پیشکش” مهراوه “، شاهبیتِ نسرین ستوده، و با یاد و خاطره هاله سحابی
با نالهای فروخورده در گلو از خواب می پَرد. بلافاصله زردیِ نور لامپ، چشماش را می زند. کف هر دو دست را سایهبان چشم ها می کند. درحالی که تمام هیکلاش یک پارچه از عرق خیس شده است هراسان به دور و برش نگاه می کند: “خواب می دیدم؟،.. بیدارم؟.. آآآآآه، بازم کابوس لعنتی…“؛ دانه های ریز عرق را از پیشانی اش پاک می کند. حالا باز هم ثانیه های سکوت به درازنای ساعت ها می گذرند : تنبل و کُند و بیحوصله.
به تدریج آرام می گیرد اما هنوز در اندیشه رؤیایی است که دیده. چشمان گود افتادهاش به سوی زردیِ بیرمق و ماتم گرفتۀ نور لامپ میدوَد و گویی با اندوه پنهانشده در میلیونها فتونِ زرد کهربایی می آمیزد. زردی سمِج و دلمردهای که در تمام ساعات شبانه روز فضای اتاقک را انباشته است.
سعی می کند از لای دوتا پتوی خاکستریرنگ، برخیزد. آرنج دستها را اهرم تن می کند، کمر تا نیمه از پتوی خاکستری فاصله می گیرد. پوست کمرش حالا انگار نفس تازه می کند. چندثانیه در حالت نیمخیز می ماند: “واسه چی اصلن بلندشم بشینم و زُل بزنم به سوراخ درِ؟…مسخرهس” و سایه ای از لبخند بر لبانش نقش می بندد.
ــ می خندی مامان؟ بد شده نه؟ آخه مداد رنگیهام…
ــ چی گفتی دخترم، خنده؟.. آهااا، نه عزیزم، جرا فکر می کنی بد شده؟ هیچم بد نشده، اتفاقن خیلی هم خوب کشیدی عزیز دلم،.. به بابا هم نشون دادی؟…
دوباره دراز می کشد روی پتوی خاکستری، خیره به سقف، به نور زرد لامپ و به فردا : “…ببینید، صدبار گفتم بازم می گم، حتا یک کلمه هم روی برگههاتون نخواهم نوشت… اساس کارهاتون غیر قانونییه، خودتونم خوب می دونین…“ و دندان ها را محکم فشار می دهد. چند ثانیه بعد، دست ها را به زیر سرش قرار می دهد: “نه، این طوری نمی شه، فایده نداره، این همه خودخوری،.. آره فردا به همهشون ثابت می کنم، باید بفهمند رفتارشون به کل غیر قانونییه…”!
یادش به قاب عکس کوچک روی دراوِر اتاق خواب شان می افتد و توریِ بلند و پُرچین لباس عروسیاش در عکس، و چهرۀ شکفته و پُر امید شوهرش،.. و حالا تنها در این اتاقک تنگِ دو متری: ”واقعاً که […]، چقدر غیرقابل پیشبینی و مسخرهس همه چیز،.…“؛ به دخترش فکر می کند و به کلاه قهوهایِ خوش فرمی که دخترش اغلب بر سر می گذارد: “حتا وقتی شیرینی هم میپزه دوس داره کلاه سرش بذاره،.. دختر من عاشق شیرینییه، طرز پختنِ یهعالمه شیرینیهایی هم که دوسشون داره معمولن از اینترنت میگیره… قربونش برم یه خانومه به تمام معناست”… نگاهاش همچنان به زردی ماتم گرفتۀ لامپ خیره است که حتا در طول روز هم لحظهای خاموش نمی شود. بیکه متوجه باشد اشک از گوشۀ چشم هایش بر شقیقه ها و بر پتوی خاکستری زیر سرش، میچکد. در نور زرد لامپ بار دیگر چهرۀ معصوم و بی آلایش دخترش جان می گیرد و صحنه های رنگی و شاد لحظه هایی که با هم مشغول درست کردن دفترچه خاطرات هستند… “خب، اینم از دفترچۀ خاطراتِ دختر خوبم، وای ببین چقدر خوشگل شده،… دوساش داری؟”
ــ آره مامان، خیلی.
ــ خوب عزیز دلم، امشب وقتی که بابا اومد، بعد که شامشو خورد، دفترچتو نشونش بده، می دونم که خیلی خوشحال می شه،…
ــ باشه مامان.
ــ خب حالا بیا پیشام بشین می خوام یه چیز مهمی بگم بهات…
دختر نوجوان کنار مادر می نشیند و در نگاهاش نوعی ابهام است. لحن امروز مادر، که می خواهد موضوع مهمی با او در میان بگذارد لحن خاصی است، برای دختر چنین لحن و استحکامی ـ که خطاب به خودش باشد ـ بی سابقه است. این لحن شبیه به مواقعی است که مادر در مورد وضعیت موکلانش حرف می زند ولی این بار…
دست مهربان مادر همانطور که موهای صاف و بلوطیرنگ دخترش را نوازش می کند با آهی از ته دل: “ببین دخترم، می خوام یه قولی به مامان بدی”.
دختر که انگار غافلگیر شده، به چهرۀ مصمم مادر نگاه می کند: “چه قولی مامان؟”
ــ ببین عزیزم، تو دختر قوی و با هوشی هستی، دیگه ماشالا بزرگ شدی، واسه خودت حالا خانومی هستی،.. [دو دوی چشمان مضطرب دختر] خب عزیزم حالا ازت می خوام که به مامان یه قولی بدی، یه قول زنانه [در این لحظه لبخند می زند و ادامه می دهد] که اگه مامان مجبور شد واسه مدتی به خونه نیاد، [لرزشی نامحسوس، انگشتان دختر را تکان می دهد] تو به جای من، هوای دادش کوچولویت را داشته باشی، آخه نیما هنوز خیلی کوچیکه، فقط سه سالشه و خیلی چیزهارو متوجه نمی شه، ممکنه دلتنگی بکنه…
در این لحظه نگاه دختر از چهرۀ مادر به زمین دوخته می شود، انگار طاقت ندارد به نمه اشکی که یک دفعه در چشمان مادرش دویده، نگاه کند….
دست کوچک دختر نوجوان در دستان مادر است که ناگهان در یک حرکت نامنتظر، خود را به آغوش مادر پرتاب می کند و می زند زیر گریه… ماه ها بعد خالۀ بچه ها گفته بود که هنوز نمی داند به چه دلیل این دختر، از چند هفته قبل از آن که مادرش برود، مدام به او می چسبیده و حاضر نمی شده حتا لحظه ای از مادرش جدا شود.
حالا پتوی خاکستری را کنار زده است، تاقباز خوابیده، و نور زرد و یکنواخت لامپ خسته اش کرده است. سینۀ استخوانی و لاغرش به شدت بالا و پایین می رود. چندلحظه روی دست راست و بعد روی دست چپ می چرخد مرتب غلت می زند. ضعف عمومی ناشی از نزدیک به دو ماه اعتصاب غذا و انبوه قطره های ریز عرق، که حالا پیشانی و گردنش را هم مرطوب ساخته، به طوری که توانِ یکباره از جا برخاستن و ایستادن را از او سلب کرده است. در همان حال به یاد می آورد: “پاشو بیا اینجا، همۀ دوستان دور هم هستیم فقط جای تو و شوهر و بچههات خالییه،.. دل بکن و بیا، مگه قول نداده بودی که وقتی کوچولوتو بدنیا آوردی بلافاصله حرکت می کنی؟…دیگه بسّه موندن، باور کن اینجا هم می تونی وکالت بکنی، می تونی دفتر وکالت راه بندازی و کلی هم درآمد داشته باشی… پاشو بیا، اینقدر یکدنده نباش، حداقل به خاطر آیندۀ بچههات هم که شده تکون بخور، اینجا اگر مارو رنگین پوست میدونن، لااقل…”. متن ایمیل را به شوهرش هم نشان داده بود و او هم ایمیل را خوانده بود بیکه اظهارنظری کرده باشد. فقط سر تکان داده بود، به علامت تعجب… یا تأیید؟
با دهانی خشک به سکوتِ زرد اتاق دوخته شده است: “ای کاش کنارم بودی، مثل اون وقتا که می گفتی خودت باش،… ای کاش بودی و چیزی می گفتی،… دستتو رو پیشونیم میذاشتی تا من اون دست مهربون و درشتتو آروم رو لبهام میذاشتم و می بوسیدم و اونو رو چشمام می کشیدم و بعد انگشتای یخزدمو میچسبوندم به کف دستت و گرم می شدم… و بعد مثل همیشه از شیطنت های بچه ها و خورد و خوراکشون می گفتی و یک عالمه دستورالعمل رژیم غذایی ردیف می کردی و از یادآوری رفتار شاد و گاه مسخرۀ بچه ها، چقدر ذوق می کردی و کلی می خندیدی از ته دل،… کاشکی الآن کنارم بودی…“، […]
… و بی اختیار دست بر چشم های خیساش می کشد… “گریه نکن پسرم، می بینی که مامایی سالمه و به زودی میآد پیشتون،… فقط اگه مامایی رو دوس داری باید غذاتو بخوری و خودتو قوی نگه داری، باشه؟… حالا دستتو بیار بچسبون به شیشه به کف دست مامایی.. [کودک خردسال، عکس العملی نشان نمی دهد. انگار که با مادرش قهر کرده است]،.. صدامو می شنوی پسرم؟ گوشی رو بچسبون به گوشات، ببین عزیزم، به مامایی نیگا کن، ببین منو، الاهی قربونت بره مامایی… خب حالا دیگه بسه گریه نکن، باشه؟ آفرین…” و در این لحظه، مرد خانواده است که با ایما و اشاره به همسرش می فهماند که اشک هایش دارد سرریز می شود. مرد نابهخود دست می برد به طرف شیشۀ سرد کابین ملاقات، و زن هم کف دست را می چسباند به شیشه. گرمای متقابل دست ها،.. و قلب غمزدۀ مرد است که حالا از دیدن آرامش در چهرۀ تکیدۀ زن، کمی آرام می گیرد.
چشم ها را همچنان بسته است و در انبوه تصویرها غوطه می خورد که ناگهان احساس می کند فضای اتاق به یکباره روشن شده است. نابهخود، چشمانش به در فلزی دوخته می شود. ولی بر خلاف انتظار، درِ اتاق، باز نشده است. نگاهش را به توری پنجرۀ کوچکِ نزدیک سقف، می چرخاند. هر لحظه روشنایی بیشتر می شود. زردی کهربایی فضای سلول، جایش را به سفیدی می دهد. انگار که خورشید طلوع کرده باشد: “کاملن واضح می دیدم. آره، نور سفید و درخشانی از پنجره به داخل سلول آمده بود به همراهش بوی گُل، فضا را انباشته بود. چندین لحظه طول کشید تا چشمام به نور عادت کرد. درست از وسط گلولهی شعلهور روشنایی، آرام، آرام چهره ای زیبا و نورانی ظاهر شد. به تدریج که چهره بزرگ تر و نمایان تر می شد به همان نسبت جلوی تابش نور سفید را می گرفت و من بهتر می توانستم به چهره ای که داشت کامل می شد نگاه کنم. دیگر لازم نبود دستم را سایهبان چشم هایم بکنم. دقت کردم و چیزی دیدم که نمی توانستم باور کنم. آره نمی توانستم باور کنم که دارم چهرۀ معصوم “هاله”را می بینم. زبانم بند آمده بود. چهره اش، هر دم نزدیک تر می آمد، آنقدر به صورتم نزدیک شد که می توانستم گرمای نفس اش را و عطر دلانگیز گُل های بهاری را کاملن حس کنم. گویی می خواست چیزی را بگوید، شایدم پیامی را می خواست ابلاغ کند،.. و همه وجودم شده بود انتظار. حسرت و انتظار برای فهم پیام، پیام هاله، هالۀ پیامآور… بیشتر دقت کردم و دیدم که لب هایش دارد تکان می خورد، زمزمه می کنند لبها، لبهایی به سرخی آتش که انگار در اختیار هاله هم نبود و من در حالت خاصی که نمی توانم توضیح اش بدهم صدای تلاوت آیات را به وضوح می شنیدم، و تبسم دلنشین هاله را…و اشک هایم که…“
لبۀ پتوی خاکستری را می گیرد و می کشد بر صورت و هقهق فروخورده اش در فضای تنگ و تاریکِ زیر پتو، به آرامی در گلو می شکند.
در محفظۀ تنگ و تاریک زیر پتوی خاکستری می ماند مبادا که صدای هقهق گریه اش به گوش نگهبان برسد. پاها را زیر پتو، جمع می کند. انگشت های پایش بی حس است! لحظه ها به کُندی سپری می شوند. دیوارهای اتاقکِ دو متری، حالا جلو می آیند، فشارشان را حس می کند؛ اتاق تاب بر می دارد تنگ می شود، تنگتر، و تپش قلبش به شقیقه ها می کوبد… اساس کارهاشون غیرقانونیه،… [و دندان ها را محکم به هم می ساید] نه، نمی نویسم، نباید،.. نباید خودمو ببازم، باید طاقت بیارم، باید محکم باشم، من اینجا تنها نیستم، همه موکلانم کنارم هستن،.. این دوره هم می گذرد، آره، هیچ چیز تو این دنیا، ابدی نیست،…
در این لحظه صدایش بی اختیار بلند می شود و چونان آموزگاری که دارد به تردیدهای دانشجویاش لجام می زند با لحنی محکم و قاطع: “اگر واقعن عقیده داری، پس تا آخر پاش وایسا…”. صدایش، سکوت بند را می شکند. با گفتن این جمله، یک دفعه از جا کنده می شود و قبراق و مصمم، روی پاهایش می ایستد. ماهیچه های پایش دیگر لرزشی ندارند. انگار نیرویی فوق العاده از اعماق وجودش زبانه کشیده است. تن اش را از کمر به بالا ابتدا به راست و بعد به چپ، کِش و قوس می دهد. حالا برق خاصی در چشمانش موج دارد. دست ها را از انتهای بازو، بالا می آورد مماس با شانه ها، و چند بار کاملن باز و بسته می کند. هنوز بوی گُل می آید، نفس عمیقی می کشد، بوی گُل ها، عطر شببوهایی که نمی بیندشان. لبانش به خنده می نشیند. رَد رایحۀ دلپذیر شببوها را می گیرد و بار دیگر به توری پنجره کوچک نزدیک سقف، نگاه می کند. چشم ها را می بندد و چهرۀ معصوم “هاله” را مجسم می کند. کمی به جلو خم می شود و هوای مانده در ریه ها را بیرون می ریزد و در حالی که دست ها را به کمر زده است مصمم و استوار شروع می کند به قدم زدن در طول اتاق،… و می شمارد قدم هایش را…
منبع: مدرسه فمینیستی