با بهمن احمدی امویی در یک شب سرد زمستانی

جواد موسوی خوزستانی
جواد موسوی خوزستانی

باران پر و پیمانی داشته ایم امسال. از اوایل پاییز هوا خوب و با برکت بود. ولی سرما و این سوز لعنتی را نمی توانم تاب بیاورم. هوا تاریک شده، دارم می رسم به خانه بهمن. دومین بار است که به منزل شان می روم. دفعه اول برای ابراز همدردی و تسلیت به خاطر درگذشت ناگهانی برادرش بود.

آپارتمان شان کوچک و نقلی است ولی از چیدمان داخلی آپارتمان خوشم می آید. شاید به خاطر نوع و رنگ کاغذ دیواری شان، که بهمن با دستان خودش چسبانده، شاید هم حضور قفسه کتابخانه چوبی در سالن پذیرایی باشد که محیط کوچک سالن را فرهنگی و متفاوت کرده، و شاید هم طرز رفتار بی تکلّف و صمیمانه اش، باعث شده که فضا به دلم بنشیند. به ویژه حالا که انگشتان پاهام یخ کرده و تا برسم، بهمن فنجان چای را که حتماَ داغ هم است می گذارد روی میز و حتماَ با لحن نجیبانه اش اضافه می کند که “نسکافه هم هست” و من در پاسخ اش خواهم گفت: فقط اگر شیر تازه دارید…

با شیطنت از گوشه چشم نگاهم می کند و با لهجه نیمه خوزستانی، تیکه می اندازد: ـ- إند انگلیسی ان، عادت به خوردن شیرچایی!!… کا، ببین، جون تو جونشون کنن خوزستانیا ته اش انگلیسی از آب در می یان.

از پراندن این تیکه ناگهانی از یک همولایتی روزنامه نگار، خنده ام می گیرد. در حالی که نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم به اش می گویم: یک به هیچ… یکی طلبم !

خودش را به کوچه علی چپ می زند.

هفته پیش بود که تعارف کرد به منزل شان بروم. من هم از خدا خواسته بی که مکثی کرده باشم پذیرفته بودم اما به شرط بازگفت خاطراتش از جنگ. و او با رویی گشاده پذیرفته بود. ماه گذشته همدیگر را در انجمن صنفی روزنامه نگاران دیده بودیم و فرصتی دست داده بود که گوشه هایی از خاطراتش را از درگیری و کشاکش هایی که حین مصاحبه با شخصیت های مشهور سیاسی تجربه کرده بود و گوشه هایی از آن را در جلد دوم کتابش آورده بود ـ که در انتظار مجوز، در وزارت ارشاد خاک می خورد ـ برایم باز گوید. بهمن آن قدر سرشار از انرژی و لبریز است که معمولا اجازه نمی دهد خودم را جمع و جور کنم و ماجراها را در ذهنم نظم بدهم. هر که هم جای من بود تسلیم می شد. به ویژه وقتی در مورد سفرش به عراق در همان بحبوحه جنگ و بمب گذاریها می گفت و انفجارهایی که خیلی نزدیک به آنها اتفاق بود و زنده ماندن شان را به معجزه شبیه کرده بود…

یک لحظه به خودم می آیم: بهمن جان موافقی همین قسمت را البته با نظم و ترتیب، مرور کنیم؟
ـ “اینکه چیزی نیست، سفر افغانستان از این هم هیجانی تر بود”!

و نقل مفصل خطر کردن هایش برای تهیه گزارش در افغانستان در اوج درگیریها و در همان وضع خطرناک و پرواز سایه مرگ، درست بالای سرش، می دود و می ترسد و می خندد… تا اگر زنده ماند گزارشی بنویسد در روزنامه و اگر هم پولی بگیرد بابت تهیه گزارش، هزینه سفرش را هم تامین نکند.

… نخیر، انگار نمی شود برای ثبت یک گزارش شسته رفته، برنامه ریزی کرد. مردد می شوم و با خودم کلنجار می روم: انگار مجبورم برنامه ریزی را اساسا فراموش کنم که قهقهه می زند. یادآوری خاطرات و مرور هیجانات تهیه گزارش در فضای جنگی و رعب آور عراق و افغانستان، حسابی سرحال اش آورده. به ساعتم نگاه می کنم. بی که صحبت اش را قطع کند بلند می شود انگار دست پختی آماده کرده!

اوه… باورم نمی شود. بهمن “قلیه ماهی” تدارک دیده. آره واقعا قلیه ماهی درست کرده به همراه برنج ایرانی درجه یک. سرماخوردگی لعنتی و کیپ بودن مجرای بینی ام باعث شده بود که به هنگام ورود، بوی مطبوع غذا را متوجه نشوم. حالا با تمام وجودم بوی قلیه و سیر و سبزی اش را می بلعم.

بوی شمبلیله و گشنیز و تمر هندی، یادآور خاطره های دور است. بوی خوزستان و شط و شرجی، بوی فیدوس شرکت نفت، بوی سلیمه دخترک شیطون و چشمان سیاهش، خاطرات بلوغ و بچگی… به یاد دست پخت مادرم می افتم و مهربانی هایش، و زندگی بی تنش و آرام خانوادگی مان پیش از انقلاب و جنگ… که مادر، به دور از چشم پدر به رادیو ترانزیستوری دل می داد و گوش جان می سپرد به فایز دشتی و ترانه های دلکش…

… به دنبالش از روی مبل بلند می شوم و به آشپزخانه که اوپن است می روم. هنگام ورودم که جویای احوالات اهل بیت شده بودم گفته بودکه “اهل بیت رفته اند برای تهیه گزارش”. حین رسیدگی به آخرین مراحل طبخ قلیه ماهی، صحبت را ادامه می دهد. دلم می خواهد بپرسم که از وضعیت روزنامه چه خبر؟ بهمن در «روزنامه سرمایه» دبیرسرویس اقتصادی روزنامه است. گزارش های انتقادی سرویس اقتصادی روزنامه سرمایه گویا برخی از مسئولان مملکتی را عصبانی کرده. ولی امانم نمی دهد و در حالی که پیشانی اش را دانه های ریز عرق پوشانده ادامه می دهد که: “همیشه به روزنامه نگاران جوان تر می گویم آقا جان اگر می خواهید واقعا روزنامه نگار شوید باید شجاعت داشته باشید، شجاعت شکستن خط قرمزهای مسخره ای که هر روزنامه برای کارکنانش می تراشد. آخر معنی نمی دهد که یک گزارشگر مثلا بنا باشد از رانت خواری و فساد مالی و چه می دانم از این دزدیها و تبهکاریها گزارش تهیه کند بعد طوری بنویسد که خدای نکرده به تریش قبای هیچکس برنخورد! خواننده بدبخت هم اصلا متوجه نشود منظور گزارشگر از غارتگر اموال مردم، چه کسی بوده و رانت خورها اصلا ایرانی هستند یا مافیایی در بورکینافاسو!”

ـ “خب، شاید احتیاط می کنند بهمن جان! بالاخره احتیاط، شرط عقل است. ببین عزیز، خودت که بهتر می دانی و بارها چوب اش را هم خورده ای که چنین گزارشگرانی نه تنها خودشان که مجموعه روزنامه را تو هوا می برند. مافیای اقتصادی آنقدر قوی و خشن است که سر طرف را ممکن است به کلی زیر آب بکند. مگر نمی بینی چقدر این بچه ها را به زندان برده اند؟ بابا جان طرف نه در روزنامه سراسری، بلکه در وبلاگ شخصی اش هم که بنویسد و انتقادی بکند با «مهرورزی» باهاش برخورد می کنند و بعد خانواده بیچاره اش باید هر دوشنبه برود دم زندان اوین که تازه معلوم هم نیست اصلا اجازه ملاقات بدهند، بعد تو می گویی با مافیای رانت خوار در بیفتد؟”

با نگاهی که نگاه نبود انگار، مثل نگاه ببر بود وقتی می خواهد به ات حمله کند، به چشمانم زل زد: “سید جان چقدر عافیت طلب شدی”…

دستپاچه شده بودم، شاید می خواستم حرفم را تصحیح و منظورم را آبرومندتر بکنم ولی امان نداد:
ـ “بالاخره که چی؟ حتما باید سکوت کنیم و خفه خون بگیریم دیگه؟ یا می بخشی باید از گرمابه وگلستان و سوتک بلبل و هوا شناسی گزارش کنیم آنهم وقتی که همسایه ات با یک عمر کار خیاطی، نمی تواند شکم زن و بچه هایش را سیر کند ؟ چندتا از این خانواده های پرجمعیت نشانت بدهم که شام اکثر شب هایشان فقط نان و سیب زمینی آبپز است و بر اثر فقر و ناداری هر شب خدا، تو خانه شان دعوا مرافه دارند، چه بسیارند پدرانی که چون دست شان خالی است شرمنده زن و بچه شان هستند، چند هزار مادرانی که همه ی محرومیت ها و بدبختی وحسرت بچه هاشان را به دل می زنند و شبها از فرط استیصال، بالش خودشان را از اشک و گریه های شبانه خیس می کنند، … سیدجان راست و حسینی از خودمان بپرسیم که پس چرا اصلا آمدیم تو این شغل لعنتی و در حرف یک عالمه شعار می دهیم که ما روزنامه نگاریم و رسالت مان چه و چه…”

از روزنامه نگارانی که با بهمن احمدی اموی کار کرده اند اگر بپرسی که خصوصیت بارز بهمن چیست، قریب به 90 درصدشان پاسخ می دهند که “روحیه اعتراضی اش”. الحق که بهمن تجسم یک شهروند/ خبرنگار همیشه معترض است. این بشر به همه چیز و همه کس اعتراض دارد: به گرانی مواد خوراکی، به دزدیهای میلیاردی، به کمبود بخاری تو این زمستان سرد سر کلاس های درس، به روحیه انتقادناپذیری اصلاح طلبان، به برخورد حذفی سردبیران محافظه کار روزنامه ها، به قوانین نابرابر در مورد بانوان، به حمله نظامی به خاک ایران، خلاصه به عالم و آدم و زمین و زمان معترض است. من مانده ام که با این مرد حقیقتا روزنامه نگار، آیا اصلا می توانم برای شنیدن یک گزارش روتین و شسته رفته به توافق برسم؟

در فضای گرم و دلنشین آپارتمان، بوی مطبوع قلیه ماهی، یک قوری پر از چای تازه دم و آهنگ ملایم و آرامش بخش “لایت موزیک” که از استریو پخش می شود، .. به ویژه احساس راحتی و امنیتی که از نجابت بیش از حد صاحبخانه و کنترل نشدن رفتارت توسط او، به تو دست می دهد…. آره، چرا که نه، چه اشکالی دارد مگر فرصت و بهانه ای از این بهتر هم دست می دهد؟ اگر امشب نتوانستم خاطراتش را بشنوم بسیار خوب یک شب دیگر می آیم، چرا که نه، … من عاشق قلیه ماهی و طعم گس چای تازه دم ام.

 

منبع:مدرسه فمینیستی