداد یعنی قاعدتاً باید اینطور میشد. آخر در فیلم ها اینطور دیده بودم. آتش فشانهائی رنگی و بسیار زیبا که احتمالاً هزینه بالائی داشته است. الزاماً نباید فکر میکردم که از خزانه بیت المال بوده باشد. اما لحظاتی بدون اینکه زیاد بفهممم اینطوری شد. بمدت 15 دقیقه این جشن برپابود. به بام رفته بودم. ابتدا صدای الله اکبرهایی پراکنده به گوش رسید. همان موقع برگشتم و تلویزیون را روشن کردم دیدم از تریبون ملی صدای الله اکبر میآید. به بام برگشتم اینبار صدای شعارها خاموش شده بود. گویا شعور جمعی و آگاهی اجتماعی همه را وادار به سکوت کرده بود. گویی هر کسی به تنهایی بدون داشتن اعلامیه و یا شنیدن خبری فهمیده بود که جشنی از جنس فیلم ها در میان نیست. شهر به سکوتی سنگین فرو رفت. ساعت 10 بانگ الله اکبر شهرم را پر کرد. مثل اینکه خشمی در هوا موج میزند. خشمی که از جگرهایی سوخته به فضا تراوش میکرد. آنشب چیز دیگری هم دریافت کردم. دریافتم که چیزی مثل آگاهی کائناتی وجود دارد و هر کسی میتواند با دسترسی به این معبد خرد زرین آگاهی- بدون رسانه های عمومی ـ بدون رهبر، بفهمد که خودش به تنهایی چه باید بکند. گویی آدمی به کتابخانه ای جدید دست یافته است که بسادگی میتواند با مراجعه به این خزانه غیر قابل لمس هر چه میخواهد نخوانده دریافت کند. مثل اینکه مردم روی بامها به روح هایی بی کالبد بدل شده بودند که براحتی قادر به دریافت فرکانس موجهای دیگران بودند و این تبادل انرژی تیرگی آسمان را بدون هیچ گلوله رنگی ای چنان سرخ و داغ کرده بود که حتماً آن را میفهمیدی. موج شفقت به چشم میخورد، از کنار یکدیگر عبور میکرد و سرانجام یک طنین بود. سراسر شهر پر از شهاب های کوچکی بود که با چشمی به غیر از چشم فیزیکی قابل لمس بود.

اما من هیچکدام از این حوادث را کنار هم نگذاشتم و چیز زیادی نتوانستم حدس بزنم. واقعاً باهوش نبودم. پس به خیابان آمدم.

صبح روز 22 بهمن ساعت 58 در خیابان بودم. آخر خواهش کرده بودند ساعت 9 به خیابان بیاییم. آنچه که میدیدم باور کردنی نبود. شهر من تهران با دیوارهای گوشتی از ماموران و پلیسان و ماموران موسوم به لباس شخصی، گاردهای ویژه و غیر ویژه و نیز مامورانی که اصل و نسب و سبب و نشان آنها خیلی معلوم نیست، پر شده بود. در طول این چند ماه گذشته هیبتهای خشمگین و ترسناک دیده شده است اما آن روز صبح از نازیبایی حیرت آور بود. از سنگینی ترس. شگفت آوربود.

سر هر کوچه چندین مامور عصبانی ایستاده بودند و به محض اینکه یک غیر نظامی میدیدند ایست داده و دنبالش میرفتند و سپس بازدید. کیف ها را، بدن ها را و زیرچادرها را و اگر رنگی می یافتند که ممنوع بود بازداشت می کردند. خیابان تند و تند از آدم  خالی میشد و ون ها تند و تند از آدم پر، حتی فضا طوری بود که خود آدمها بدون ایست بازرسی تند و تند گم میشدند. انگار دلشان میخواست خیابان نباشند. خبری از جشن نبود. شهر مال من نبود. مثل اینکه اشتباهی آمده بودم. هیچکس مرا از آحاد ملت نمیدانست. اصلاً انگار من دشمن بودم. انگار هرکه لباس نظامی نداشت دشمن بود. مرا دوست نداشتند. انگار من جنایت کرده بودم. انگار همه آنهایی که لباس نظامی نداشتند خطا کار بودند. در تعجب بودم چطور میتوانستند تشخیص دهند که من از آنها هستم یا از دیگری. انگار اشتباهی آمده بودم. فکر میکردم بی اجازه به شهری دیگر با اقوامی دیگر و آداب و رسومی دیگر وارد شده ام. احساس غریبگی مرا افسرده کرد. برگشتم. ساعت 309 شده بود. به محض اینکه رسانه ملی را روشن کردم تصاویری مملو از جمعیت با صدایی پر از شوق از حضور مردمی میگفت که در میدان انقلاب و ولیعصر تجمع کرده اند. به گریه افتادم چرا که درست چند دقیقه قبلش من در همان محل هایی بودم که مجری برنامه با نشان دادن تصاویر دروغین با شوقی دروغین و با گزارشی دروغین آن را به حلق من بیچاره که بیننده بودم فرو میکرد. خشمی در من راه یافت که مانند سمی بلافاصله مسموم کرد و بیمار شدم.

مسموم، ماشین را برداشتم تا شاید در فضای آشنای ماشین احساس امنیت کنم. وقتی به خیابان آمدم تصمیم گرفتم از میدان امام حسین تا انقلاب را دوری بزنم. بعد از یکساعت به تعداد اتومبیل هایی که به خیابان آمده بودند مرتب اضافه میشد. مثل اینکه همه مثل من افسرده بودند و دلشان جنسی آشنا میخواست و شاید که این جنس اتومبیل هایشان بود.

تجمع مردم با اتومبیل موجب خشونت رفتاری بیشتر مامورانی شد که مارا دشمن میدیدند. گویا ما برادر و خواهران دینی آنها نبودیم گرچه در قانون اساسی همه ما میبایستی از یک آسمان و زمین بهره مند باشیم. ما همسایگان آنها نبودیم ما شهروندانی نبودیم که حقوق یکسان داشتیم و با یک رسانه ملی دعوت شده بودیم. ما ملت نبودیم مثل اینکه ملت به کسانی به غیر از جنس ما اطلاق میشد. هر ساعتی که میگذشت سمی که در بدنم ریخته بود تاثیربیشتری میکرد. گلوله شدن بغض را زیر پوستم احساس میکردم. این بیگانگی و این غربت مرا از پای می انداخت. شهر من پر بود از نگاههایی که امان نفس کشیدن را از من گرفته بود. خود را گناهکار احساس میکردم. نه بخاطر اینکه در خیابان بودم بخاطر اینکه نفهمیده بودم که دروغ میشنوم و باور کرده بودم که در امان هستم و باور کرده بودم که حقی دارم و باور کرده بودم که بیگناهم. من گناهکار بودم. گناه من  خوش باوریم بود. گناهم نشناختن واقعیت بود. گناهم آن بود که اشتباهی در این شهر قانونمند زندگی کرده بودم. انگار تازه آن روز عینک از نگاهم برداشته شده بود. یاد شعر مولانا افتادم. (پیش چشمت داشتی شیشه کبود ـ  زان جهت دنیا کبودت مینمود ) و شاید که من عینکی داشتم که شیشه آن شفاف و سبز بوده در حالیکه نمیدانستم رنگ شهر من خاکستری است. دود و آتش و گلوله و فریاد را نمیدیدم. من رنگ سیاه دروغ را نمیدیدم. گناه من بودن اشتباهی من بود. شک و تردید جانم را سوزاند. از اینکه در قفس بزرگی اسیر بودم که هیچ نگاه آشنایی، هیچ جایی که بتوانم داد بستانم، هیچ شانه ای که بتوانم بدان تکیه کنم نمییافتم، ذره ذره میمردم. برگشتم. اما نه بخودم. چرا که دیگر خودم نبودم. علاوه بر میل به هجرت از این قفس که از خود هم هجرت کرده بودم. دیگر نه شهرم را میخواستم و نه خودم را. پرده هایی افتاده بود که مرا به دنیایی دیگر سوق داد. در به در شدن واژه ای بود که مرتب جلوی چشمم میرقصید. در به در و گم شده در جایی که گمان میکردم مال من است.