آیینه در آیینه

نویسنده
آتوسا گرگانی

نگاهی به مجموعه داستان “حتی وقتی می خندیم” نوشته فریبا وفی

یک مرد، یک زن و… خدا صبرمان دهد!

دقیقا نمی دانم از کجا شروع کنم…از حال و روز وخیم هنر و ادبیات این روزها یا از هنرمندان و نویسندگان گم کرده راه؛ شاید هم باید از سرزمینی بنویسم که در آن هر اثری اجازه انتشار می یابد جز آنانکه جای خالی شان احساس می شود و در این بین همه چیز اهمیت دارد جز کیفیت آثار منتشر شده. از ناشرینی که به ازای پولی که از مولف دریافت می کنند حاضر می شوند هر چیز غیرقابل چاپ و بی ارزشی را چاپ کنند و انتشار دهند، و یا از مخاطبانی که نبایدها را تبدیل به باید می کنند و چنان مفتون و مغلوب هوچی گری ها و تبلیغات می شوند که بی اختیار (!) هر کالای فرهنگی – هنری نازلی را با استقبال بی نظیرشان تا سر حد یک اثر والای هنری ارتقا می بخشند.  چقدر دشوار است نوشتن درباره این نادانسته های بی شمار. اما بگذارید از “نمی دانم” ی شروع کنم که حین خواندن یکی از این کالاهای پر قیمت ادبی، که اتفاقا به چاپ چندم هم رسیده، دچارش گشته ام؛ مجموعه داستان “حتی وقتی می خندیم” نوشته فریبا وفی.

 

“شوهرم بعد از ماه ها از سفر برگشت. پسرم انگشتان کوچکش را لای موهای وزوزی او کرد:“چقدر سفید شده.”

دخترم گفت: “چقدر سیاه شده ای بابا.”

نگفتم لاغر شده ای. فقط خندیدم…

شانه به شانه ی هم توی خیابان عریضی راه افتادیم. هوا شفاف بود و آفتاب انگار فقط برای روشن کردن صورت ها می تابید. جلوی مغازه ها می ایستادیم و من توی شیشه آن به خودمان نگاه می کردم.

شوهرم جلوی مغازه ای ایستاد:

“کدامش را می پسندی؟”

“هیچ کدام.”

اصرار کرد. پیراهن آبی بلندی را نشان دادم. تو رفتیم. پیراهن گران بود. آهسته گفتم:

“برویم.”

ولی شوهرم دسته دسته اسکناسی را از جیبش درآورد و شمرد… میمون لنگ درازی برای دخترم و سه چرخه ای برای پسرم خریدیم و برگشتیم.

شب شوهرم اسمم را صدا کرد، با آهنگی بسیار نرم.

“می توانم بمانم”

داشت به سقف اتاق نگاه می کرد.

“اگر…اگر توبخواهی.”

من هم به سقف نگاه کردم. گچ هایش طبله کرده و آماده ریختن بود.

“این جا کار پیدا می کنم، با این دست ها…”

دست  هایش انگشتانی کوتاه داشت و ناخن هایی پهن.

“تو هم خیلی سختی کشیده ای، این را می فهمم.”

می خواستم باز هم بشنوم.

“کارت آن جا خوب است. نمی شود ولش کنی.”

قلبم تند و تند می زد.

“ولش می کنم… ولش می کنم. این جا کار گیر می آورم.”

“برای چی آخر؟”

“به خاطر تو.”

…”

این گزیده ای از داستان کوتاه “دو روز” از مجموعه داستان فریبا وفی بود؛ چه چیزی در این داستان ما را مجاب به خواندنش می کند؟ علت نگارش چنین داستانی چیست؟ در واقع علت متن را باید در کجا جست و جو کنیم؟ این چیدمان پرسش گرایانه را می توان خیلی بیشتر از این ها ادامه داد اما فعلا به همین دو، سه مورد اکتفا می کنم.

تمام داستان های مجموعه “حتی وقتی میخندیم” مانند آن چه به عنوان نمونه آورده شد، زبانی بی حس و حال و تفکری ساده انگارانه – که ساده می گیرم و نمی گویم تفکر تهی – و عاری از زیبایی شناسی روایی و مفهومی دارند. موضوعات کتاب فریبا وفی چنان پیش پا افتاده، سطحی و بی رمق اند که ارزش روایت کردن ندارند. هر چه قدر هم تلاش کنی و دلیل بتراشی که نویسنده از بیان این موضوعات قصد و غرضی داشته و نگاه و زبان ساده اش ظاهر گول زننده ی مفهومی پیچیده است، راه به جایی نخواهی برد. داستان های عموما خاله پیرزنکی فریبا وفی تلاش زیادی برای بد بودن می کنند و باید اعتراف کنم که این تلاش شان ثمربخش هم می شود و حسابی کفر من خواننده را در می آورد. واقعا نمی دانم دلیل پی گیری سماجت آمیز و اعصاب خردکن این موضوعات بی اهمیت که تنها مناسب تعریف کردن در گردهمایی هایی زنانه است، در چه چیزی است که خانم نویسنده را مجاب به نوشتن شان کرده است. کاش حداقل کمی در نحوه روایت و واژه پردازی این داستان های دم دستی خلاقیت و سرسوزن ذوقی از خودشان نشان می دادند. در آن صورت دست کم چیزی برای دل خوشی پیدا می کردیم، اما حالا…

 

یک مرد، یک زن و روابط بین شان وجه اصلی اکثر داستان های این مجموعه است و یک زندگی ملال انگیز با تمام جزییات دست مالی شده روزمره اش بن مایه این آثار. توصیه چگونه با مردان خطاکار(؟!) خود رفتار کنیم خانم ِ نویسنده در “بیرون از گور” و حسرت نامه ساده انگارانه اش در “راه خاکی” و یا مفهوم حسرت ِ آن دیگری در قالبی لوث شده در داستان “روتو بکن اینور” یک چشم مان را اشک و یک چشم مان را خون می کند و دلمان را دچار پارادوکس خنده وگریه. داستان “زن ها” هم که از SMS طولانی فراتر نمی رود و چیزی بیشتر از یک شوخی فسیل شده مجریان در برنامه های طنز تلویزیونی نیست. داستان ها از نیمه کتاب که دیگر خودشان را دایما تکرار می کنند و بیش از پیش سوهان روح و روان خواننده می شوند و برای ادامه دادنش اعصابی پولادین را طلب می کنند.

این روزها بیش از هر زمان دیگری به نظر می رسد کشتی ادبیات داستانی مان – و با نگاهی کلی تر، هنرمان – به گل نشسته و این به گل نشستگی چنان است که گویی به این زودی ها هیچ لایروبی ای نتیجه بخش نخواهد شد. شاید بتوان قسمتی از این وضع نابه سامان و زجرآور را محصول شرایط خاص تاریخی مان دانست، اما دست کم قسمتی از آن را هم می توان به هنرمندانمان (که در واقع هنرمند نیستند) نسبت داد که به خودشان اجازه می دهند هر چیز بلاهت بار و نالازمی را تحت عنوان هنر به مردم عرضه کنند و یا هنوز غوره نشده، ادعای مویز بودن می کنند و افسوس که در مجامع و محافل گوناگون هنری هم پذیرفته می شوند و گاه جایزه می گیرند و آثارشان به فروش های غریبی هم دست پیدا می کند. شاید هم این فاجعه را مخاطبانی رقم می زنند که باعث می شوند روی جلد چنین آثاری بخورد “چاپ پنجم”. همان مخاطبانی که باعث پرفروش شدن آثار نازل و سخیف سینما هم می شوند. یعنی نویسندگان ما دغدغه ای جز تعریف کردن این قصه های تهی با شخصیت های مقوایی و باسمه ای که یا در حال در جا زدن اند و یا عقده درک نشدن و متفاوت نمایی دارند، در سر نداشته و ندارند؟ اگر آثارشان در اندیشه وتفکر چیز دندان گیری عاید مخاطب نمی کند، در بیان و فرم و زیبایی شناسی کلام هم خالی از هر جاذبه ای هستند. در این برزخ “نه این و نه آن” به راستی که آدمی شرم اش می شود نام هنرمند و ادیب را روی شان بگذارد.

می خواهم این متن اعتراض آمیز و پر آه و کنایه را تمام کنم و در پایانش آرزوی روزهای بهتری برای هنر این خاک داشته و بالبخندی کم رنگ امیدوار آینده باشم، اما سخت و دشوار است؛ نمی توانم. پس بگذارید نوشته ام را ناتمام رها کنم وبا سه نقطه چین چشم هایم را ببندم و جهانی بهتر ازاین را تخیل کنم، که شاید روزی نقش واقعیت به خود گیرد…

 

داستان

دو روز

 

“شوهرم بعد از ماه ها از سفر برگشت. پسرم انگشتان کوچکش را لای موهای وزوزی او کرد:“چقدر سفید شده.”

دخترم گفت:“چقدر سیاه شده ای بابا.”

نگفتم لاغر شده ای. فقط خندیدم…

شانه به شانه ی هم توی خیابان عریضی راه افتادیم. هوا شفاف بود و آفتاب انگار فقط برای روشن کردن صورت ها می تابید. جلوی مغازه ها می ایستادیم و من توی شیشه آن به خودمان نگاه می کردم.

شوهرم جلوی مغازه ای ایستاد:

“کدامش را می پسندی؟”

“هیچ کدام.”

اصرار کرد. پیراهن آبی بلندی را نشان دادم. تو رفتیم. پیراهن گران بود. آهسته گفتم:

“برویم.”

ولی شوهرم دسته دسته اسکناسی را از جیبش درآورد و شمرد… میمون لنگ درازی برای دخترم و سه چرخه ای برای پسرم خریدیم و برگشتیم.

شب شوهرم اسمم را صدا کرد، با آهنگی بسیار نرم.

“می توانم بمانم”

داشت به سقف اتاق نگاه می کرد.

“اگر…اگر توبخواهی.”

من هم به سقف نگاه کردم. گچ هایش طبله کرده و آماده ریختن بود.

“این جا کار پیدا می کنم، با این دست ها…”

دست  هایش انگشتانی کوتاه داشت و ناخن هایی پهن.

“تو هم خیلی سختی کشیده ای، این را می فهمم.”

می خواستم باز هم بشنوم.

“کارت آن جا خوب است. نمی شود ولش کنی.”

قلبم تند و تند می زد.

“ولش می کنم… ولش می کنم. این جا کار گیر می آورم.”

“برای چی آخر؟”

“به خاطر تو.”

با این جمله می توانستم یکقرن تنها بمانمو فکر کنم به دو روزی که مال خودم بود. شوهرم حرف می زد. صدایش هیجان سالهای پیش را داشت. رویم را به طرفش کردم و صدای خودم را هم زما با خاموش شدن چراغ شنیدم:

“برو.”

 

درباره ی نویسنده

فریبا وفی در بهمن سال ۱۳۴۱ در تبریز  به دنیا آمد. از نوجوانی به داستان‌نویسی علاقه‌مند بود و چند داستان کوتاه‌اش در گاه‌نامه‌های ادبی، آدینه، دنیای سخن، چیستا، مجله زنان منتشر شد.

اولین داستان جدی خود را با نام “راحت شدی پدر” در سال ۱۳۶۷ در مجله آدینه چاپ کرد. به گفته خود وی، هنوز جرئت نکرده بود نام کامل خود را در پای داستانش بنویسد. وفی این داستان را “خودجوش‌ترین” داستانش می‌داند.

فریبا وفی استادان تأثیرگذار بر کارش را در گفتگویی با نشریه فصل نو شامل احمد پوری ، رحیم رئیس‌نیا، زنده‌یاد واعظ، غلامحسین فرنود، کاظم فیروزمند و آقای میرصادقی برمی‌شمارد.

نخستین مجموعهٔ داستان‌های کوتاه او به نام “در عمق صحنه” در سال ۱۳۷۵ منتشر شد و دومین مجموعه، با نام “حتی وقتی می‌خندیم” در سال ۱۳87 چاپ شد.

نخستین رمان او “پرنده من” در سال ۱۳۸۱ منتشر شد که مورد استقبال منتقدین قرار گرفت. این کتاب برنده جایزه بهترین رمان سال ۱۳۸۱، جایزه سومین دوره جایزه هوشنگ گلشیری و جایزه دومین دوره جایزه ادبی یلدا شده است و از سوی بنیاد جایزه ادبی مهرگان و جایزه ادبی اصفهان مورد تقدیر واقع گشته است.

رمان سوم او “رویای تبت” که در سال ۱۳۸۴ منتشر شد و چندین جایزه از جمله جایزه بهترین رمان هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب را دریافت کرد و تا سال ۱۳۸۶ به چاپ چهارم رسید. وفی هم‌اکنون با همسر و دختر و پسرش در تهران زندگی می‌کند.