راستان داستان

نویسنده
علیرضا رضائی

سور چهارشنبه سوری

 

 

قسمت اول: لینک

 

قسمت دوم:

در آهنی دیگری باز شد. کوچکتر از قبلی. کسی که علی را آورده بود همانجا رهایش کرد و رفت. ده دوازده‌تا سر همزمان چرخید. به به! تمام بچه‌ها بودند. همه را تک تک از همان درخانه‌هایشان گرفته بودند آورده بودند اینجا. واقعاً ها! خب شما که همه را از قبل شناسائی کرده‌اید دیگر چه لزومی به آن لشکرکشی که آن شب براه انداختید؟ خب از همان سر شب می‌آمدید این جنایتکاران را تک تک می‌گرفتید، نه آن صحنه‌های جنگی خواسته و ناخواسته اتفاق می‌افتاد نه خودتان به زحمت می‌افتادید. نگاه علی روی نگاه‌های بچه‌ها سـُر خورد تا رسید به سعید. به شکل کسانی که ندامت از هیکلشان می‌بارید نشسته بود. سر پائین و دستها را از جلو گره کرده بود در هم. با همان شکل از پائین به علی که هنوز ایستاده بود نگاهی کرد، سرش را چند بار به اینطرف و آنطرف تکان داد، و دوباره زل زد به زمین. علی تلاش کرد تا اثرات ضربات احتمالی بر اثر کتک را در سعید ببیند ولی نمی شد. صندلی‌های پراکنده در یک سالن کوچک پذیرای بچه‌ها بود ولی هیچکس دیگری غیر از بچه‌ها آنجا نبودند.

علی هم سعی کرد بطور ندامت‌باری روی یکی از صندلی‌ها بنشیند و مثل الباقی رفقا سرش را پائین بیندازد و به زمین زل بزند ولی قبل از آن دلش می‌خواست بفهمد که اینجا چه خبر است؟ از آن مهمتر اینکه اینجا تا پیش از اینکه علی را بیاورند چه خبر بوده؟ کوروش از جمع غایب بود. علی با سکوت و تکان لبهایش از سعید سراغ کوروش را گرفت. سعید با اشاره انگشت راهروی مقابل را نشان داد که یعنی برده‌اند آنجا. تابلوی «بازپرسی» بر سردر راهرو دهن کجی می‌کرد. واقعاً چه خبر بود؟ بابا یک چهارشنبه سوری و قدری آتش‌بازی را چرا اینقدر جنائی می‌کنید؟ البته آنقدرها هم «قدری» نبود؛ بیشتر بود!

صدای فریادی از ته راهرو بلند شد. صدای کوروش بود: چند دفعه بگم؟ من بعد از ظهر رفتم دم خونه‌ی علی دفتر هندسه‌اش را قرض گرفتم بعد چندتا اشکال درسی داشتم ازش پرسیدم، بعد ضیاء هم آمد آنجا یک مقداری با هم درس خواندیم، بعد مرتضی داریوش هم به ما اضافه شدند و درس خواندیم. آخر شب هم برگشتیم خانه… اینها را فریاد می‌زد و می‌گفت. سعید نگاه شرارت‌باری به علی انداخت و پخ زد. بقیه هم تک تک همینطور. زکی! پس حالشان آنقدرها هم که علی فکر می‌کرد بد نبود. صدای فریاد کوروش که از اتاقی در همان راهرو در می‌آمد یک لحظه قطع نمی شد و حسب چیزهائی که می‌گفت علی داشت حساب می‌کرد که از سر شب واقعاً با چند نفر از بچه‌ها درس خوانده؟ کم‌کم پچ‌پچ‌ها شروع شد. بچه‌ها تلاش می‌کردند به علی بفهمانند که چون در جمعشان نبوده و خیال می‌کرده‌اند که او دستگیر نشده، همه‌شان در بازجوئی و در جواب به این سوال که از سر شب تا الآن چه غلطی می‌کرده‌اید گفته‌اند که پیش علی درس می‌خوانده‌اند! هر کدامشان هم این جواب‌ها را با فریاد می‌داده‌اند که بچه‌های بیرون راهرو هم بشنوند و آنها هم که یکی یکی به اتاق بازجوئی برده می‌شدند همان حرف‌ها را بزنند. حالا خود علی را از همه جا بی‌خبر با اصرار خودش آورده‌اند اینجا و دارد هاج و واج بقیه را نگاه می‌کند! قضیه روشن بود: علی آنشب با تمام رفقای محلش درس خوانده، خیلی ساده! و بچه‌ها آن شب حتی یک کبریت هم آتش نزده‌اند چه به آن اتفاقات ناگوار. اینرا یکی یکی می‌رفتند می‌گفتند و می‌آمدند.

کوروش همراه یک نفر دیگر وارد سالن شد. چشمش که به علی افتاد یک لحظه سرجایش خشک ایستاد. بعد درحالیکه خنده‌اش را پنهان می‌کرد رفت یک گوشه‌ای نشست. پس علی توئی؟ صدا از کسی درمی‌آمد که همراه کوروش آمده بود. یک نفر حدوداً چهل و پنج ساله، لاغر و پر چین و چروک و صد البته با ریش انبوه. خودش را معرفی کرد: من بازپرس لشکر… عجب! پس این بود آن آدم وحشتناکی که قبلاً سربازه وصفش را به علی گفته بود. «برادر» منتظر جواب علی نماند. یک بسته سیگار کالیفرنیا از جیبش درآورد انداخت روی میز و با ضربه انگشتش یک نخ از آنرا درآورد و روشن کرد. بچه‌ها هم همانطور نشسته سعی کردند صندلی‌هایشان را طوری جابجا بکنند که روبروی برادر قرار بگیرند. برادر حرفش را اینطوری شروع کرد: البته همانموقعی که بمن خبر دادند و منرا اینجا خواستند من خودم کمترین شک را نسبت به شماها داشتم. می‌گفتم اینهمه اتفاقاتی که امشب در اینجا افتاده خیلی بیشتر از اینها سازماندهی می‌خواهد که بخواهیم بیندازیم گردن چندتا از بچه‌های محل…

تا ده دقیقه برائت از بچه‌ها ادامه داشت. بچه‌ها هم در هر فرصت کوتاهی بهم نگاه می‌کردند و با چشمک و لبخند از خودشان ادا درمی‌آوردند. علی داشت از خودش می‌پرسید که واقعاً چرا او را از اول دستگیری از بچه‌ها جدا کرده‌اند و نه بازجوئی‌ای در کارش بود و نه حتی حالا چیز دیگری. بازپرس جواب سوال پنهان علی را داد: خوشنامی و اخلاق و رفتار خوب شما هم که در این مدت به ما کاملاً ثابت شده. درست هم که ماشالله خیلی خوب است. خیلی‌ها امشب به ما تلفن زدند و سفارش شما را کردند. دلمان نمی‌خواست شما را هم اینجا بیاوریم، خودتان اصرار کردید. بعد با خوشروئی رو به بقیه ادامه داد: می‌دانید بچه‌ها، امشب چندتا از این گلوله‌های آتشی پرتاب شده… چیه اسمش؟… از اینهائی که با بنزین تو شیشه درست می‌کنن… اسمش چی بود؟… بشدت داشت تلاش می‌کرد که بچه‌ها در تکمیل حرفش بگویند: ککتل مولوتف! و او هم لابد درجا یقه‌شان را بگیرد که حالا دیدی بلدین؟ تلاشش واقعاً فایده‌ای نداشت. بچه‌ها همینطور از کنار به زانوی همدیگر می‌زدند و به کنار دستی یادآوری می‌کردند که خفه! بازپرس چندین و چند بار دیگر و سر اسم چندتا چیز دیگر هم همین تلاش را کرد. ادامه‌اش بی‌نتیجه بود.

یک سیگار دیگر روشن کرد و همینطور که دودش را بیرون می‌داد آرام و با کمی عصبانیت گفت: خیلی خوب کارتونو بلدین. انگار چند سال دوره دیده باشین برای همچین شبی. می‌گم ماشین بیاد برداره ببره گورتونو گم کنین. بعد گوشی تلفن روی میزش را برداشت، با همان انگشتی که تکیه‌گاه سیگارش بود شماره گرفت، گفت که ماشین بفرستند، و قطع کرد و رفت در را باز کرد و با اشاره دستش بچه‌ها را به بیرون فراخواند. کم کم داشت صبح می شد. بیرون در یک محوطه کوچکی پشت فنس‌های بلند بود و بالای فنس انبوه سیم خاردار. زیاد نکشید که یک وانت لند کروز آنطرف فنس پارک کرد. کسی از سمت شاگرد پیاده شد و احترام گذاشت و از بازپرس خواست که در را باز بکند. بچه‌ها خوشحال بودند که شر کنده شده بود و دیگر آزاد بودند. این وسط مشکل جدیدی بوجود آمد. بازپرس کلید در را نداشت. کلید پیش نگهبانی بود که در محوطه دور می‌زد و حالا هم معلوم نبود ول کرده کدام گوری رفته. چه کنیم؟ بازپرس اینرا بلند و معلوم نبود که از چه کسی پرسید. یکی از بچه‌ها با من و من جلو رفت: اگر اجازه بدید ما از بالای همین فنس می‌رویم آنطرف. انگار برق به بازجو وصل کرده باشند: اینهمه ارتفاع را می‌روید بالا؟ سیم خاردارها را چکار می‌کنید؟ صدا با من و من ادامه داد: شما اجازه بفرمائید، ما می‌رویم. بازپرس با صدای بلند گفت بفرمائید، این گوی و این میدان. به طرفی العینی بچه‌ها از سرتاسر فنس بالا می‌رفتند. آن بالا هم چوبی را که قبل از بالا رفتن از گوشه‌ای پیدا کرده بودند دیرک زیر سیم خاردار کردند و از زیرش خودشان را یکی یکی به آنطرف فنس رساندند. لحظه‌ای هم همه‌شان با لبخند به بازجوئی نگاه می‌کردند که از خنده دیگر سرپا نمی‌توانست بایستد. فقط وسط قهقه‌اش به خودش فرصتی می‌داد تا اینرا بگوید: اینها را یکی به یکی می‌برید دم خانه‌هایشان، مطمئن که شدید داخل خانه رفته نفر بعدی را برسانید. بعد دوباره بریده بریده گفت: اینها را اگر با هم یکجا پیاده کنید دوباره امشب همه اینجا جمعیم ها!

بعدها کسی می‌گفت فردای آن شب گزارشی به این شرح از مقر ارسال شده: تعداد زیادی از عناصر منافقین با استفاده از فرصت چهارشنبه سوری به قصد وارد آوردن خسارت و آسیب جدی «در لوای جوانان محل» وارد عمل شدند که خوشبختانه توطئه آنها ناکام ماند!