عنوان “مغرضانه”ای که من برای این سخنرانی انتخاب کردهام “امان از این رهبری” است. حقیقتش، این عنوان مطلبی بود که حدود دو- سه سال پیش برای یکی از پستهای وبلاگم تهیه کرده بودم. جالب بود وقتی این عنوان را با چند نفر از دوستان در میان گذاشتم به من گفتند «پس یهو بگو که یک راست رفتی سراغ خود “آقا” دیگه». یعنی کسی از یک عنوان انتقاد آمیز در باره “رهبری”، استنباطی نداشت جز این که قرار است رهبر جمهوری اسلامی موضوع انتقاد و “حمله” باشد. یعنی در واقع در ذهن ما، پیشاپیش و به صورت خودکار، انگار اولین و شاید تنها رهبری مورد انتقاد، رهبر جمهوری اسلامی است و نه مثلا رهبران مخالفش.
این قضیه، نکته ای ظریف، اما خیلی مهم در خود دارد. برای اینکه نشان می دهد تیر نگاه ما نسبت به انتقاد متوجه کدام هدف است و از انتقاد چه برداشتی داریم. به عبارت دیگر، انگار تنها کسی که می تواند مشمول انتقاد ما باشد کسی است که ما با او مخالفیم یا از او متنفریم یا دشمن ماست. ما از دوست انتقاد نمی کنیم چون انتقاد را (به رغم همه پزهای مدرنی که می دهیم) نشانه دشمنی می دانیم نه گواه دوستی. ما کسی را شایسته انتقاد می دانیم که در تیم مقابل یا مخالف ما بازی می کند. ما از دوستان خودمان و از هم تیمی های خودمان یا به اصطلاح از «خودی»ها انتقاد نمی کنیم. ما از “دیگری” انتقاد می کنیم و مجیز «خودی» ها می گوییم. در نتیجه، پیشاپیش فرض می گیریم که اگر کسی دارد به فرد یا گروهی انتقاد می کند با آن ها دشمنی دارد یا دست کم مخالف آن هاست. در حالی که اگر بازی سیاست را واقعا جدی بگیریم، گاهی اوقات به جای اینکه “مارادونا” را بگیریم باید برویم سراغ “غضنفر” (اگر جوک مربوطه را شنیده باشید فکر کنم بهتر ملموس باشد که منظورم چیست) چون این غضنفرها ممکن است بیشتر از مارادونا به ما گل بزنند، آن هم “گل به خودی” که سوزش بیشتری دارد!
به هر حال آن مطلب منتشر نشد. یکی از دلایلش هم این بود که چون انتقادی بود در باره رهبران مخالف جمهوری اسلامی، این تصور پیش میآمد که ممکن است آنها را “تضعیف” کند (و امان از این “تضعیف” و داستان مشابهی که دارد). به ویژه اینکه تعدادی از آن ها هم دوستان و رفقای دور و نزدیک خود من محسوب می شدند، و شاید ناخواسته و نادرست، رفاقتم هم مانع انتشارش شد. چون همان طور که گفتم، در جامعه ما، فضایی در اطراف مفهوم انتقاد تنیده شده که آن را نشانه دوستی نمی داند.
همین الان هم یکی از ایراداتی که به نوشته ها یا گفته های من وارد می شود این است که گویی همه وجهه انتقادیش متوجه «خودی» ها یا مخالفان است تا رژیم سیاسی موجود. از نظر من دلیلش روشن و قابل دفاع است. انتقاد نشانه دوستی است و نه دشمنی. رژیم سیاسی موجود امثال من را دوست خود نمی داند که بخواهد به انتقاداتش گوش کند. وانگهی رژیم سیاسی موجود، در سطحی که کسانی مانند من انتقاد می کنند، نه انتقاد پذیر است، نه قرار است به این انتقادها ترتیب اثری بدهد، نه اساساً پایگاهی که این انتقادها از آن صورت می گیرد را قبول دارد. پس انتقاد از رژیم سیاسی در این شکلش بی معناست. فایده ای هم از آن حاصل نمی شود. اگر انتقادی هست باید به مخالفانی باشد که می باید پذیرای انتقاد باشند، یا دست کم باید ادعای پذیرش انتقاد داشته باشند. چون یکی از دلایلی که این مخالفان مخالف رژیم سیاسی موجود شده اند این بوده است که این رژیم حاضر نشده است انتقادشان را بشنود و به جایش، آن ها را به زندان انداخته، شکنجه داده، به تبعید فرستاده یا حتی به قتل رسانده. پس انتظار می رود اینان که قربانی عدم پذیرش انتقاد بوده اند، خود پذیرای انتقاد باشند.
اما این ها به کنار، حالا چرا امان از این رهبری؟ چرا این رهبری امان ما را بریده و داد ما را درآورده؟ (البته امیدوارم درآورده باشد، وگرنه با مشکل عمیق تری روبرو هستیم که چرا تا به حال داد ما را درنیاورده!)
مقدمتا اشاره کنم که بیشتر رهبران سیاسی مخالف در جامعه ما، دست کم پس از انقلاب، تلاش وافری کرده اند برای اینکه در به دست گرفتن رهبری مبارزه با جمهوری اسلامی از هم سبقت بگیرند. تا این جای کار این رقابت طبیعی است. اما آنان برای اینکه مبادا در مسابقه برای بدست گرفتن رهبری عقب بمانند، ناچار شده اند که هر چه قدر بیشتر مواضع رادیکال تر، پیشروانه تر و مترقیانه تر بگیرند و هدف ها را جلوتر و جلوتر ببرند. کسانی که چنین نکرده اند از دور رقابت خارج شده اند. الان می توانیم در ذهن مان خیل رهبران میانه رویی را تصویر کنیم که چون نتوانستند به اندازه مورد نیاز رادیکال و بلندپرواز باشند و هدف ها را به نقطه های دورتر و پیشروانه تری ببرند، از “روند تکامل” جا مانده اند و به “زباله دان تاریخ” افتاده اند. (این تعبیرات اهمیت دارند چون عقبه فکری و ایدئولوژیکی نیاز به این نوع از رادیکالیسم را بیان می کند، والا قصد توهین ندارم).
اما این رهبران رادیکال تر، در کوران پیش افتادن در مسابقه رهبری، هر قدر بیشتر از این حرفها زدند، هر قدر هدف ها را به نقاط دورتری بردند، هر قدر بیشتر بلندپروازی کردند و تصاویر فریباتری از آینده دادند، از واقعیات جامعه بیشتر دور افتادند. چون به میزانی که آنها هدفها را برداشتند و جلوتر بردند، مدام بیشتر و بیشتر از واقعیات عینی، عملی و توانهای مادی و واقعی جامعه فاصله گرفتند. و وقتی این فاصله بیشتر شد، باعث شد خود این رهبران هم از اسب اثر گذاری بیافتند. برای همین هم می بینیم که نظام جمهوری اسلامی در عمرش شاید تقریبا هیچ گزندی از ناحیه این دست از رهبران مخالف ندیده است. یعنی این رهبران نه از جهت برانداختن رژیم خودکامه توفیقی به دست آورده اند، نه به طریق اولی در پیشبرد جایگزینی دموکراتیک کامیاب شده اند. به نظر من “بخشی” از شکست این رهبران، ناشی از این است که آن ها اتفاقا زیادی جلو رفتند، آن قدر که دیگر جامعه و واقعیاتش به گرد پایشان هم نمی رسد. برای همین خیلی از آن ها در سر سودای یک فول دموکراسی سکولار دارند و به کمتر از آن هم راضی نیستند در حالی که حتی نمی توانند به جمع های محدود خود سازو کاری دموکراتیک بدهند یا به گونه ای دموکراتیک رفتار کنند.
اگر صورت مساله بیش و کم پذیرفته باشد، می شود بپرسیم که چرا چنین اتفاقی افتاده است. مسوولیت به جای خود، اما شاید همه بار علت این وضعیت را نتوانیم بر دوش این رهبران بگذاریم. چون فهمیدن این وضعیت مهم تر است از گرفتن یقه چند نفر و خلاص شدن از شر موضوع. در واقع، این رهبران هم در زمینه و بستری تنفس و عمل میکنند که مجال را برای آنها تنگ و محدود میکند و آنها را به جاهایی می برد که شاید ناخواسته و ناگزیر باشد و علی رغم تمایل آن ها.
اجازه بدهید ببینیم چه دلایلی باعث شده آنها (رهبران) به چنین وضعیتی بیفتند. من حرفم را در سه دلیل اصلی خلاصه کنم. البته این فقط طرح وارهای از موضوع است و تفصیل و تبدیل آن به یک بحث استدلالی بیشتر از آن مجال میخواهد که جلسه شما امکان می دهد برای بیانش.
یکی از دلایلی که رهبران به این سمت کشیده میشوند وجود نوعی فرهنگ سیاسی غالب در جامعه ماست. این فرهنگ سیاسی به یک اعتبار فرهنگ سیاسی انقلابی است. به این مفهوم که تصور غالب در این فرهنگ آن است که تنها راه مخالفت با یک نظام سیاسی از مسیر پایین کشیدن کلّ آن نظام سیاسی میگذرد. به این ترتیب یعنی یا باید علیه کل یک رژیم سیاسی بود یا له کل آن. پس در این فرهنگ جایی هم برای ایستادن در میانه وجود ندارد. یا باید با آن ها بود یا علیه آن ها. وسط نداریم: یا حسینی یا یزیدی، اگر بخواهیم از تعبیرات مذهبی استفاده کنیم. در چنین فرهنگی که من خیلی خلاصه میخواهم توصیفش بکنم، رهبران خوب، رهبرانی هستند که قاطعیت و سازش ناپذیری داشته باشند.رهبرانی که اهل معامله نباشند، عقب نشینی نکنند. در این نوع از فرهنگ سیاسی غالب در جامعه ما، تعبیراتی مثل مسالمت، سازش، مذاکره، عقب نشینی، همکاری و اینها از فحش ناموسی هم بدتر است. چون این روش ها مال آدم هایی است که می خواهند وسط بایستند. اما وسطی در کار نیست یا نباید باشد. بنابراین اگر یک رهبر سیاسی یا رهبران سیاسی متهم بشوند به سازشکاری، باید از صحنه سیاسی خدا حافظی کنند، چون دیگر قادر نیستند آن نقش رهبری مورد انتظار را ایفا بکنند. چون گویی با طرف مقابل بیشتر سر و سردارند تا رهروان شان. صفت خائن و خیانت به راحتی از همین جاها سردرمی آورد. در هر حال جامعه از آن ها قاطعیت و سازش ناپذیری میطلبد و اگر آنها نخواهند این خواست جامعه را بپذیرند و بخواهند سازشکاری بکنند، یا بخواهند مذاکره و عقب نشینی یا همکاری کنند، از مدار رهبری کنار زده میشوند. پس برای اینکه در مدار بمانند ناچارند به خواسته هایی که از پایین و از متن این فرهنگ سیاسی میجوشد پاسخ بدهند. بنابراین ناچارند از سازش و مذاکره و مدارا خودداری کنند مبادا از دور مسابقه خارج شوند. پس برای حفط موضع برتر خود مجبورند مدام هدفهای رادیکال تر را مطرح کنند تا در رقابت با سایر رهبران جلو بیافتند و سازش ناپذیرتر جلوه کنند.
عامل دیگری که خیلی موثر بوده در مشکلی که این رهبران به آن مبتلا هستند، نحوه عمل خود رژیم سیاسی موجود است. رژیم سیاسی موجود هم به شیوهای عمل میکند که به این رهبران، و همچنین به مردمی که در این فرهنگ سیاسی کماکان انقلابی دارند نفس می کشند، بفهماند شما هیچ راهی ندارید جز برانداختن من. اگر مرد میدان هستید بیایید توی این میدان بازی کنید. (برای درک شمهای از این ماجرا فقط شما را ارجاع میدهم به سرمقالههای آقای شریعتمداری در کیهان که همیشه با این شیوه با مخالفان حرف می زند، زبانی که ترجمان زبان حاکم است) به این معنا، نحوه عمل رژیم هم راه را بر هر گونه نیروی مسالمت جو میبندد و هر نیروی مسالمت جو را تضعیف میکند. نیروها یا مجبورند کاملا له رژیم عمل کنند یا کاملا علیه آن. بنابر این نیروهای واسط یا مسالمت جو از مدار رقابت برای رهبری خارج می شوند. چون اگر بخواهند با زبان مسالمت با چنین رژیمی مواجه شوند نه رژیم می پذیرد نه مردمی که می بینند رژیم با آنان این گونه حرف می زند. آن ها هم می روند به دنبال رهبرانی که بیش و کم بتوانند با همین زبان تند و قاطع با رژیم حرف بزنند.
این اتفاق به یک معنا در زمان رژیم گذشته هم اتفاق افتاد. نیروهای مسالمت جو در آن جامعه که حاضر بودند شاه حکومت نکند اما سلطنت بکند از میدان به در شدند و از دور رقابت برای رهبری کنار زده شدند. چون نه رژیم زیر بار این گونه مخالفان می رفت نه فرهنگ سیاسی انقلابی شده این گونه رهبران را برمیکشید و بالا می آورد. فقط آن گونه رهبری توانست بالا بیاید و مورد قبول عمومی قرار بگیرد که قاطعیّت و سازش ناپذیریش آشکار بود و به هیچ وجه حاضر نبود با رژیم سیاسی موجود کنار بیاید و به کمتر از برانداختن کلش رضایت نمی داد. در آن فضا دیگر رهبرانی هم که میخواستند دم از سازش و مسالمت بزنند یا داشتند روبیده میشدند یا برای اینکه روبیده نشوند به همین رهبری پناه بردند و در سایه حمایت آن سعی کردند در مدار رهبری باقی بمانند. این ماجرا الان هم به شکل دیگری دارد تکرار میشود. (تفاوت آن روز و امروز در این است که مردم به هر دلیل حاضر شدند برای آن چیزهایی که دنبالش بودند، نهایتا پا به میدان بگذارند و در نتیجه تندروی رهبران با توان واقعی جامعه فاصله نداشت، اما امروز این طور به نظر نمی رسد، لااقل تا اطلاع ثانوی).
عامل دیگری که در این زمینه نقش دارد، همان چیزی است که می تواند آن فرهنگ سیاسی انقلابی را دگرگون کند و باعث شود که مردم از اساس طالب چنان شیوه های رادیکال و بلندپروازی های نا بهنگامی نباشند که رهبران را وادار می کند برای ماندن در مدار رهبری و سبقت گیری از هم از توانایی عملی جامعه غافل شوند و بعد به ناامیدی و شکست و یاس برسند. این عامل همان نیروهایی هستند که کار و بارشان تولید و پرورش فکر و ایده و اندیشه در جامعه است و از آنها با اصطلاح روشنفکر یاد می شود.
روشنفکران ما نتوانسته اند دست در کار تولید گفتارها و اندیشههایی شوند که مروج فرهنگ و ارزش های دموکراتیک باشد. یعنی آن دسته از گفتارهایی که حکایتگر شیوه های مسالمت آمیز برای برقراری رابطه قدرت در یک جامعه باشد. آنان نه چنین اندیشه هایی را به میزان کافی تولید کرده اند نه موفق به ترویج آن و تبدیلش به گفتار غالب شده اند. بنابراین آن فرهنگ سیاسی انقلابی چندان تکانی نخورده است.
وقتی به افکار جامعه روشنفکری خود به طور کلی نگاه می کنیم، به نظر می رسد هنوز شکل غالب آن دارد فرهنگ سیاسی انقلابی را تغذیه میکند. هنوز شیوه های عمل دمکراتیک که اتفاقا مستلزم سازش، مذاکره، مدارا، عقب نشینی، و حتی همکاری است ترویج نشده است. هیچ کدام از این مفاهیم به ارزش های دموکراتیک تبدیل نشده اند و جای برجستهای ندارند. ار قضا، مصرف کنندگان این تولیدات فکری هم همان هایی هستند که قرار است رهبران را به سمت و سوی معینی برانند. و چون تولید و پرورش اندیشه ها و ارزش های دموکراتیک توان و قدرتی ندارد، رهروان کماکان دارند از تولیدات اندیشه ای پیشین استفاده می کنند که آبشخورش در یک فرهنگ سیاسی انقلابی است. حال آنکه روشنفکران آن گروه اجتماعی ای هستند که انتظار می رود این چرخه بی حاصل را قطع کنند و آن را به مدار دیگری بیاندازند؛کاری که آنان تاکنون از پسش برنیامده اند.
به این اعتبار، چرخه بازتولید فرهنگ سیاسی غیردموکراتیک، و در این مورد خاص انقلابی، هنوز فعال است و رهبران را میراند به سمت هدفهایی هر چه دورتر و شیوه هایی کم تر دموکراتیک تر. و به این ترتیب، همانطور که گفتم، این دور از نو تکرار می شود و رهبران از توان واقعی جامعه فاصله می گیرند.
به نظر من، “یکی” از دلایل عدم موفقیت رهبران مخالفان در این سه دهه از عمر جمهوری اسلامی در اینکه بتوانند به یک رژیم خودکامه تکانی بدهند ناشی از همین رادیکالیزم بوده است، چه رسد به اینکه آنان بتوانند روش یا طرحی از یک جایگزینی دمکراتیک، به شیوه هایی کما و بیش دموکراتیک ارائه بدهند و آن را جلو ببرند یا این ایدهها را از مقبولیت عمومی بهرهمند کنند. حاصل همه این ماجراها بن بست های کنونی است.
حالا اگر به حال و روز رهبری در میان مخالفان و مشکلاتش نگاه کنیم به نظر می رسد دیگر شاید مهم نباشد وقتی میگوییم “امان از رهبری” برویم به سراغ رهبر جمهوری اسلامی. چون اگر فرض کنیم رهبری یک کشور N مقدار در بد شدن وضع یک کشور نقش داشته باشد، رهبری جمهوری اسلامی در سی سال اخیر تقریبا 100 در صد این N مقدار را پر کرده است. بنابراین مارادونای حریف دارد کار خودش را انجام می دهد. ما باید نگران غضنفرهای تیم خودمان باشیم.
متن سخنرانی در انجمن دانشجویان سبز دمکراسی خواه جنوب کالیفرنیا در دانشگاه یو سی ال ای
UCLA در فوریه 2012