آینه در آینه

نویسنده
ابراهیم گلستان

اول

این نخستین سه فصل از اولین جلد از کتاب دو جلدی ابراهیم گلستان است که سال ها پیش  نوشته شده و تاکنون جز یک بخش آن در جائی منتشر نشده است. قصه  کتاب قصه نیست بلکه شرح واقعه ها، و شرح  زمانه ای است که برخی  آن را زیسته اند و خلقی آن را، و جورها و اثرهای آن را، و این هفتاد ساله تاریخ کشیده است. روایتی عینی از واقعیت های زندگانی یک ملت، از روزن دید رفتار و رویدادهای رسیده به یک فرد، به یک دسته، به یک جنبش، و از آن میان یکی هم مختار. یک غریبه همچنان غریبه مانده، یک گوسفند قربانی.

. در این کتاب  آدمیانی حضور دارند که سرگذشت مجموع شان می شود تاریخ ملتی در تقلا، در جنبش و در بحران. تصویر این کسان  واقعی است و آدمیان واقعی هستند و گلستان در جائی گفته است “دیالوگ ها همان است که گفته شده یا باید گفته می شد”. 

روز مفتخر است که این بخش هرگز خوانده نشده یک کتاب را که شاید بتوان گفت چکیده سالیان زندگی یکی از بزرگ ترین و اثرگذارترین نویسندگان و فیلمسازان ایران است، منتشر می کند.

 

 

مختار در روزگار عسرت

پسر نوکر پدر فریدون بینی بزرگ تیزی داشت، با چشمهای ریز در حدقه های تنگ کشیده، با صورتی که پوشیده بود از کرک و جوشهای چرک دار که یا کنده  بودشان و خیسی خونابه داشتند یا نوکشان سفید بود و رسیده برای بترکاندشان. قدش برای سنش کوتاه نبود اما از قوز کوچکی که گردن او را فرو رفته بین شانه ها نشان میداد کوتاه مینمود؛ و وقتی که، سال ها بعد، سنش زیادتر شد قد کوتاه مانده بود یا شاید از همین علت چنین به چشم می آمد، شاید. دست هایش از تناسب عادی درازتر بود که پاهایش را چپیده در تنه میدیدی، با چنین پاها هم خوب تند میدوید و هم در فوتبال محکم به توپ میکوبید-و محکمتر به ساق پای روبروئی ها. بسیار مهربان و شوخ بود، با لبخندی همیشه حاضر و ذهنی همیشه آماده. بسیار باهوش بود و در مدرسه حاجت نداشت درس ها را با زحمت و مرور مکرر به حافظه بسپارد. شعرهای زیاد از بر داشت، و از همان زمان مدرسه شعر و قصیده هم میگفت. صدای تیزی داشت، و لهجه ای که نمیدانم از کجای فارس بود، نیریز یا فسا، شاید، هر چند شیرازی در نام خانوادگیش میآمد، اسمش مختار بود و نام خانوادگیش کریم پورشیرازی.

خانه شان در اتاق های حیاط طویله “نصریه” بود. نصریه که آنوقت ها بیرون شهر در کنار کشتزارهای غربی شیراز بود خانه جلال خان بود، جلال خان پدر فریدون بود. فریدون دو سه سالی از او بزرگتر بود. از مختار، البته. اما وقتی که فریدون هفده هیجده  ساله عاشق شد مختار به او قبولانید که عاشق اگر عاشق است باید سر بگذارد به بیابان، به بیغوله بگریزد، مانند قیس، قیس عامری که شد مجنون؛ حالا اگر که راه ها را نمیداند او آماده است که همراه او باشد. مجنون شدن از تو رهنما شدن از من. یک روز هر دو در رفتند.

جلال خان آدم به هر طرف روانه کرد، در اصطهبانات گیرشان آورد، آوردندشان به شهر. شهر در زبان مردم شیراز یعنی فقط شیراز. اصطهبانات را هم در همین زبان صابونات میگویند. جلال خان فریدون را نوازش کرد، مختار را با بابا و جمع خانواده شان بیرون. اما یک چند روز بعد بابا و خانواده را بخشود با این شرط که هرگز کسی پیشش از مختار اسمی هم نیاورد، دیگر. مختار بی مختار. حرف اول و آخر. همین، تمام، به کلی.

مختار دیگر جائی نداشت بخوابد، شب. و ما از این بی خبر بودیم. ما آن روزها برای مسابقه های قهرمانی کشور تمرین زیاد میکردیم، و او هر روز با ما بود. شب ها بچه ها پیش خانه مان جمع میشدند و بعد یکی دو ساعتی در خلوت خیابان ها دوهای تند و کند می کردیم یا با گام های کشیده و خمیده یا با زانوان به بالا جهنده میرفتیم، و بعد، خیس از عرق و خسته میآمدیم و بعد پخش میشدیم و میرفتیم خانه بخوابیم بی آنکه بدانیم مختار جایی برای خواب ندارد. صبح ها هم پیش از درآمدن آفتاب با دوچرخه میرفتم تا حافظیه یا سعدی، یا تا آسیاب سه تائی، بالای باغ ارم. صبحانه را گاهی همراه میبردم گاهی میآمدم به خانه میخوردم، و بعد میرفتم به مدرسه، دبیرستان. یک روز صبح که از خانه آمدم بیرون دیدم مختار روی پله سر کوچه خوابیده ست. این کوچه خصوصی ما بود که از خیابان دو پله پایین تر باریک و صاف میرفت یک بیست متری تا دم در خانه، تنها خانه در آن کوچه. بیدارش کردم گفتم “چکار میکنی اینجا؟”

گفت: “خوابیده م.”

گفتم “خوابیده ی؟”

گفت “خوابیده م.” و بعد گفت “دیشب دیدم که خسته مه موندم.” و می خندید.

گفتم “توی کوچه؟ تا نصریه که راهی نیس.”

خندید. بعد راستش را گفت.

پرسیدم “از چه وقت؟”

گفت “چن وخته.”

پرسیدم “چکار میکردی؟”

خندید.

پرسیدم “حالا چکار میکنی؟”

خندید، یک جور خنده، به کمروئی.

ترک دوچرخه ام نشاندمش رفتیم. رفتم رو به آسیاب سه تائی اما تا نصف راه تا قهوه خانه باغ صفا رفتم.آنجا نان و پنیر خوردیم و برگشتیم. نزدیک خانه ما جست پایین. رفت. من رفتم تو. پدرم سر صبحانه داشت تریاک میکشید. با تردید قصه را بهش گفتم پرسیدم آیا میشود کاری برایش کرد. مک را زد دود را به بیرون فوت داد و گفت “جلال خانه، دیگه. جلال خان جلال خانه.” اما ظهر که آمد به خانه برای نهار گفت “این که صبح میگفتی، اگر ازش مطمئن هستی بهش بگو برای خوابش فعلا شب ها بره تو چاپخونه.” پدرم چاپخانه داشت، روزنامه منتشر میکرد. اما مختار بارش تنها با جای خواب باز نمیشد، خوراک لازم داشت. و خرج های دیگر معمولی. بابایش از ترس اربابش، یا به هر علت، نخواسته بود او را کمک کند. یا ببیندش حتی. سلمان که در دو صد متر قهرمان کشور و در کارخانه نخریسی مسوول دستگاه برق بود دست و پایی کرد تا در کارخانه کاری برایش فراهم کرد. یک چند هفته بعد رفتیم اصفهان برای مسابقه های دو و میدانی بین دو شهر. او هم بود. مختار دونده دوهای نیمه استقامت بود. در اصفهان یک شب کازرونی رییس کارخانه معروف از ورزشکاران دعوت به شام در باغ خانه خود کرد. یک آشنای شیرازی که چندی پیش ازاختلال مشاعر فرستاده بودندش به اصفهان به تیمارستان، وقتی شنیده بود دوستانش در اصفهان هستند و آن شب کجا مهمان، از تیمارستان فرار کرده بود خود را رسانده بود به آن باغ. دربان راهش نداده بود و او توی تاریکی از دیوار بالا رفته بود روی تیغه و از روی تیغه رفته بود تا رسیده بود به بالای جائی که ما بودیم. بالای تیغه، همانجا، به ناگهان بنا گذاشت به آواز و رقصیدن. بی ترس روی تیغه میرقصید. مختار حس کرده بود که او آخر یا به زور پائین کشیده میشود یا لغزیده میافتد، در بین جمع صیحه ای کشید و بشکن زنان و رقصنده خود را رساند به دیوار، از دیوار بالا رفت تا دستش را به نوک تیغه بند داد به دیوانه گفت پا روی شانه اش بگذارد تا روی کول او بیاید و بعد آهسته سر بخورد روی پشت او فرود بیاید. آمد. آنوقت هر دو بشکن زنان و رقصنده همراه با هوراهای ما آمدند در میان مهمان ها، در حالیکه بعضی ها جوش میخوردند که آبرومان رفت. اما رشاد که سی سال بعد وابسته نظامی ایران در انگلستان شد و بینی بزرگ با نوک دراز گنده پختی داشت- که احتمالاً هنوز هم دارد- رفت نوک دراز تیز بینی مختار را بوسید. عبدالحسین سپنتا که جعفر خان فیلم “دختر لر” بود، و بعد از تهیه چندین فیلم به فارسی در هند، برگشته بود به ایران و در آن وقت در کارخانه های اصفهان مقام اداری داشت، و مهمانی امشب به سرپرستی او بود، رسیدن مهمان تازه را خوشامد گفت و اتفاق غیر عادی را در ذوق و خلق خاص اصفهانی و شیرازی به شادی و شوخی روان و نرم کرد، و اقدام مناسب مختار را مغتنم دانست و از او تشکر کرد.

مختار در راه بازگشت از ضیافت که هی بهش قر زدند این چه کاری بود گفت “بابا من دلم براش میسوخت. من یادم به سال پیش افتاد که وقتی در مسابقه یکهزار و پانصد متر پیش افتادم سر برگرداندم ببینم چقدر جلو هستم دیدم همین حسین شلوارش شل شده از پایش افتاده و او آن را هی میکشد بالا که هی باز ول میشود پائین. میدود اما تنبانش توی دست و پاش گیر کرده. امشب دلم برایش سوخت. گناه داشت حیوانی، روی تیغه آن بالا.”

بعد، در شیراز، مختار در کارخانه هم دوام نیاورد و رفت در دبیرستان نظام نامنویسی کرد تا دیگر برای خانه و خورد و خوراک دلواپسی نداشته باشد. آنجا شبانه روزی بود. این بود تا  تابستان سال بعد، سال بیست، که اردوی قهرمانی کشور به راه افتاد، و ارنست فوگل قهرمان دوهای سرعت سویس را که در المپیاد برلین هم دویده بود برای یاد دادن وتمرین ما از سویس آوردند و اردوی قهرمانی کشور به پا کردند. ما بیست سی نفر بودیم از هر شهری که در دو و میدانی ها کسی را داشت. از شیراز ما چهار نفر بودیم. مختار در اردو نبود اگر چه هم خودش میخواست هم حقش بود، و سعی هم کرد که باشد؛ اما یا چوب قیافه را میخورد یا شهرتش به شرارت نمیگذاشت که باشد. ما در او شرارتی نمیدیدم. سرحال بود و شوخ بود و میجنبید و باهوش هم بود. همین برای لج دیگران بس بود. ما میخواستیم که او باشد تنها نه چون که دوست با هر چهارتامان بود، چون میخواستیم با بردهای او موقع مسابقه ها امتیاز شهر ما از دیگران زیادتر باشد. اصرارها کردیم تا ایزد پناه سرپرست اردو قبول کرد که او روزها بیاید برای تمرین به امجدیه، از صبح زود تا غروب، و بعد برگردد در همان شبانه روزی نظام بخوابد.

انگار دنیا را بهش دادند. هر روز صبح زود از راه دور درست سر وقت میآمد. در تمرین تن پرتحملی نشان میداد. جدی بود. در اردو کاری میکرد چیزی میگفت که ما را بخنداند. میکوشید ازش همه رضا باشند؛ میکوشید خود را جا کند، به درد بخور باشد. از این قرار دو داستان اتفاق افتاد.

در اردو  ظهر، موقع ناهار که میشد، مردی که صبح ها گویا در رادیو برنامه ای برای ورزش داشت از بیرن میآمد خود را ناخوانده مینشاند سر میز به خوردن هر چند کاره ای نبود در اردو. او پیش از این گروهبان یا استوار نیروی هوائی بود که گویا به علت کجدستی بیرونش انداخته بودند، پس از خلع درجه و، میگفتند، زندان هم. در هر حال فعلاً هر روز برای ناهار میآمد. هم سرپرست اردو و هم دستیارهایش و هم پیشکار خرج با او و با این کار او ضد بودند. از بس هم بدی از او به گوش ما میخورد ضدیت با او کم کم به ما هم سرایت کرد. چندین بار به گوشه و کنایه به او گفتند نیاید، ولی نشد. هر روز میآمد. یک روز مختار گفت این که مشکل نیست، حالا که او هر روز موقع نهار میآید کافی ست فردا نهار نیم ساعتی جلوتر ازهر روز در سفره خانه بیائیم و چفت های در را از تو بیندازیم تا وقتی که او آمد در راهرو پشت در بماند و ما هم انگار او را نمیبینیم یا اصلاً وجود ندارد، نیست، بگذاریم همچنان بماند و ما بی اعتنا به او باشیم. حرفش را پسندیدند. مختار خوش بود از اینکه راهنمائی کرد. فردا، که گرم هم بود، ما زودتر به دور میز نشستیم و میخوردیم که او آمد. درهای شیشه دار رو به راهرو تالار سفره خانه هم تمام چفت بود از تو، که باز نمیشد. مرد پشت شیشه می کوبید اما کسی برای باز کردن در برنخاست، هیچکس به روی خود نمیآورد. وانمود می کردیم نمی بینیم، و گوشمان هم نمیشنود اصلاً. تا این که مرد از پشت درها رفت.

وقتی که رفت بختیار- طفلک مجید که بیست و پنج سالی بعد در هواپیمای کوچکش که نزدیک رامسر افتاد مرد- چنگالش را چند بار زد  به بشقابش برای اینکه به او توجه کنیم، گفت “به افتخار کریم پور، بچه ها، هیپ هیپ!” و تمام میز نعره زد “هورا!” سه بار هورا برایش کشیدیم و او مثل بچه ها و کمروها دست و پایش را گم کرد، اما هورای سومی لق شد، وارفت، چون در درگاه دیگر اتاق  که از آشپزخانه میآمد عباس شاهنده، زبل، فاتح، آمد تو انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ست. از حیاط رفته بود به آشپزخانه و از آن دری که پیشخدمت ها خوراک میآوردند آمد تو، بلند سلامی داد- سلامی که بیشتر اینم به آنتان میبود تا سلام. آمد نشست سر میز بشقابی را از خوراک پر میکرد که مختار از جا بلند شد از سفره خانه بیرون رفت.

تماممان  توی لک بودیم.  روز گرمی بود. مختار یک دقیقه بعد که برگشت کلاه کاسکت نظام بر سر داشت. رفته بود کلاه بر سر گذاشته باشد. پای برهنه و ساق برهنه پشمالو. پیراهن رکابدار و شرت ورزش و دیگر هیچ جز همین کلاه نظام با آن نشان گنده که یک نصفه آفتاب را نشان میداد. و عرق میریخت از گرما، یا از اینکه تند از پله ها دویده بود تا کلاهش را از جای لباس هاش بردارد؛ اما حالا که پایین بود با آرامی تمام آمد تو. از دیدن قیافه آن جوریش سد سکوت توی لک بودن ریخت. زدیم زیر خنده، با آن قیافه و با آن کلاه. آرام آمد تو، و با وقاری که پیدا بود به خود تحمیل میکند رفت سوی شاهنده و بشقاب را از پیش او کشید برداشت رفت سوی در خروجی، کلید را چرخاند، در را گشود، بشقاب پرخوراک را گذاشت روی کف، بیرون، در راهرو، و خود کنار در اشاره کرد انگار دارد تعارف می کند بفرمائید، بیرون بفرمائید. شاهنده با غضب چنان برخاست که صندلیش افتاد، و با دشنام حمله برد به مختار اما تا رسید به مختار مختار با یک نیمه چرخ دیگری چرخید توی سفره خانه - و در را بست کلید را هم در قفل چرخانید، و در حالیکه شاهنده پشت در میکوفت او رفت سوی دیگر اتاق سفره خانه و آن در را که باز میشد به آشپزخانه بست و چفت کرد و دست ها را به هم مالید آمد نشست و گفت “مردم چه پررو ان، والله.”

شاهنده هر چه کوفت به در فایده نکرد آخر رفت. آقای غفوری که پیشکار اردو بود گفت “یک کمی زیادی بود.” و بعد باز گفت “در بسّه بود و دید همون بس بود.” آقای مفید، دستیار سرپرست اردو گفت “این عباسی که من میشناسم از رو نمیره به این زودی.”

مختار قدر پیدا کرد، جا افتاد. حتی بهش گفتند لازم نکرده است که شب ها برگردد به خوابگاه دبیرستان، شد عضو کامل اردو.

تا این که چند روزی بعد، یک روز صبح از تمرین که برگشتیم بین دو تا از ما، عزیز منفرد از رشت و جاوید از تهران گفتگوئی شد. مختار با مجید که سرگرم بازی شطرنجشان بودند نزدیکشان بودند. مختار اول گفته بود “ول کنین بابا، این جا که جای دعوا نیس.” اما مبادله ناسزا به صدای بلند ادامه داشت. مختار رفت آنها را از هم جدا کند ولیکن کار تا آنجا کشید که آن هر دو، هر دوتا، به او درافتادند. تا آمدی ملتفت شوی که چه پیش آمد مختار، از کجا نمیدانم، پاره آجری برداشت پرتاب کرد وزد به کله جاوید، ورزشکار تهرانی. جاوید صحاف کارمند چاپخانه بانک ملی بود، و از قماش لوطی محله و برن بهادرها، که برایش احتمال قهرمانی و حد نصاب تازه در دو یکهزار و پانصد متری بود. حالا خون از کله اش میریخت. و هر اعتبار که مختار به دست آورده بود باطل شد. مختار را از اردو البته دک کردند. اما یک چند روز بعد اردو خودش دک شد، ما و تمام اردو و تمرین و آرزوی شرکت در المپیاد و هر چه ورزش بود، از دم به کل مالید. نیروهای روس و انگلیس  به کشور هجوم آوردند. شاه رفت به آفریقا، ما در رفتیم به شیراز. مختار ماند در همان تهران. ما دیگر از او بی خبر ماندیم. تنها خبر رسید که ارتش تمام مدرسه های نظام را بسته ست. یک چندماه بعد که بازآمدم به تهران برای سال اول دانشگاه یک بار از فریدون از او سراغ گرفتم گفت او خودش را چپانده است در دبیرستان دارائی. در هر حال دیگر او را نمیدیدیم. او هم شاید خبر نداشت که ما در کجا هستیم. شاید هم که دیده بودمش ولی اگر چنین بوده است دیگر از یاد من رفته ست، دیده بودمش هم اگر، تصادفی بوده ست، در آن زمینه های ساده و عادی که توی یاد نمیمانند. آن سال حادثات نه ساده بود نه عادی.

 

 

۲

 

آن سال زیر و رو کننده بنیادها و حس ها بود. ارتش های بیگانه ریختند، شاه را بردند؛ ولیعهد شد شاه؛ نخست وزیر فروغی به شاه سرپرستی داشت، و بودن قوای متفقین به ایران را به ضرب یک قانون قبول رسمی داد و گفت “ آنها میآیند و میروند و به کسی کار ندارند.” قحطی در کشور بروز کرد؛ خان ها و ایل ها دوباره سر بلند میکردند؛ و در بیرون تمام اروپا از آلمان شکست خورده و زیر نگین هیتلر بود؛ انگلیس داشت میافتاد؛ آلمان در شوروی میرسید به مسکو؛ در آفریقا رومل دمار از انگلیس در آورده بود؛ و انگلیس در آسیای دور لگدمال ژاپن بود. و هیچ سرگرمی هیجان آوری برای ما به پای حرفهای رادیو برلین نمیرسید که گوینده اش، بهرام شاهرخ، با شور و با سلاست و با لحن غنه دار کوبنده برایمان سخن میراند. سال نو شد و تقلای حادثات ادامه داشت. در ذهن ما بذر سیاست جوانه میترکاند. بازیهای قهرمانی کشور هم که سال پیش تعطیل شد در این میانه باز راه افتاد. آن سال روز چهارم آبان روز تولد شاه و مراسم پایان مسابقه ها رفتم به امجدیه، اما تنها برای تماشا. من با تمام شوق که داشتم میلی برای شرکت در مسابقه ها دیگر نداشتم. پیشتر هم اگر که داشتم بیشتر زمینه و توجیه بود از برای ورزش و لذت از آن بردن، نه پیش افتادن.

رفتم به امجدیه برای تماشای حاصل تمرین آشناهایم در این یک سال، سال گذشته از هم گسسته گشتن ها، اما فکر و شوقم به چیزهای دیگر و جاهای دیگر بود، خاصه در آن روز، به العلمین و شروع حمله به ضد رومل، به جنگ در ستالینگراد و ساحل ولگا بود. در امجدیه باز مختار را دیدم.

مختار آن روز در مسابقه دوصد متر میدوید. یا قرار این بود. شاه با همسرش فوزیه هم آمد. قوام، نخست وزیر تازه هم آمد. آتش فراز برج ورزشگاه روشن شد. تشریفات را به جای آورند. با ضرب زورخانه شاهنامه هم خواندند. ورزشکارها هم با رژه در پیش شاه از زیر جایگاه گذشتند تا آن که نوبت خود مسابقه ها شد. اول مسابقه دو صد متر بود که مختار در آن بود. بعد از فرمان “به جای خود!…حاضر!” مختار پیش از آنکه تپانچه آغازد و در رود در رفت. داور سوت زد یعنی شروع باطل شده ست، برگردند. و بعد باز فرمان آماده بودن داد. مختار هم دوباره پیشتر از این که تیر در رود در رفت. داور هم دوباره سوت زد که باز خطا کرده اند برگردند. از دور از فراز بلند نشیمنگاه میدیدی که در سرخط شروع دو دعواست- داور مختار را به خاطر خطای مکرر از مسابقه محروم میکند اما او دوباره میخواهد سرخط شروع جای بگیرد؛ داور او را هل میدهد که برخیزد، او ملیغزد اما دوباره روی خط قرار میگیرد. در جایگاه سلطنتی شاه با دوربین نگاهشان میکرد و مثل اینکه میخندید. پهلوی شاه در جایگاه، قوام هم بود. سپهبد امیراحمدی هم بود، و همچنین سرلشگر یزدان پناه با چندین وزیر و افسر دیگر. با دعوای داور و مختار وقت بدجوری تلف میشد. صدری رئیس تربیت بدنی هم دوید و رفت تا شاید دعوا را بخواباند. تا اینکه عاقبت داور، انگار دیگر چاره ای نداشته باشد، فرمان “به جای خود!” را داد، شاید به این خیال که مختار را نادیده بگیرند، بگذارندش برای رفع غائله بدود، فعلاً، اما او را در حساب نگذارند. اما پیش از آنکه تیر در رود او باز جست و تیز رفت، که ناچار پیش هم بود به این ترتیب. داور دیگر سوت خطا نکشید چون در هر حال مختار را برای خطای مکررش دیگر حساب نمیکردند. حتی اگر تا آخر جلو میماند. اما نماند، و از او جلو زدند، آخر.

در آخر مسابقه ها وقتی که وقت دادن مدال ها به قهرمان ها شد، و شاه از جایگاه پائین رفت ورفت روی چمن در میان ورزشگاه، مختار از صف شرکت کننده ها پرید بیرون دوید پیش شاه شکایت کرد که عمداً او را از مسابقه محروم کرده اند، داور به عمد سوت کشیده ست تا وانمود کند او خطا کرده ست، و با این کار او را خسته و عصبی کرده بوده اند، والا که او میبرد. هیچکس آماده این وضع و این شکایت و جرأت نبود، آن هم در پیش شاه زیرا شاه، با وجود بدبیاری ها در این یک سال، شاه بود بهرحال، و از حیث یک مقام سنتی هنوز هیبت و ابهت داشت؛ شخصش مهم نبود، مقامش بود و شخص او در مقام حل بود. هیچکس چیزی نگفت، که چیزی هم نداشتند بگویند. مختار را با ملایمت عقب بردند اما در این ملایمت قوای قدرت و عضلانی را به کار میدیدی. مراسم، تلق تلق، دوباره به راه افتاد. تا پایان.

در پایان وقتی که شاه داشت برمیگشت، مختار باز از صف مدال بگیرها پرید بیرون دوید دنبال شاه- که نزدیک شاه بر زمین افتاد. افتادن به قصد روی پای شاه بیفتد نبود، افتاد چون سرلشکر یزدان پناه با چکمه سیاه پیش پای او انداخت، در هر حال او افتاد، و تنها رسید در پاچه قوام چنگ بیندازد. قوام از این لغزید، داشت میافتاد اما از این سکندری رفتن پاش از گیر دست او ول شد. تلو تلو میخورد اما او را کمک دادند، نیفتاد؛ کج کج رفت و، کج، به احتیاط از پشت عینک دودی دزدیده دید میزد و مواظب مختار بود که یک افسر، حالا، او را از مچ های پا گرفته بود و بر چمن عقب میکشانیدش. شاه تند کرده بود و از همسرش هم جلوتر بود، و میرفت. و به روی خود نمیآورد. یزدان پناه که در پشت شاه تند کرده بود هی به واپس نگاه میانداخت انگار با حرکت های تند گردن و سر و صورت فرمان میدهد که آن جوانک گستاخ را نگهدارند. در این میانه سپهبد امیراحمدی هم سخت، سیخ، انگار هیچ اتفاق نیفتاده است و نمیافتد، انگار اصلاً هیچکس در هیچ جا وجود ندارد، فقط میرفت- خدنگ،خدنگ. مختار را بردند.

آن شب زیاد خندیدیم اما تا وقت خواب خنده خرده خرده میفرسود. رویداد خنده آور بود، اما کشیدن او بر زمین چمن، هر چند هم چمن باشد، با گیر بودن مچ پاهاش در چنگ آن افسر، در حالیکه بر شکم افتاده بود و با کشیده شدن کوششش برای اینکه برخیزد، یا دست کم به پشت بغلتد، نتیجه نمیداد، ناجور بود، و نبایست. این جور بود، که آن خنده یخ میکرد. تا چند روز یاد چکمه آجودان بزرگ شاه، کج کج رفتن نخست وزیر از تعجب و از ترس، شاهی که تیز بزی میرفت، و آن دولشمه بودن مختار که با بی خیالیِ برهنهِ طاغی توجهی نکرد به آئین باستانیِ از ضرب احترام دوری گرفتن از حریم ظل الله پیش چشمهامان بود. اما از خودش، مختار، دیگر خبر نداشتیم چون چند روزی گذشته از این اتفاق به شیراز برگشتیم.

۳

در شیراز از مختار بی خبر بودیم تا در نیمه های ماه بعد که تهران به ضرب نان نداشتن، یا در زیر اسم نان نداشتن، صدا برداشت- یا دسته های ضد دولت قوام این صدای تازه را بهش دادند. تهران شد صحن یک بلوا. روزی که این اتفاق افتاد روز هفده آذر بود، و از آن به بعد این بلوا را به اسم همین روز میخواندند. روزنامه های تهران را وقتی که پست آورد خواندیم از سردسته های شورش آن روز هفده آذر یکی هم رفیق ما بوده ست. خواندیم در میدان پیش مجلس شورا از پایه مجسمه شاه پیش، رضا شاه، رفته بوده است بالا خلق را تحریک میکرده ست به پائین کشیدن دولت، و بعد هم کشانده بودشان به خانه رئیس دولت، قوام، که آنجا تا نیروهای نظام بیایند درها و پنجره ها رفتند و همچنین اثاث خانه هم به حسب یادگار تا آنجا که ممکن بود تغییر جا دادند. آن سال روز هفده آذر، پس ازتمام سال های قدرت دولت، تظاهر گروهی مردم به ضد دولت برای اولین دفعه اتفاق افتاد. این هم نگفته نماند که در روزنامه ها همچنین خواندیم بلوا را یک آشنای دیگر مختار و ما اداره میکرده ست- آن مهمان ناخوانده ولی مستمر سفره خانه ی اردوی قهرمانی کشور که یادتان اگر باشد درست موقع ناهار میآمد. در زیر و روئی حوادث و حاجات این دو تا دوباره بهم خوردند. برخوردشان نه از تباین قبلی بود. گویا طبیعت چنین تقلاها اقتضا میکرد. در آن روز مختار و شاهنده هر دو افتادند در خط شورش و شلوغ سیاسی. شاهنده از یکطرف شروع کرد به روزنامه “فرمان” درآوردن، و مختار هم که کلمه “شورش” را اساساً به انتهای اسم خود چسباند، و تا تعادل ترازوی اسمش از این اضافه بار در این ور اختلال نگیرد یک “امیر” هم در آن طرف اولش جا داد هر چند جمعِ تمام در یک نام طول زیاد و اِهنّ و تلپ میساخت اما در دنیای نقص ها و غیظ از بد بیاریها این جور طول و کار اگرنه گام اول درمان، شاید یک نوعِ سهل و ساده و آماده باشد از علاج فردی فوری.

من دیگر از او بی خبر بودم. او را نمیدیدم. آن سال در میان زمستان دوباره آمدم تهران، ماندم.

به یادم نمیآید که یاد او در آن میان اصلاً به ذهن میآمد. ذهن بار میگرفت از چرخش ها و چیزهای تازه بسیار. دنیا گرداگرد پر بود از چرخش ها و چیزهای تازه بسیار. بسیار پرده پس میرفت و ما همزمان با پرده پس رفتن چشم باز میکردیم. دیگر میان حد خردسالی و سدهای سنت و تسلط قدرت نمیماندی، سدها بود اما ترک میخورد، و این ترک خوردن ها را کم کم تو میدیدی، نگاه میکردی، میخواندی، میشنیدی. موسیقی های ناشنیده تا آن روز با صفحه های نو، یا کهنه خریده از دکان سمساری، یا با شنیدن از رادیو، خود را به ما بیشتر آشنا میکرد. فکر سفر به زمین های دور در کله میلولید. اما زاغه های گودهای پشت صابون پزخانه آشنا شدن به چنین دنیای همجوارِ ناشناختهِ ناپذیرفتنی ما را به میل و دیدهای تازه هل میداد. ذهن آزاد و کنجکاو میشد. و آماده گرفتن بود. دنیا و حادثات تند و تکان دهنده بود- بُرنده، گشاینده، به سنجش کشاننده. حرص از برای خواندن کتاب بیش از شماره کتاب های توی دسترس بود. تا در این میانه از آن مردک دراز لاغر معتاد پاره پوش که روز توی کافه فردوس، شب در باغ کافه شمشاد نشریه های روز و چند جلد کتاب برای فروش میآورد تا پنهان کننده گدائیش باشد چند کتاب خریدیم که چشم دیگری به ما برای دیدن دنیا داد، سکانی برای زندگی شد، و اندیشه های پرغنای استوارشان چنان به ذهنمان نشست که دیگر فسون هیچ کتابی و بیم هیچ حادثه و سحر هیچ امید آسیبی به پایه هاشان نزد که نزد، هرگز. حتی امروزه میلرزم وقتی میاندیشم اگر چشم من به این چشمه های فیض نیفتاده بود چه جور در بیراهه های این برهوت بزرگِ تشنگی میشد که گم نشد. اعتقاد به اندیشه داشتی نه به نام آوران و کارگزاران اندیشه. حتی به نیروی خود این دستگاه منطق بود که بعدها و به تدریج دریافتی که انحراف در فکر و کار کارآوران این نظام و آئین را نمیبایست با جوهر و اساس و معنی این فکر و این منطق یکی دانست، نمیبایست انحراف ها را مشخصه یا میوه چنان نظام فکری دید. این تو را گذاشت ببینی که نیروی شر نزد آدمی کهن تر و با ریشه ها و فرصتی ست فراوان تر برای فرا رفتن و گذشتن و گستردن، تا برقی که طی سال های رشد از مُفکّره ای بر جهد تا در تو درگیرد. شاید. اعتقاد به اندیشه آوری نه به نام آوران و کارگزاران اندیشه.

در پایان سال ۲۲، وقتی که در مجلس اعتبارنامه سید ضیاء مطرح شد، بیرون مجلس جبهه ها مشخص شد. نطق بلند مصدق به بی اعتبار کردن سید ضیاء این کار را کرد، کلید شد برای این تشخیص، حرمت به شخص مصدق زیادتر شد اما با اندیشه های تازه تبلور گرفته میدیدی تمام حرمت و هر اعتقاد به این مرد بی همتا این دریافت را نمیزداید که باز کردن گره از معضل حیات اجتماعی ایران جدا نمیتواند باشد از حل مشکل عمومی انسان دنیائی. میدیدی دشواری های انسانی نه منحصر میشد نه برطرف میشد در حدهای محلی و ملی، و میدانستی که حل این مشکل در نحوه تفکر دکتر مصدق نیست؛ و با تمام شوق و ارادت که در تو رشد کرده بود برایش، از ده سالگی ت و، بعد، در این ده سال، از روزی که متن نطق پر از عقل و رندی او را که ضد پادشاهی رضاخان بود در تاریخ امیرطهماسبی در گوشه کتابخانه پدرخواندی، و وصف سرفرازی و تقوایش را پدر برایت گفت، و بعد همین تازگی، وقتی، برای بازدید عید سال ۲۳ از پدر، او به خانه ام آمد گرچه پدر گفته بود به او به شیراز میرود، نخواهد بود، و رفته بود، اما او به حکم سنت ادب باید به بازدید میآمد، که آمد هم، و با صفا و بزرگی به حرفهای منِ خام هم گوش داد و هم برایم از دلیل و از توضیح حرف ها زد، میدانستی که این همه آقائی و تحمل و ادب و مهرِ این براستی آدم جبران آنچه که به دید تو نارسائی سیاسی بود نمیشود باشد، نمیتواند بود.

اما بسیار چیزهای دیگری هم بود- که بایستی بدانی ولی نمیدانستی. و نمیدانستی هم که نمیدانی. از جمله بازی هوس و حرص و سستیِ کارآوران آن نظام فکری. یا هر نظام فکری دیگر. همیشه، هر کجا، هر وقت، هر وقت هرکجا که آدم هست.

در این زمانه جوان و خام چشم باز کردنِ نیروئی که تازه بود و جذبه و نفس تازه داشت، و در راه و رسم قهرمانی جهانی بود، و در گروه بزرگی، نه در یک فرد، جسم میگرفت و جسم نشان میداد، و در اندیشه، شاخه ای از آن کنده سترگ بود که دنیا را یکی میدید و یکی میخواست، نیروی حزب توده بود که در آن محیط کهنهِ از انتظار خستهِ خواب آلود بیدار و نو به دیده میآمد. ندای این نیرو به ضد کُهنه بودن بود، و این خودش جذبه فراوان داشت، اجزاء انسانیش را نمیشناختی و هر جور کارگزارش را در پوشش خیالی خوبی به دید میآوردی، با نیروی یک برادری که هنوز از پلیدی و کجی، که کمابیش ناچار است، چیزی نشان نداده بود یا چیزی در آن نمیدیدی-  شاید تجربه ت کم بود. یا نداشتی، اصلاً. بر عکس، خیزهای قهرمانی نیروی سرخ در طی جنگ توجیه و پوشش هر ضعف احتمالی هر اقدام چپ میشد، و هر ضعف احتمالی این جنبش را جوان بونش حقیر و فراموش کردنی نشان میداد.

اما در اول برخورد، درخواست های حزب توده را با آنچه در کتابهای لنین خوانده بودی درست جور نمیدیدی. درخواست های حزب توده اگر با نوشته های لنین در قیاس میآمد “منشویکی” به چشم میآمد، شبیه بود با گفته های کائوتسکی “مرتد”، رهبر انترناسیونال دوم که لنین ضد او، و آن، میبود. این را نمیدیدیم که وضع در ایرانِ آن روزی شبیه نبود با آنچه در زمان “انترناسیونال دوم” در اروپا بود.

این را هم پسامد اقدام دیگر دکتر مصدق برایمان بطور غیرمستقیم روشن کرد. وقتی که او مخالفت به پیشنهادهای شوروی برای امتیاز نفت در شمال ایران کرد و حزب توده ضد این مخالفت در خیابان ها به راه افتاد، و سرباز و تانک و زره پوش شوروی از این راه پیمائی حمایت کرد نتیجه گرفتیم حزب توده انحرافی نیست، از تاکتیک است آنچه که می گویند، و شوروی، این مرکز اساسی بی نقصِ نیروی تحول دنیای آرزوئی آینده، مؤید رفتار حزب توده است، پس حزب توده میزان است.

اما برای عده بسیار بسیار زیادتر رفتن به حزب توده حاجتی نداشت به این شکل شبه مارکسیستی استدلال زیرا برایشان مارکسیسم از اساس ناشناس بود و بیگانه. شور و شمار جمع و صدا در میتینگ و جنبش جوانی و رؤیای پرامید روزگار بهتر فردا، نفرت از کهنه، واخورده بودن از تظاهر ظلم و فساد، همرنگی با جماعت و دنبال رسم روز رفتن و واگیری روانی گروهی و پیروزی مقاومت بی نظیر شوروی در جنگ، این ها تمام بس بود از یک سو، و از سوی دیگر به ضد انگلیس بودنِ بر روی هم رفته موروثی، و بودن به ضد هرچه و هر کس که پا به پای خواست های انگلیسی ها بود یا عامل سیاست دیرینه نفوذ و چپاولگری هاشان، که در راس این کسان - یا ناکسان- سید ضیاء بود با دلقکی بودن هر چیز حرکتش به اسم “عنعنات”، که اسمی بود از لحاظ زبان عرب بی عیب اما به گوش فارسی زبان اگرچه خنده دار میآمد اما وصف دقیق هم بود گویای آلودگی به چرکیِ مضاعفِ بدبو- و با این حساب مناسب- این ها، با هم، تمام، پاسخ درست تری بود به این پرسش که چرا و چگونه گسترش حزب توده با چنان سرعت.

در این میانه کسی کاری به “ارزش اضافی” و “تراکم سرمایه” و اینجور تحلیل های پایه ای مارکس یا لنین از اقتصاد و پس درآمد رشد و نمو صنعت و سرمایه- حتی اطلاع از این ها- نداشت.  این رشد وسیع ناگهانی را میشد، و میشود، و باید، برپایه آن اندیشه ها و نظرها نگاه کرد، اما گروه وسیعی، بزرگترین گروه که تا آن زمان کسی به یاد داشت، که در جمع حزب توده آمده بودند با اطلاع یا به خاطر آن حرفها نیامده بودند. آن نیروی سیاسی و نظامی خسته، هراسیده، ولی فاتح و مسلطی که نام آور و نماینده چنین نظرها بود در ایران حضور داشت اما پندار کمابیش عام این بود که آن، دیگر، امپراتوری تزار روس نیست، دولت و کشور شوراهای مردمی ست که جایش نشسته است، که ضد است به استعمار، که پایان دهنده قزاق بازیهاست، و بودن سربازهاش در ایران نوعی خنثی کننده نفوذ شریر مقابل است، و غنیمت است. مؤمن ترهای حزب توده از این حد فرا رفته میگفتند این نیروی صلاح و نیکوئی ست، نیروئی که از آغاز مورد خصومت و هدف حمله های قوای سیاه ظالم دیرین بود، و امروزه سربلند از کوره جهنمی جنگ پیروز و آبدیده وآزاد و ضامن آزادی سراسر دنیا درآمده ست و پا گذاشته ست به دنیای بعد از جنگ، دنیای روشنی که باید سازنده اش باشد، و هست، زیرا که تجربه اش را کشیده است، زیرا که دانش و تصمیم و مایه و توان ساختنش را بدست آورده است. هر کس به شوروی بد است وابسته است به استعمار، و هر کس که دشمن است به استعمار ناچار باید وابسته به شوروی باشد.

رفتن به حزب توده دیدن جوانی مجدد کشور بود. در حزب توده بودن، بودن در یک ضیافت بود در انتظار پر از اعتماد یک تولد مسعود؛ تعمید و غسل در فکر روشن و منطق؛ جشن امید بود و اطمینان؛ نماز دسته جمعی پاکان مست بود و خیرگی به قبله یکتای راستی. و این وصف ها تمام تصویرهای آرزوئی محصول نظم فکری قدیمی و فرهنگ جاگرفته موروثی، و در زبانِ همان فکر و روحیه؛ هر چند اوضاع روزگار عوض میشد، و ارج چنین تصور و تصویر با آنچه بود و پیش میآمد نه جور میآمد، نه توی تجربه ها بود. صحن تحول اصلی وسیع تر بود، دنیا بود، بسیار گسترده تر، فرارونده تر، و با بار بیشتری از شرائط و مختصات به هم برخورنده تر تا یک محیط فرعی محد ود تنگ  آشنای خواب آلود. این جور بود که این حزب شد پر کننده گودال های زندگانی روانی مردم، و چون نظام آن به گوش منطقی تر و به چشم گسترده تر، گذرکننده تر، و با صلابت تر و، با پشتوانه پیروز، پایه دارتر و در کار استوار میآمد، گیراتر بود از روندهای فکری و عقیدتی سنتی که قدمتشان شک میساخت در قدرت دوام و کارآئی شان، نو بودنش پذیرفتنی ترش میکرد تا ادعا و کوشش محلی گروه های خرده پای نیمه سنتی – از دوستانه تا تردست.

پس رفتیم به حزب توده، ریختند توی حزب توده، از بچه های شهرمان که به هم آشنا بودیم تمام رفتیم در حزب توده اسم نوشتیم جز رحیم و محمد. رحیم سرپرست نوبتی ایستگاه پمپ بنزین بود نزدیک دانشگاه، و یک اتاق هم در باشگاه دانشگاه به اسم این که دانشجوست با کمک دکتر شایگان گرفته بود، به کار خودش میرسید تا ده سالی بعد کفش ملی راه انداخت. محمد که ربط و بستگی ایلیاتی خود را داشت  با دید باز و بردبار صحراگرد، از کناره دیگران را به دید میآورد تا آخر از همان کناره کامیابی بزرگ و بی نظیر اجتماعی و انسانی پر افتخارش را بی تکیه به حزب و دسته ای، تنها از راه هوش و تکروی و پایداری لجوج و احتیاط شاد خود میسر کرد که آن همان آموزش عشایری زیر خیمه های کوچ کننده در بیابان بود.