حاجی بیا حال کن....

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

صدای بازجویم در گوشم زنگ می زند:‏

‏- خودم تیر خلاص را می زنم…‏

صف چند نفره می رود. گرم است. گرم. گرم. مارا می دوانند. زیادیم.تازه از “ دادگاه” سه سئوالی بیرون آمده ایم. کجا ‏می رویم؟ می دویم. زمین می خورم وبلند می شوم.لنگه دمپائی ام جا می ماند. می شوم نفر آخر صف.‏

‏- بدو نجس…از سگ بدتر…‏

کسی توی سرم می زند. می دوم. دوباره سگ شده ام.‏

‏- واق…واق… من جاسوسم…واق…واق…اسلام پیروز است…چپ و راست نابوداست…‏

آن لنگه دمپائی ام را هم در می آورم. زیر پایم داغ است. از جایی پائین می رویم. قدم که بر می دارم، زیر پایم خالی می ‏شود. می غلطم. پله است. می غلطیم و روی هم می افتیم. انگار پله هاپایان ندارد. پاسدار ها بلند بلند می خندند. ‏

‏- بلن شین نجاست ها…‏

بلند می شوم. چشم بندم افتاده. کسی نمی گوید :‏

‏- چشم بند بزن…‏

محوطه بزرگی است. نیمه تاریک. از سراسر سقف، لوله می گذرد. به لوله ها آدم آویزان است.‏

‏- آویزانشان کرده ایم تا خشک بشوند…‏

باز مارا می دوانند. می دویم و به آدمها می خوریم. تاب می خورند و دمپائی هایشان می افتد. ما را می نشانند. آدم ‏هاردیف به ردیف روی بند های لوله ای آویزانند . چندپاسدار با چند فرغون می آیند. آدم ها را یکی یکی می گیرند و ‏توی فرغون ها می اندازند.‏

‏- نیمه خشکند…حالا می رن جهنم کاملا خشک میشن…‏

‏ فرغون ها پر می شود و آنها را می برند. دستی آویزان است و زمین را می روبد. عینکی که افتاده زیر چرخ فرغون ‏تکه تکه می شود. فرغونی کج می شود و بارش می ریزد. آدم. آدم. آدم….‏

پاسداری داد می زند:‏

‏- آستین ها را بالابزنین…‏

پوشیدن لباس آستین بلند جرم است. نشانه فحشاء است. باعث غضب خدا می شود. عرش را می لرزاند.‏

‏- آستین ها را بالا می زنیم….‏

پاسداری خیکی یک سطل جلویمان می گیرد. تویش ماژیک است. بر می داریم.‏

‏- اسم خودتون وگروهک روی مچ دست…‏

همه مشغول می شوند. در سراسر ایران دارند‎ ‎اسمشان را می نویسند. یک ماه است که دارند می نویسند. اول مذهبی ها. ‏بعد کمونیست ها. جهود و ارمنی و بهائی. کرد و ترک و بلوچ. نو جوان وپیر مرد. مادر و خواهر.‏‎ ‎دختر و پسر. اسمشان ‏رامی نویسند. در داخائوی رجائی شهر. در تربلینکای سراسر ایران . در آشویتس اوین. اسم ها راکه نوشتند ، آدم ها را ‏دسته دسته آویزان می کنند. شبانه با فرغون می برند و توی کامیون ها می ریزند. کامیون ها زوزه می کشند و‏‎ ‎به ‏گورهای دسته جمعی می روند. مسلمان ها را در گورهای جمعی دفن می کنند. بقیه را که کافرند، در شرق تهران به ‏گورستان متروکه ای می برند که اسمش راگذاشته اند لعنت آباد. جسدهای ما را روی زمین می اندازند و‏‎ ‎کامیونی ‏رویمان خاک می ریزد. مردم رویمان گل می ریزند و می شود خاوران.‏

پاسدارها همدیگر را هول می دهند. باصدای بلند می خندند و بهترین گلهای باغ ایران را ازدرختهای آهنی می گیرند.‏

‏- هرکس بیشتر دار بزند، زودتر به بهشت می رود…‏

ما را به جهنم می فرستند. آتش است . مار واژدها. چاله های مدفوع. گرز آتشین که توی ک… آدم می کنند…‏

خودشان به بهشت می روند. باغ های دلگشا در انتظارشان است. دختران زیبا. سفید. کپلی. هرشب هفت حوری. عشق ‏می کنند تاخسته بشوند.غلمان. هرشب هفتاد تا. ما می سوزیم و آنها حال می کنند. تاآخر دنیا ما می سوزیم و آنها با ‏حوری و غلمان هم بسترند.‏‎ ‎از جویهای بهشت شیرو عسل می خورند. گاهی ما را می آورند بیرون. خدا قاه قاه به ریش ‏ما می خندد و می گوید:‏

‏- از نو…‏

فریاد می کشیم:‏

‏- جرعه ای آب خدایا تو که رحمان و رحیمی…‏

برادر حمید وبازجوها پیدایشان می شوند. می گویند:‏

‏- نه…‏

فرشتگان عذاب ما را می برند…‏

‏ بعد چاق و چله هائی که مارا دار می زنند می آیند. لباس های پاسداریشان چرک است. دستهایشان خونی. زیر انگشت ‏هایشان سیاه . لاتی حرف می زنند. لاجوردی و نیری و بقیه قضات دادگاه مرگ راروی تخت روان می آورند. آنها پرده ‏های طلا را پس می زنند. سیب های نیم خورده بهشتی را بیرون می اندازند. هر کدام را هزار تا حوری باد می زنند. ‏چاق و چله ها به قضات مرگ تعظیم می کنند.‏

‏- من صد تاکشتم…‏

‏- من صدو بیست تا…یکیشون بچه محلمون بود… تف کرد‎ ‎تو صورتم…‏

‏- من بیشتر… از همه بیشتر… یکیشون داد می زد… زبونشو بریدم کردم تو ماتحتش…‏

لاجوردی شروع می کندو قضات مرگ دنبالش روی تخت های روان می رقصند:‏

‏- ما گفتیم و ماگفتیم…دستور آقا بود….حکم خدا بود…‏

‏ لاتی ها داد می زنند:‏

‏- پس حوری ما چی شد؟ گوگولی ما چی شد..؟

حوری ها می آیند. جام های شراب بهشتی را پر می کنند. لاتی ها می خورند. روی لباس های سپاه بالا می آورند. گند ‏می زنند به سر تاپای حوری ها. آنها را هول می دهند توی حوض کوثر….‏

آنها راکه جلوتر از منند، می برند. میزهای بزرگ چرخدار را می آورند. بچه ها را می برند روی میزها. ظهر روی ‏این میزها ناهار خورده اند و حالا آدم دار می زنند.چند تاپاسدار چاق و چله می روند روی میزها. طناب ها را تند تند ‏می اندازند گردن بچه ها.‏

‏- اله واکبر…خمینی رهبر..‏

پاسدارها دسته جمعی صلوات می فرستند و میزها را می کشند. بچه هاآویزان می شوند . تاب می خورند. تا چشم کارمی ‏کند میوه آدم روی درخت های آهنی می رقصد. گروه بعدی را می آورند. یکی می آید سراغم. دستم را نگاه می کند.‏‎ ‎می ‏خندد. می خندد. داد می زند:‏

‏- حاجی بیا حال کن…‏

‏ بریده ای از کتاب در دست انتشار‏‎ ‎‏”جوان و جلاد” که به بهانه سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در سال 1367 منتشر ‏می شود. این کتاب به زبان های فارسی، انگلیسی و فرانسوی منتشر می شود.‏