نگاهی به رمان “آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش”
داستان آن کسی که این داستان را مینویسد
شاید همین طور کشکیکشکی خیال کنید که در این کتاب کوچکترین اثری از زندگی
نمیتوان یافت. میخواهم بگویم: “بله، یقینن همین طور است.”” مازنی”
“آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش”، نام اولین رمان “مجتبا هوشیار محبوب” است که نشر روزگار، آن را بعداز سالها وقفه در سال ۹۰ منتشر کرد. اگر ادارهی سانسور اجازه میداد که “آقای مازنی” در همان سال نوشتهشدناش(۸۶) روانهی بازار کتاب شود، کمک زیادی به معرفی نویسندهی بیستساله و بااستعدادش کرده بود. اما چهار سال وقفه که حتا نویسندگان باسابقه را هم از نفس میاندازد، بیشک اثراتش را بر این نویسندهی جوان گذاشته است.
“آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش” نوشتهی سرراستی نیست. امپرسیون خاصی دارد و اتفاقات زودگذر و آنیِ آن که همیشه با نیشخند شیطنتآمیزی از جانب نویسنده تمام میشوند، مجالی برای عادات ذهنی خواننده نمیگذارند. “پوچی” و “معناباختگی” خصیصهی کلی فصلهای “آقای مازنی” است و این پوچی و معناباختگی اغلب با درافتادن روایت به دام کابوس و رویا، منطق و آرامشی که خواننده از رشتهای از حوادث به دست آورده را به باد میدهد. کاراکترها در هالهای از خطوط روایی درهم پنهان شدهاند و به آسانی قابل ردیابی نیستند، اما نکتهی قابل توجه «آقای مازنی»، به وجود آوردن همین کاراکترهاست که گاه تنها با ادای جملهای خود را ترسیم میکنند، بگذریم از اینکه به سرعت و به راحتی آب خوردن به کاریکاتور تبدیل میشوند.
کتاب اول یا بعد ، با جریان بیدار شدن راوی از خواب و عزیمت او از کرج به سمت دماوند برای شرکت در امتحان درس رودکی آغاز میشود. توصیفات او از متروی شلوغ تهران-کرج و قیافه و احوال مردمی که خودشان را به زور در قطار میچپانند تا سر کار بروند، عینی و زیباست؛ درگیریهای لفظی، بزنبزنها، فحش و فحشکاریها، چرتزدنها و زنی که برای طفل بهانهگیرش هرچه میخواهد از غیب ظاهر میکند… راوی در همین مسیر و در کورس بعدی، در حالی که در اتوبوس نشسته، کتاب “آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش” را میخواند و کسی در آن کتاب دارد کتاب دیگری را میخواند و ما هم که کتاب کتاب “آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش” را میخوانیم. در واقع خواننده از کتابی به کتاب کوچک دیگری سقوط میکند و این تمهید تا پایان فصل ادامه دارد و در فصلهای دیگر به صورت مشخص ادامه پیدا نمیکند.
راوی در کتاب دوم یا دخول ، انگار که در تالار اعوجاجی از آینهها افتاد باشد، به شکل ملموسی در آقای مازنی تکثیر میشود و به گمان من این تکثیر و درهمشدگی، با آلوژیسم زبانیای که در مکالمات راوی با خودش یا آقای مازنی وجود دارد به خوبی نشان داده شده است. کاراکتر آقای مازنی که به طور مشخص در این فصل معرفی میشود، عمر و سیمایی نیمهافسانهای دارد و ما نمیدانیم به طور معین، او را چی یا کی بنامیم. حضور او در در حضور راوی و آمیختگی خاطرات این دو با هم، حضور در آینههای ناهمواری است که به تکرار در هم میشکنند و کلاف پیچیدهای از گفتوگوها و اتفاقات را میسازند.
کتاب سوم یا پرتنامه و کتاب چهارم یا خروج ، فصلهای پایانی آقای مازنیاند که میتوان هر یک را ترکیبی از محتوا و ساختار فصلهای اول و دوم دانست، با این تفاوت که رگههایی از تغزل و اندوه (اما باز هم به عمد اکسپرسیونیستی) در لحن روایت احساس میشود.
آقای مازنی در هر بخش از روایتاش سعی در آشناییزدایی و برداشتن فاصلهی خواننده با متن دارد؛ به تکرار اشاره میکند که این داستانی است که به دست کسی نوشته شده و داستان آن کسی که این داستان را مینویسد به دست دیگری نوشته شده است و آقای مازنی که به تنهایی ابوالهول جادوی این ماجراست، همین حالا دارد این داستان را مینویسد. هوشیار، پیرنگ را با ابراز درونیات کاراکترها میشکند و ابایی ندارد که صفحهای را به نوشتن جمع و تفریق یا آوردن کروشه و سهنقطه صرف کند یا قطعهای موسیقی را به عنوان یکی از خردهفصلها بیاورد. اما با وجود همهی این بیگانهسازیها، روایت گرم و خواندنی است و اگر خواننده به خودش قول بدهد که در این کتاب به دنبال نتیجهگیریهای مرسوم نگردد، حتمن با آقای مازنی ارتباط درستی میگیرد. نویسنده در دیباچهی کتاب توضیح میدهد که خوانندهی این کتاب به هیچوجه نباید دنبال زندگی بگردد که مراد او از زندگی، روایت دُگم و مسلط رسانه از زندگی روزمره و سیر خطی رمان کلاسیک است.
هوشیار، بعد از آقای مازنی، رمان “موجی و دوستان” را نوشت و برای رهایی از بگیر و ببندهای ادارهی سانسور، آن را به صورت الکترونیکی منتشر کرد. اپیزودی از آن را با هم میخوانیم:
“جاده با سرعت ۱۱۰ کیلومتر در ساعت حرکت میکرد که کلاغ سیاهی از درختهای پارک جنگلی چیتگر بلند شد و آمد نشست روی شانهام و گفت: “قار قار”. منم گفتم: “قار قار قارخان سالار.” او هم گفت : “قار قار قار و بی معطلی یکی از چشمهایم را گرفت توی منقارش و درآورد و رفت. بعد در دشوارینهگی محض دیدم که نمیشود ببینم و چشمهایم که باز شود و اشیا که توهم است مثل همهچیز و این سستی که ارثی از چه چیز آخه؟!
نه، نمی شود. دست میگیرم به میلهی اتوبوس و میایستم. دوست دارم بگم قربان پیاده پیاده و نمیشود باز. پیرمردی میگوید و من میتوانم خودم را بیندازم گوشهی خیابان و عق بزنم… عق بزنم کلاغ پفیوزی را که چشمم را ربوده بود. حالا از دهانم همینطور پرهای سیاه میریخت. میریخت روی هم…”