خرداد، چه شتابان خانه های روز و شامت را یک به یک با رهروان بی قرار کوی یار پر می کنی. نمی دانم عاشقان را تو در دام خود می افکنی یا عشاق در گرد تو گرفتارند.
در چهارمین سحرگاهت از میان نسل آرمان خواه دهه پنجاه، مردانی با عیار متفاوت از دوران، مرگ پهلوانی را برگزیدند. “حنیف “مقاوم و همیشه پیشگام در جوخه اعدام خود “فرمان آتش” را صادر کردو بی محابا و بی هیچ مکث بر سر عهد خویش مرز شهادت را شکافت.
در آنسوتر، معلم بیدارگر نغمه پس از شهادت سر داد. همسالان ما هرگز به رخسار ندیدیم اش، آهنگ کلام پر نفوذش چنان تکانمان داد که در پای مناره ای که در کویر برایمان ساخت به خود آمدیم.از دین محمد و علی وفاطمه و حسین برایمان گفت. نسل گریزان از دین را به دین فرا خواند و دیندارمان کرد. به راستی نمی دانم اگر “شریعتی” امروز بود با این نسل آزرده از دین و شریعت چگونه سخن می گفت چه می گفت؟ نمیدانم کدامین پیام پیامبر بیداری و آزادی را نشانه می رفت؟ نمی دانم به نسل های امروز ایرانمان که “زر و زور و تزویر” را نه در دور دست ها که سال سالهاست در همین نزدیکی و در تصاحب همه عرصه های قدرت به عینه می بینند، چه ها می گفت؟
او نیز در بیست و نهمین صبح ات، در جوانی شهادت طلبید و با جهان هستی خوش وداع کرد.
خرداد، باز در نیمه های شب و سپیده دم سوم روزی که خورشید نازکنان از نخلستان های جنوب و در آتش و دود و باروت، رخ نمایان می کرد، روح های شعله وری در پی دفاع از شهر و دیار خویش و این میهن با خون خویش یادگاری در کارون بر جای نهادند و با آزادی شهر در دام تو گرفتار شدند.
خرداد، “فاتحان فتح خرمشهر” را می گویم.خرداد، چه کردی، چه دلدادگانی را برگزیدی.اما باز رحم نکردی، اینبار ندا را، سهراب را و دیگر جان باختگان “جنبش سبز “را در کف خیابان ها امان ندادی، به دنبالشان دویدی و در آخرین روز و در مرز با تیر آنها را ربودی و جان شیرن شان را عطر و بوی خود ساختی.
اما خرداد، خرداد، در نود نیز از پا ننشستی، نمایشی به پا کردی که در صحنه اش سه یار دلداده در کوی عشق، زنجیر وار، بی خبر، و به ناگاه بار سفر بستند.در صحنه فرصتی برای وداع نبود، در آغوش کشیدن یار نبود.
خرداد تو شقایق ها را یک به یک گلچین می کردی، اینبار دشت شقایق را درو کردی. نخست “عزت ایران” آن ژرف اندیش خستگی ناپذیر و آن سرمایه گرانسنگ ملی و مذهبی را نشانه رفتی.
دوم یار “هاله” که عزتی دیگر آفرید، صبح بعدت با آرامش خود و خروش ملتی سر بر بالین پدر گذاشت و خفت.
سوم یار، “هدی” شرف خود را برای عزت ایران هدیه گذاشت.
او همراه با دوست همفکرش “با سلام به دو عزیز از دست داده و با احترام به مردم ایران و همبندیان از گاه غروب پنجشنبه دوازدهم در بند 350 اوین در اعتراض به فاجعه یازدهم و تهاجم منجر به پر زدن هاله دست به اعتصاب تر زد. قلم زد که شاید این اقدام به سهم خود در شرایط وانفسای وطن مصدق- سحابی مانع از تکرار این بیدادگری ها علیه انسان های بی دفاع شود.”
اما در اسارت محض ناجوانمردانه اورا به سوی مرگ کشاندند. در لحظه وداع با هستی کس اش خدا بود، همان رفیق رهگشا. به گمانم در آرزویش این بود:
کاش می شد که به هنگام دعا لب ز میان بر می خاست،
بی میانجیگری لب تو فقط بودی و من،
کاش بی واژه و مطلب تو فقط بودی و من،
کاش بی واسطه هر شب تو فقط بودی و من
خرداد با ماچه کردی، حادثه ها فراتر از باورمان بود. زمان چه می دود.
یکسال از آن صحنه گذشت.
دوری یکباره این سه یار بس تلخ بود. نه چون فقط عزیزی و عزیزانی از دست دادیم که این سنت هستی و تقدیر الهی است، و رفیق رهگشا چه زیبا صبرمان داد، “فصبر جمیل، والله المستعان”.
اما، اما گمشده ای داریم. “منش از دست رفته”. نه آنکه هیچ نباشد. به تمام و کمال نمی یابیم.
مهندس “اسوه ای بود در اخلاق”، دغدغه دار فردای ایران، او که در حراست در جزء جزء زیست اجتماعی مدام ذهنمان را “تلنگر” می زد. هاله مادر صلح، لبریز از مهر و پاکی و صفا، بود، او برای پیوند دوستی ها بس مایه گذار بود. هدای آرمان دار، محکم اصولی داشت و برای حفظ اش گاه “تشر” هم میزد، هر دو بس آموزه ها از مهندس در توشه داشتند. ارزش ها در آرمانشان باقی نماند، با همه سرزنش ها آرمان ها در زیست شان به روانی جاری بود. با همه داشته های خویش از تبار خاکی ترین مردمان زمان خویش بودند.
بی نام و بی نشان، بی ادعا، با مردم و در میان مردم، اما گاه تنها، مهرشان حراج همگان.
خرداد، دگر بار نیز گلی چیدی. اینبار از بوستان مانوس با قرآن.” فریده عزیز ماشینی”.نیک میدانم که تا جهان باقی است و انسان گونه ای از عشق را در دل می پروراند، عاشقی هست. پس تعارفی در کار نیست. خرداد اینبار نوبت عاشقی کیست؟