بازگشت
هوشنگ ابتهاج
بیمرغ آشیانه چه خالیست
خالیتر آشیانه مرغی
کز جفت خود جداست
آه… ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلام به غارت رفته است
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند
بهخاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند
احمد شاملو
نه بهخاطر آفتاب
نه بهخاطر حماسه
بهخاطر سایهی بام کوچکاش
بهخاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو
نه بهخاطر جنگلها
نه بهخاطر دریا
بهخاطر یک برگ
بهخاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه بهخاطر دیوارها
بهخاطر یک چپر
نه بهخاطر همه انسانها
بهخاطر نوزاد دشمناش شاید
نه بهخاطر دنیا
بهخاطر خانهی تو
بهخاطر یقینِ کوچکات
که انسان، دنیایی است
بهخاطر آرزوی یک لحظهی من که پیش تو باشم
بهخاطر دستهای کوچکات در دستهای بزرگِ من
و لبهای بزرگ من بر گونههای بیگناه تو
بهخاطر پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
بهخاطر شبنمی بر برگ
هنگامی که تو خفتهای
بهخاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی
بهخاطر یک سرود،
بهخاطر یک قصه در سردترینِ شبها،
تاریکترینِ شبها.
بهخاطر عروسکهای تو،
نه بهخاطر انسانهای بزرگ.
بهخاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند
نه بهخاطر شاهراههای دوردست
بهخاطر ناودان، هنگامی که میبارد
بهخاطر کندوها و زنبورهای کوچک
بهخاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
بهخاطر تو
بهخاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را میگویم،
از مرتضی سخن میگویم.
انهدام
نصرت رحمانی
این روزها
اینگونهام، ببین:
دستم، چه کند پیش میرود، انگار
هر شعر باکرهای را سرودهام
پایم چه خسته میکشدم، گویی
کت بسته از خَم هر راه رفتهام
تا زیر هرکجا
حتی شنودهام
هربار شیون تیر خلاص را
ای دوست
این روزها
با هر که دوست میشوم احساس میکنم
آنقدر دوست بودهایم که دیگر
وقت خیانت است
انبوه غم حریم و حرمت خود را
از دست داده است
دیریست هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کارهای
من هیچ کارهام: یعنی که شاعرم
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی
این روزها
اینگونهام :
فرهادوارهای که تیشهی خود را
گم کرده است
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسلهی مردان
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید:
- یک جنگجو که نجنگید
اما…، شکست خورد
یوزپلنگانی که با من دویدهاند
بیژن نجدی
نیمی از سنگها، صخره ها، کوهستان را گذاشتهام
با درههایش، پیالههای شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان، وقف باران است.
دریایی آبی و آرام را با فانوس روشن دریایی
میبخشم به همسرم.
شبهای دریا را
بیآرام، بیآبی
با دلشورههای فانوس دریایی
به دوستان دوران سربازی که حالا پیر شدهاند.
رودخانه که میگذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیدهی من بر استخوان بلور
که آب، پیراهنت شود تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید، ششدانگ
به دانه های شن، زیر آفتاب.
از صدای سه تار من
سبز سبز پارههای موسیقی
که ریختهام در شیشههای گلاب و گذاشتهام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به “نیگ بدهید.
و میبخشم به پرندگان
رنگها، کاشیها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویدهاند
غار و قندیلهای آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصلهایی که میآیند
بعد از من
شعر شقاقلوس
بیژن الهی
1
شرم در نور است و این، پایان هر سخنی ست،
همسرم!
مرد تو را به نور سپردهام که تنی سخت شسته داشت،
و بیا، میان ِ بیابان، پی ِانگشتر ِمفقود بگرد
که حال، باد در آن سوت میزند.
انگشتر ازدواج، میان بیابانی دراز، دراز؛ و دیگر هیچ نه،هیچ نه
مگر مثلث ِ کهنهی کوچکی، مثلثی از زاغان
افتاده
بر کفِ یک سنگر
و به این سپیده که عقرب ـ خواهر بی نیاز من ـ بخت را کفآلود حس کرده است،
هوا، در نی میپیچد و در گردنههای کوه.
2
خانهها خواهد ریخت.
این گورخران که، با کفی از نور بر دهان، شتابناک گریزانند،
در ساقهای لاغر ما، رقص را چه خوب پیشبینی کردهاند!
نخ ِ بادبادکی که فراز ویرانهها، به پرواز خود ادامه میدهد،
در مشت ِ کودکی زیبا خواهد بود، کودکی مرده.
اکنون، پیش از باران، خاکی خشکیده شناخته میشود که در او
گیاهان، همگی نامگذاری شدهاند.
و سکوت، این مکث میان ِهر دو چکه، که از سقف غار میچکد،
احترامی است به تو، توی کودکم، که از مرگت
لحظهای میگذرد،
احترامی است، به رقص.
در مکث، در میان دو چکهی آخرین، یکباره شاخک همهی حشرات
از ترس برق میزند.
آب مینوشم و جرعهای به سقف میپاشم.
3
دورتر، سخت دورتر، یک فلس ِ من به زیرِ صلیب افتاده است.
آیا روز است؟
از گرمای زیاد، نقابهامان را برمیداریم. میرویم
به دور، به آنجا.
زیر ِ صلیب، تخم مرغی نصف میکنیم و بهم میزنیم: به سلامتی!
و مرگ، دره را، نفس زنان، نقرهای میسازد.
دورتر، صفحهی موسیقی، زیر ِ صد ناخن مه گرفتهی زیبا میچرخد،
و صدا، همان صداست:
آیا روز است؟
4
من چاهی را تعلیم کردهام که به آبی نمیرسد،
ولی چه تاریکیای زیبایی! از آنسو، تاریکیای زیر ِ خاک، چاهی زده است که به چهرهی من میرسد؛
من آبم، آب! و سیه چردگان ِ معذب، پیش از نماز، مرا میجویند.
نگاهی به آسمان، مجهزم میسازد که سکوت کنم
و از میان ِ حنجرههای گسیخته، سلاحی به رنگ ِ آی بجویم.
آن لحظه که آب، به رنگ ِ خود پرخاش میکند، من آنم، آن لحظهام.
و رنگ ِ آب، هرچه بیشتر در آب غرق میشود،
زندهتر میشود: آبیتر!
5
ناشناس از میان ِ انبوهی میگذرم؛ هر گیاه اما، از کشیده شدن بر من
نام میگیرد.
چشم بستهام، و نام ِ گیاهان، تاریک است.
دیگر هیچ کجا، هیچ کجا
مرا به نامی، به کلمهای، صدا نکن؛ که حال، تمام ِ زبان، در نام ِ یک گیاه، آسوده است.
سختتر از گیاه، لمسم کن؛ دستان ِ تو را نثار ِ تو میکنم
تنگتر از گیاه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی میدارم.
و زمانی که آسیابها، در نور به گشت آید،
تو دستهایت را خواهی بست، مشت خواهی، گره خواهی کرد
و این گره را، مانند هدیهای
حفظ خواهی کرد.
6
اکنون چه آشکار، سیمای تو را زجر میدهد
گل آفتاب گردان ـ تا امیدی باشد!
پس که لطف میکند؟ کی پوست ِ سیمای تو را، به بوسه، میدرد
تا نور، فرو ریزد و
آهسته، شکر شود؟
من! من که بوسهام، ترسناکتر از یک امضاست.
هوای روشن را تأیید میکنم، و قیام را، از روی صندلی
به خاطر بدرود.
موجی سفید، با نقابها و بنفشهها، با دل آشوبیای مطبوع ِ فجرها، نزدیک میشود، نزدیک.
هوا، میان جناغی، شعور میگیرد؛ ولی صدای شکستن ِ استخوان، رضایتبخش است.
بدرود! در این لحظهی کهکشانیم، باز، باز هم، بدرود!
و در این تمامیای راستی
که مشتی خاک، تعارف ِ من کردهای به جای قسم،
دو پای نوک تیزم، فرو میرود که نیروی شنیدن را
از زمین کسب کنم.
دو پای نوک تیزم!
7
به زمین ِ شسته خیره شوید
که فقط یک عروس، در اتاق ِ مجاور، سرفه میکند.
خصال را ـ آهوانه ـ و طاقت را
کنار ِ آب بر سفره نهادهاند و آب، اشارتی عظماست
به خرامیدنی در چشمانداز!
آنجا، به دوردست، آهسته تنوره میکشی اما از آن فراز،
نظر قربانیای تو به روی شهرها میافتد.
اینجاـ در همین نزدیکی ـ آرام آرام، مینوازم، زخمه میزنم؛ پنجهی من، از سکوت عادلتر!
و رقص، دعایی است مستجاب
در لحظهای که زمین میلرزد
پرندهی گلگون
هوشنگ چالنگی
از ابرها
آن تکه که تویی
نخواهد بارید
مِه همان خواهد بود
چشم بسته و فرورونده
که بهتر ببیند
پرندهی گلگون را
و تنها پرندهی گلگون
نه اینکه هر لحظه شکوفاترست
بر فرق اسب رهگذر
نه چکمههای کوچکش
که به گونههای او مهمیز میزنند
نقشههای جهان
شمس لنگرودی
نقشههای جهان به چه درد میخورد
نقشههای تو را دوست دارم
که برای من میکشی
خطوط مرزی و رودخانهها، متروها، خانهها
نقشه کوچکت را دوست دارم
که دیده بانان چهارسویش
از برج مراقبه با صدای بلند با هم صحبت میکنند
و من این سو تا آن سویش را
با غلتی طی میکنم
عکس فوری عشق بازی
شیدا محمدی
همه چیز از باسن بزرگ من شروع شد
و طعنهی باد به در
و عکس سینهبند صورتی
که افتاده بود در آبگون نگاه تو
تخت آشفته ملافهی واژگون
و عشقبازی ناتمام باران و برگ
در نسیم روز
یادگار آن جمعهی مغشوش است.
آب از سر چند سهشنبه گذاشته بود
و ما در ایستگاه پنجشنبه
نگران جمعه سیگار میکشیدیم
آی جمعه!
خاطرهی لبخند نیمهکاره
در عصر کش آمدهی غربت.
از مدیترانهی تن من
تا برآمدگی آغوش تو
چند جزر و مد آه و دلهره فاصله؟
همهی گناه قرن
پابوس بیتعهدی عشق بود
آن گونه که در آواز “روز عشق” میگفتی
- عشق ازلی- ابدیم!
و من در پوزخند همین و هنوز
میاندیشیدم همیشه وفادار خواهم ماند!
حالا میفهمم
کلمات وارونه تعابیر آشفته در پی دارد
همه چیز از لمس پسر چشم کبود گرفته
تا بوسهی خیس مرد سیاهپوش
و سایهی جمعهی متروک
به من میفهماندند که هیچ چیز جاودانه نیست.
روزها میگذرند و تو نمیگذری
این شهر چشمهای کوری دارد
و از تو و از ملودی مادریم خبری نیست
با این همه هر جای بیجایی که میروم
باز تو هستی و دیوار و جاده
و وعدهی فردا
و من هنوز در دیروز آن تخت
سخت خوابیدهام.
شاید گناه از نگاه معصوم ما بود
که پیوند چند شعر عاشقانه
و کتابی که پل زده بود
به سفر و ترانه
نگذاشت هیچ چیزی دست نخورده بماند
تنها فصلها ورق خوردند و
تار موی ما در آیینه سفید شد
و دیگر نمیگویم که دوری دستانمان
چه رد تاریکی بر چهرهی روزها انداخت.
حالا
از این قطار پیاده شو
از این کوپهی پر وسواس
اخم مرموز کشدار
و بیا تا ایستگاه دوباره
تا لبخند مرموز همان کلام
تا خطوط درهم دستانمان
در نگاه آن کف بین
و شمارهی معکوس باهم شدن
در ساعت زنگدار آن نقاشی
و تلالو انداممان
در عکس فوری یک عشقبازی!
قیامت
بهمن جواهرچیان
اینجا که منم جهنم
آنجا که تویی، بهشت
من به تو رسیدنم
چه قیامتی میشود.
تو نیستی
غلامرضا بروسان
حرف که میزنی انگار
سوسنی در صدایت راه میرود
حرف بزن
میخواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خندهات دسته کبوتران سفیدی
که به یکباره پرواز میکنند.
تورا دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی میشود
ترا دوست دارم
چون آخرین بسته سیگاری در تبعید.
تو نیستی
و هنوز مورچهها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما
در شب دیده میشود
عزیزم
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرد
از ریل خارج نمیشود
و من
گوزنی که میخواست
با شاخهایش قطاری را نگه دارد.
روشن نبود…
گروس عبدالملکیان
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید،
تو بعد سالها به خانهام میآمدی…
تکلیف رنگ موهات
در چشمهام روشن نبود
تکلیف مهربانی، اندوه، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمعهای روی میز
روشن نبود…
من و تو بارها
زمان را
در کافهها و خیابانها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام میگرفت
در زدی
باز کردم،
سلام کردی
اما صدا نداشتی،
به آغوشم کشیدی
اما
سایهات را دیدم
که دستهایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمعها را روشن کردم
ولی هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود…
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی، گوشهی تقویم نوشتم :
نهنگی که در ساحل تقلا میکند
برای دیدن هیچ کس نیامده است.