غربت جائی نیست که از دیگران گریخته و به آن پناه برده ای، غربت آنجاست که دیگران از تو می گریزند. و آنجا که معنای حقیقی غریبه را می فهمی و او کسی است که تو را به آسانی می فروشد چون از همه به تو نزدیکتر است.
این قصه را می خواستم بگذارم بعدها بگویم. از آبانماه ۸۶ تا بحال، دو سال و اندی است با آن زندگی می کنم اما می خواستم یک گوشه ای از خاطرات بهم ریخته ذهنم بماند. مثل درد ناشی از ضرب دیدگی یا یک شکستگی کهنه که گاهی می خواهی انگشتی بر آن بگذاری و آن را تازه کنی.
بیست دقیقه ای طول کشید تا از عقب هواپیما خودم را به در خروجی رساندم و وقتی بیرون آمدم، حسین رفته بود. مسافران فرست کلاس را اول از همه پیاده می کنند. حق دادم که رفته باشد. هر چند گفته بود راننده ای دنبال او می آید و بین راه، من را هم می رسانند. شاید هم نیازی نبود چون «آشنائی» قبل از سفر، شماره پرواز من را گرفته بود و من به این هوا که می خواهد لوطی گری کند و بیاید دنبالم، سوغات کوچکی برایش برده بودم تا همان توی فرودگاه به او بدهم. آنهم با این فرودگاه پرتی که وسط هیچستان ساخته اند. دفعه اولی بود که پا به این فرودگاه می گذاشتم.
فاصله بین هواپیما تا سالن کنترل پاسپورت بنظرم دالانی تنگ و طولانی آمد. و آدمهای خسته ای که خود را می کشاندند تا بلکه زودتر به تسمه نقاله برسند، چمدانها را بردارند و بزنند بیرون. همپای من دو دختربچه شش و ده ساله با مادری که خسته، عصبی و پرخاشگر شده بود راه می رفتند و قدمی جلوتر، همسر زن. بچه ها بهانه گیری می کردند و دختر کوچکتر هق هق گریه می کرد از فرط خستگی. مادر که از چهره اش معلوم بود ایرانی نیست، به زبان انگلیسی تشر می زد که ساکت باشند و دختربچه ها ترسیده بودند، اما نه به اندازه مادرشان که رنگ و رویش مثل گچ سفید شده بود و دانستم “بدون دخترم هرگز” را حُکماً تا بحال بیش از سه چهار مرتبه تماشا کرده است! دلتنگ بچه های خودم شدم و از گریه دخترکی که عروسکش نصف قد خودش بود و آن را سفت گرفته بود و همراه خود می کشید، بغض کردم. با چند گام تندتر به پدر بچه ها رسیدم و گفتم: “خانومت خیلی ترسیده… آمریکائی هستن، درسته؟ ندیده بودم اینا بچه هاشونو توی جمع دعوا کنند!” مرد با سر تائید کرد. و من شروع کردم به دلداری دادن که: “بهشون بگید این خبرام که شنیدن نیست… یعنی آش اینقدرام که فاکس نیوز می گه شور نیست… کاری ندارن با کسی… بنده خدا حسابی ترسیده، گمون می کنه الان برسه اون جلو می گیرنش، در صورتی که اصلا اینطوریا نیست… اینا رو بهشون بگید که با بچه ها تندی نکنن، گناه دارن طفلکی ها!”
مرد عین به عین حرفهای من را برای همسرش ترجمه کرد و زن با نگاهی هراسان، زورکی لبخند زد و من گفتم: “دَتز فاین، دُنت وُری!” که یعنی جای نگرانی نیست، و سرم را به علامت اطمینان تکان دادم.
حسین لابد تا الان چمدان هایش را بار ماشین کرده بود. دیدن او بعد از اینهمه سال، آنهم بطور اتفاقی در فرودگاه آمستردام غنیمتی بود که فاصله هشت ساعته بین دو پرواز را به خوبی پر کرد. با هم از خاطرات سالهای دور گفتیم و از سالهائی که پیش رو خواهد بود. او هم تازگی ها برای اقامت کانادا اقدام کرده بود و می پرسید تلویزیون زدن آنطرف چقدر هزینه دارد. از یکی دو برنامه مشترکی که در شبکه دو انجام داده بودیم و خاطرات خوب دیگر حرف زدیم. من از امتحان کتبی بی بی سی گفتم و اینکه ممکن است پذیرفته شوم و بروم لندن. ساعتی هم به بهانه اینکه می خواست سوغات بخرد، گشتی در سالن ترانزیت زدیم. او از پاریس می آمد و من از تورنتو ولی هردو با یک پرواز به تهران می رفتیم. موقع سوار شدن خواستم شماره صندلی اش را ببینم تا یکنفر از ما جایش را عوض کند و تا تهران کنار هم باشیم. با همان سادگی همیشگی و لهجه زیبایش گفت: “مال ما فیرست کلاسه آقا مهدی… قابل شما رو نداره البته!” و اصرار کرد تا کارت پروازش را با من عوض کند و من بروم جای راحت تر. به شوخی گفتم: “قربانت حسین جان، اونجام که من هستم روی چرخ عقب هواپیما، متعلق به شماست! راحت بشین تا تهران، موقع پیاده شدن همدیگه رو می بینیم.” اما پیاده که شدم، حسین رفته بود.
دختر بچه ها دیگر تاب راه رفتن نداشتند. پدرشان با بی قراری جلو جلو می رفت و مادر از او نگران تر، بچه ها را همراه خود می کشید. نمی دانم، شاید پنج دقیقه راه رفتیم تا بالاخره رسیدیم به سالن کنترل پاسپورت. اما چه سود که تازه بایستی می ایستادیم توی یک صف طول و دراز و این از همه بدتر بود (من حاضرم دو ساعت پیاده روی کنم، اما نمی توانم بیست دقیقه سرپا بایستم). خانواده ای که در طول راه کنار من بودند رفتند توی صف بغلی که با رسیدن آنها تکانی خورده و کمی جلوتر رفته بود. جلوی صف را نگاهی انداختم ببینم حدوداً چند نفر آدم ایستاده اند. گمانم نیم ساعتی معطل می شدیم. همان ابتدای صف، چشمم افتاد به حسین که داشت برای من دست تکان می داد و علامت داد که بروم جلو. نفر سوم بود. نگو حسین جلوتر آمده بود تا نوبت بگیرد و معطلی مان در صف کمتر بشود. با عجله خودم را به او رساندم. منصفانه نبود ولی هشت ساعت پرواز اول، هشت ساعت توقف در فرودگاه بین راه و پنج ساعت پرواز دوم، عقل آدم را ضایع می کند! خصوصاً اینکه قرار بود با حسین هم مسیر باشیم. چشم انداختم ببینم آن دو دختربچه که بایستی نیم ساعت دیگر توی صف سرپا بایستند یکوقت من را نبینند و آبروریزی نشود. بچه ها که طبعاً قدشان نمی رسید ولی مادر و پدرشان داشتند جلوی صف ما را نگاه می کردند، گمانم خود من را!
http://4.bp.blogspot.com/_S3KiWnzCPAY/S1KGz1p4XxI/AAAAAAAAAPM/0fDvvSEqjA0/s1600-h/200px-IranPassportCover.jpg
حسین جلو رفت، پاسپورتش را نشان داد، رد شد و چند قدم جلوتر ایستاد تا من برسم. مامور کنترل پاسپورت گفت: “نفر بعد!” جلو رفتم و پاسپورتم را به او دادم. با یکدست مشخصات را وارد کامپیوتر کرد و همزمان با دست دیگرش صفحات پاسپورت را تند تند ورق می زد. همانطور که مهر ورود می زد گفت: “باید بری اداره گذرنامه مهر خروج بزنی و گرنه نمی تونی بری بیرون ها!” پرسیدم: “مهر چی؟!” با بی حوصلگی جواب داد: “پاسپورت رو اونطرف تعویض کردی، مهر خروج نداره، باید قبل از خارج شدن ببری اداره گذرنامه مهر خروج بخوره وگرنه نمی تونی از کشور خارج بشی!” اینها را چکشی، خشک و تند تند گفت. ساعت سه نیمه شب بود و آن موقع شب نمی شد توقع خوش خلقی از کسی داشت. آمدم سوال دیگری بپرسم که مامور داد زد: “نفر بعد!” و پاسپورت را گرفت سمت من. هنوز پاسپورت را از دستش نگرفته بودم که یکنفر با صدای بلند اسمی را فریاد زد. با شنیدن آن اسم، پاسپورت در فاصله بین دست خودم و مامور ماند در حالی که نفر بعدی آمده بود پشت گوش من و کم مانده بود با دست مرا هُل بدهد جلو. صاحب صدا دوباره آن اسم را فریاد زد. بله اشتباه نکرده بودم، اسم من را صدا می زد. جوان خوش ظاهری بود که درست ایستاده بود جائی بین من و حسین. میانه اندام با کت و شلوار کرم رنگ و ته ریش آنکادر شده. جلو رفتم و آهسته گفتم: “بله، چه فرمایشی دارین؟” این را طوری گفتم که حتی حسین هم که حالا قدمی جلوتر آمده بود و پشت سر جوان ایستاده بود نشنید. اینکه کسی اسم شما را در یک سالن پر ازدحام و بین آنهمه آدم غریبه ـ آنهم ساعت سه نیمه شب ـ فریاد بزند، خیلی دلچسب نیست. جوان کت و شلواری من را که دید انگار ساعتها منتظر بوده باشد با حالت خودمانی گفت: “پس آقای فلانی شما هستید!… ببینم پاسپورت شما رو!” این را طوری گفت که انگار من خودم را جای آدم دیگری جا زده ام و او می خواست مطمئن شود که من همان آدم هستم. اما باز هم اشتباه می کردم، او نمی خواست از چیزی مطمئن شود بلکه خیلی تر و فرز پاسپورت را از دستم قاپید و رفت. حسین که تا اینجا فقط نگاه می کرد، خیلی ساده و بی پیرایه گفت: “آقا گرفتنت! برگرد برو توی هواپیما بگو نمی خوام برم داخل ایران!” واقعاً این را گفت. نه یک بار، بلکه دو سه بار تاکید کرد که ایستادن من آنجا کار درستی نیست و من باید سریعاً برگردم داخل هواپیمای کی ال ام و بگویم من نمی خواهم پیاده بشوم! مانده بودم جواب او را چه بدهم. حسین را همیشه آدم صاف و ساده ای می دانستم ولی نه اینقدر. برگشتم انتهای صف بغلی را نگاه کردم، دیدم خانمی که به او دلداری داده بودم دستی جلوی دهانش دارد و با دست دیگر دوتا دخترش را محکم بخودش چسبانده و شوهرش با تکان دادن دستها در هوا داشت چیزی را برای او توضیح می داد. دست حسین را روی شانه خودم حس کردم و موقع برگشتن به سمت او، نگاه به مسیری انداختم که جوان کت و شلواری رفته بود. حسین دوباره گفت: “آقا شما نمون اینجا، برگرد برو، گرفتنت ها!” با پوزخندی گفتم: “حسین جان یکی از دوستان اومده دنبالم، می خواد غافلگیرم کنه… نگران نباش، قبل از راه افتادن شماره پروازم رو گرفت. بعضی ها شوخی کردنشون اینطوریه!” نگاه حسین حالت دوگانه ای داشت، نمی دانستم دارد به سادگی من فکر می کند یا پیش خود می گوید عجب شانس بدی داشته که من را در فرودگاه آمستردام دیده و خودش را درگیر این ماجرا کرده است. من اما هنوز ته دلم امیدوار بودم که این هم یکی از همان شوخی های بچه های اهل تقوا باشد! از جنس همان شوخی هائی که توی جبهه بین بچه ها مرسوم بود، مثل جشن پتو و مراسم حوض وداع. حوض وداع مراسمی بود که وقتی کسی می خواست عازم خط اول جبهه بشود، موقع خداحافظی عوض گریه و زاری و شیون و واویلا، اگر حوض آب یا جوی یا نهری آن حوالی بود، دست و پای او را می گرفتند و می انداختند توی آب. یکبار همین بلا سر خودم آمد. تیرماه سال ۶۷ توی پادگان دو کوهه، موقعی که برای خداحافظی با جمعی از بچه های عازم خط اول رفته بودم، چند نفری دست و پایم را گرفتند و پرت کردند وسط حوض پر از آب. اینبار برعکس شد چون تعداد آنها بیشتر بود و منطقاً نمی شد من آنها را بیاندازم داخل حوض. بعد هم با همان لباس خیس نشستم روی موتور تریل و برگشتم به یگان تبلیغات و فردای آن روز طوری سینه پهلو کردم و عضلات سر و گردنم خشک شد که چند روزی را در بهداری پادگان بستری شدم و آخرش مجبور شدند مرخصم کنند تا برگردم تهران. درست سه روز قبل از پذیرش قطعنامه. چقدر دلم می خواست این هم از همان نوع شوخی ها باشد، ولی نبود. حسین راست می گفت: من را گرفته بودند! آنجا و آن دقایق و روزهائی که در پی آن آمد، برای من معنای حقیقی غربت بود.