یک دم نگاه کن...

فرشاد قربانپور
فرشاد قربانپور

po_farshad_ghorbanpor_01.jpg

روزنامه هم میهن مثل باد آمد و مثل برق رفت. در تحریریه همه از اینکه این روزنامه، نه این دنیا، این رویا اینقدر زود گذر آمد و رفت خیس خیس بودند از اشک.

اما ما دیگر می توانیم بگوییم زنده باد هم میهن. دیگر می توانیم بگوییم هم میهن خاری بود در چشم آنان. آنان که………

بگذار همه بگویند و بدانند که هم میهن زنده خواهد ماند در دلهامان. بگذار همه بدانند که هم میهن نخواهد مرد. کسانی میمیرند که آرزوی مرگ هم میهن دارند. هم میهن، هم میهن، هم میهن….

هم میهن که مردنی نیست تا ایران هست هم میهن هم هست. تا ما هستیم هم میهن هم هست. ما می مانیم. ما نخواهیم مرد.

من 70 میلیون نفر هم میهن در این دارم، آن یک نفر هم میهن من نیست. نه نیست. اما باور کنید دوست داشتم باشد.

هم میهن که بمیرد دیگر کسی نخواهد ماند. اکنون که همه هستند و چه بسیارند پس هم میهن هست. هم میهن هست که برخی خوابشان نمی برد. هم میهن هست که باز هم خوابشان نمی برد.

آنان که نمی خواهند هم میهنی باشد باید بدانند کسی هرگز آرزوی نبود آنها را نکرده بود. تا آنان هستند هم میهن معنی دارد. بگذار اینها شهوتشان را اینگونه ارضاء کنند. بگذار هزاران نردبان شویم. بگذار بگذار بگذار..

صدا نمی میرد. وقتی پرنده مرد پرواز نمی میرد. من نیز نمی میرم. هم میهن نمی میرد.

دیروز در تحریریه یکی بهت زده بود، مثل گنگ خواب دیده. یکی با دوربینش لحظه ها را شکار می کرد. محمد بغضش شکست و گریست. راستی توی ای مرد می دانستی گریه یک مرد چقدر زجر آور است آن هم در میان خیل زنان.

من نمی دانستم اعظم، نفیسه، امیر، علی، اکبر… هم گریه کردن را بلد هستند. من هم بلد نبودم. امروز یاد گرفتم.

تو که از دور تماشایمان می کنی و خوابت نمی برد تا هم میهن از چاپخانه در آید برای کدامین ترفیع ما را به رایگان فروخته ای؟ راستی هرگز تو به این فکر کرده ای که تاریخ از تو چه خواهد نوشت. به گمانم. اما تو را به هر چه که می دانی و می پرستی امشب کمی فکر کن، به عقب نگاه کن و بقول شاعر یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی.