مرگ در غربت….
دوم آذر ماه، سالروز غروب غریبانه ی “غلامحسین ساعدی” ست، اویی که همواره در آتش عشق به وطن می سوخت و غربت را چون هیولایی می دید که بر هستی اش چنبره زده. خود او می گفت:
“غربت خرابهای است پر از کژدم، نه جگر را آبله میکارد، که روح را.”
و یا در دیگر جا؛ زندگی خارج از خانه را آنچنان با بی ریشگی برابر می داند که دیگر حتی از بیدار شدن و خوابیدن در غربت هم واهمه دارد:
“احساس می کنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن.”
عاقبت، تار و پود وجود ساعدی در زیر سایه ی مخوف این “واهمه های بی نام و نشان” از هم گسست و به قول شاملو، “ آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد.”
اما شوربختانه، حالا دیگر سرنوشت ساعدی، حدیث مکرر روزگار تلخ هنرمندان و نویسندگان بسیاری شده است. از نویسندگانی چون هدایت، جمال زاده، صادق چوبک، تیرداد نصری و منصور خاکسار گرفته تا هنرمندانی همچون علی تجویدی و فرهاد مهراد که همگی دفتر زندگی شان در غربت بسته شد. هم آنان که در سنین جوانی، آثاری زیبا خلق کردند اما در مواجهه با حکومتهای خودکامه، رنج سانسور، زندان، زندگی مخفی و خود تبعیدی را متحمل شدند. همان مصیبتی که سالها پیش “هوشنگ گلشیری” از آن با نام “جوانمرگی ادبیات” یاد کرده بود، مرگی که هم در وطن و هم در غربت دست بر گلوی اهالی ادب و فرهنگ انداخته است. این اختناق همان اژدهایی ست که درشعر “شاعر آزادی” تصویر شده است، اژدهایی که از میان آتش افروخته شده از “سوسن و یاس” سر می کشد و “قناری” ها را “کباب”[1] می کند، هیمه های گلسان این آتش همان صداهای خاموش شده ی آوازه خوانان، همان قلمهای خردشده، همان صحنه های خالی و همان سازهای شکسته اند، و قناریان زیبا و خوش الحان همان هنرمندان و نویسندگانی هستند که به زندان یا غربت افتادند و یا در کنج عزلت، هم آغوش مرگ شده اند.
به راستی که در قربانگاه ارتجاع و خفقان، هنر چه قربانی معصوم و مظلومی ست؛ در این سو، استبداد تنگ نظر، نصیب گلشیری و شاملو را از مشتی خاک وطن در” امامزاده طاهر” هم بر نمی تابد و از هر فرصتی برای هتک حرمت مزار آنان بهره می جوید و در دیگرسو، هدایت و ساعدی غریبانه در “پرلاشز” خفته اند و خاکستر کالبد صادق چوبک به تپش اقیانوس در جست و جوی آرامش است. در این میانه هستند فرزندانی که برای “فروغ” غنوده در ظهیرالدوله چراغی روشن می برند تا شاید دریچه ای به سوی آزادی و رهایی بگشایند. [2]
پانویس
[1] اشاره به شعر کباب قناری بر آتش سوسن و یاس، سروده ی احمد شاملو
[2] اشاره به شعر سنگ مزار فروغ