متن زیر نامه عبدالرضا تاجیک است به خالهاش درست ساعتی قبل از آن که برای سومین بار در یکسال گذشته آزادیش را بربایند. پدر و مادر عبدالرضا تاجیک در سنین خردسالی و نوجوانی او به دیدار معبود رفتهاند و خالهاش، مادر بودن را برای عبدالرضا تاجیک به بزرگی ایفای نقش کرده است. نامه یک زندانی سیاسی را یک ساعت قبل از بازداشت بخوانید:
مادری که خالهات مینامم،
سلام!
در این لحظهها که برای تو مینویسم، نمیدانی چه حالی دارم؛ دقایقی که منتظرم تا بار دیگر برای سومین مرتبه در طول یک سال اخیر به زندانم کشند. نمیدانی که چگونه از هیجان گرم شدهام.
قصدم شرح حال نیست؛ فقط میخواستم بگویم که در این لحظهها به منزل تازهای در این سفر رسیدهام.
مادری که خالهات مینامم!
در طول یک سال گذشته، سرودها برای تو سرودهام. من چه بودم و تو چه کردی؟ چه میگویم به تو، تو خود بهتر از من میدانی.
به گذشتههای دور بازگشتهام. آن شب، شبی که تا سحر بیدار ماندی و تا سپدهدمان سر مرا بر سینهات گذاشتی تا هرم نفسهایت، جایگزین نفسهای مادرم باشد.
شبی که تو، زندگیت را برای من و ما فدا کردی و چنین شد که فداکاری و از خود گذشتن شد صفت بارز تو و سالها نیز چنین گذشته است.
و حال که لحظه وداع با توست، احساس میکنم که به من خوب آموختی درس زندگی را، فدا کردن زندگی خود برای سعادت و به روزی دیگران و اینک احساس میکنم که تا حدودی این درس را خوب آموختهام. پس بر من خرده مگیر که چرا تا حال، اینقدر همه زندگیت در سیاست غرق شده است.
مادری که خالهات مینامم!
این ماهها و روزها مرا به گناهی متهم کرده و میکنند که همواره در آرزوی آن و برای رسیدن به آن در تلاشم؛ دفاع از همنوع، دفاع از حقوق بشر و تحقق آموزههایی که از دین اسلام آموختهام.
وقتی خودم را با برخی از همراهانم مقایسه میکنم از شادی در پوست خود نمیگنجم. به قول علی شریعتی، “اگر آنها زر اندوختند من گنج یافتم، اگر آنها کاخ برپا کردند، من معبد ساختم و اگر آنها باغی خریدند من کشور سبز معجزاتش را دارم.“
مادری که خالهات مینامم!
شامگاه پنجشنبه بیستم خردادماه 1388 که بازجوی وزارت اطلاعات به من تلفن کرد که روز جمعه خودم را معرفی کنم، چند بار بالای سرت آمدم، اما تو خواب بودی. میخواستم بهترین سرودهایی که یاد گرفته بودم را برایت بخوانم. اما دیدم که داروهای قلبت تازه اثر کرده و تو در خوابی، حیفم آمد که صدایت کنم.
اما حیفتر آنکه نتوانستم آنها را برایت بخوانم و حیفتر آنکه زندانبانان نمیگذارند تا تو در طول بازداشت به دیدنم بیایی، چراکه نام تو از بد حادثه در شناسنامهام نیست. البته باز وجود تو بود که به من یک روز فرصت داد تا بیرون از زندان باشم و شنبه صبح خود را به وزارت اطلاعات معرفی کنم.
نمیدانم. نمیدانم، چه صبری داری تو. نگرانی را شب قبل در وجودت دیدم، هنوز حس میکنی من همان طفل خردسالم؛ “آخر سه بار شد. سه بار بازداشت در طول 12 ماه، یعنی چه؟” نمیدانم. نمیدانم… شاید…
“پسرم سعی کن چیزی برخلاف رضای خدا نگویی، علیه همراهانت چیزی برخلاف واقعیت نگو.“
مادری که خالهات مینامم!
در این لحظه وداع به تو میگویم به فضل خدا، ایستادهام. اما این جمله را که از کتاب “مردی در تبعید ابدی” به خاطر دارم برایت مینویسم تا صبرت را با آگاهی آمیخته باشی: “زمانی که با زمانه خویش نساختی و با مسندنشینان و امربران ایشان کنار نیامدی و آنچه را که جاهلان میگویند، جاهلانه بازنگفتی، لاجرم به تبعید ابدی روح گرفتار خواهی شد- حتی اگر در کنج منزلی در شهری ساکن باشی؛ و اگر بر نپذیرفتن پای فشردی، آوارهات خواهند کرد، یا به زندانت خواهند انداخت و به دارت خواهند کشید.”
منبع: سایت مدافعان حقوق بشر