بوف کور

امید حبیبی نیا
امید حبیبی نیا

من خوشبخت ترم!

دختره، پسره را که نفس نفس می زد با دست آرام از روی خودش کنار زد و همانطور که خوابیده بود از روی پاتختی قوطی سیگارش را پیدا کرد، پسره پا شد یه نگاهی به شکم دختره کرد و همونجور برهنه رفت پشت میز و لپ تاپش.

از پشت شیشه نگاهشون می کردم، دختره سیگارشو با فندک سیاهش روشن کرد و به پسره و لپ تاپش نگاه کرد. پسره دست زیر چونه داشت یه چیزی را می خوند. داشت سردم می شد، کز کرده بودم، سرم را به شیشه چسبونده بودم و نگاهشون می کردم.

 

دختره همونجوری داشت نگاهش می کرد از روی تخت فقط می تونست یه گوشه لپ تاپ و شونه لخت پسره را ببینه ولی همین جوری داشت تند تند دود سیگارش را بیرون می داد، این کار را دوست داشت بیشتر سیگار کشیدنش برای دود بیرون دادن بود، من این را می دونم چون هر وقت تنهاست جلوی آینه به خودش نگاه می کنه که چطوری دود را بیرون می ده، من همیشه نگاهش می کردم وقتی چند هفته طول کشید تا یاد بگیره چطور دود را حلقوی از دهنش بیرون بده نصف باکس مارلبورو قرمزش تموم شده بود، آخرش که یاد گرفت با ذوق و شوق بغلم کرد و فشارم داد ولی از فشارش اصلا خوشم نیومد.

حالا هم داشت همین جوری حلقه های دود درست می کرد و به پسره نگاه می کرد ولی من می دونم که به اون نگاه نمی کنه، کاش سرش را برمی گردوند و من را می دید که دارم نگاهش می کنم، چرا من را یادش رفته؟

پسره یه جوری که انگار داره فحش میده گفت: چهارسال دیگه علافیم!

دختره باز نگاهش کرد چند تا حلقه دیگه بیرون داد و گذاشت خوب پسره نگاهش کنه، دوست داشت تماشاش کنه وقتی این جوری دود بیرون می ده من همیشه نگاهش می کنم ولی از بوی دودش زیاد خوشم نمیاد، اولش حلقه ها برام جالب بود توی هوا با نگاهم تعقیب شون می کردم تا اینکه از شکل می افتادن ولی حالا دیگه برام عادی شده فقط خودشو نگاه می کنم.

پسره هم داشت نگاه می کرد، یعنی میشه الان چشمش به من بیفته؟

همونجوری که پسره را نگاه می کرد بدون اینکه روش را برگردونه ته سیگارشو فشار داد توی جاسیگاری زشت ش که شکل یه جمجمه بود و باز نگاهش کرد، این حرکاتش را هم جلوی آینه تمرین می کرد، می خواست دل پسره را ببره، همیشه جلوی آینه به خودش نگاه می کنه بعد وقتی از خودش خوشش میاد، میره سه پایه ش را برمی داره میاد و می زاره جلوی آینه از خودش عکس می گیره، چند ماهی طول کشید تا بفهمه چطور باید از خودش توی آینه عکس بگیره که نور فلاش توی آینه نیفته ولی من بهرحال هیچ وقت از فلاش خوشم نیومده، همیشه می زارم میرم یه جایی کز می کنم.

پسره منتظر واکنش دختر بود، بالاخره دختره گفت: به درک، فاک آل!

پسره انگار جوابشو شنیده باشه دوباره برگشت، سرش را برد توی مانیتور لپ تاپش تا بیانیه را بخونه، نگاه کردم یه صفحه پر بود و پسره با کلافگی هی بالا و پایین ش می کرد، گشنه م بود، بی صدا دختره را صدا کردم، گاهی می شنید، باز یه سیگار دیگه درآورد و به پوستر چه گوارا خیره شد، پوستر سبزه را چند وقت پیش پاره کرده بود و به جاش اینو گذاشته بود، از رنگ قرمز زیاد خوشم نمیاد ولی دختره همیشه یه جوری نگاهش می کنه، شاید برای اینه تازگیها همه ش شورت و سوتین قرمز می خره، قبلا همیشه سیاه بود. ولی نمی دونم پسره کدوم را بیشتر دوست داره.

آروم دستمو بردم سمت پنجره، چرا منو یادش رفته؟

دختره که داشت با فندکش بازی می کرد و به چه گوارا ش نگاه می کرد یه دفعه سرشو برگردوند و چشم ش توی چشم من افتاد، پنجره را باز کرد و گذاشت من بیام تو، برای تشکر آروم یه چیزی گفتم. جوابش یه دست نوازشی بود که روی سرم کشید.

نگاهش کردم و باز آروم یه چیزی گفتم، فندکشو روشن کرد و باز منو نگاه کرد، سیگارش را آتیش زد و  سرشو برگردوند تا اولین دودش توی صورتم نخوره، می دونه که از دود خوشم نمیاد.

بعد پسره را صدا کرد: یه چیزی به این بده!

پسره برگشت منو نگاه کرد ولی انگار گیج بود همونجوری که من را نگاه می کرد انگار از من پرسید: تا چهار سال دیگه اینا موندنی ن تا باز بریم رای بدیم؟

من چه می دونم آخه، من گشنمه! منم همونجور بلاتکلیف نگاهش کردم! پسره گوشه سیبل شو گرفت توی دستش، شروع به تاب دادنش کرد و به من نگاه می کرد، اینم اداش بود وقتی داشت فکر می کرد. ناچار شدم باز محجوبانه یه چیزی آروم بهش بگم، پسره بلند شد و رفت سمت آشپزخونه، دنبالش رفتم، لزومی نداشت دنبالش برم چون ظرفم را می آورد می ذاشت جلوی تخت ولی بازم رفتم، ظرف را پر کرد و برگشت، خوشم نمیاد این جوری لخت می گرده، دختره فرق داره، شایدم به خاطر اینکه صاحبمه یا اینکه دختره، یه کمی هم از من یاد می گیره، یه دفعه داشت  آروم راه رفتن م را تقلید می کرد. نمی دونم شایدم عادت کردم بهش، فقط بعضی وقت ها که تنهایی میره روی تخت بهم میگه نگاهش نکنم ولی بعدش همیشه میاد بغلم میکنه، گاهی هم که داره روی لپ تاپش خبرها را میخونه و می بینه دارم نگاهش میکنم، بهم میگه تو از من خوشبخت تری!

داشتم غذام را می خوردم که باز روی سرم دست کشید، باید همیشه خودم را لوس کنم براش، اینم از من یاد گرفته، پسره هم که دست میکشه روی موهاش خودشو لوس میکنه براش.

نمیدونم داشت چکار می کرد حواسم به غذام بود ولی بوی دود سیگارش می اومد. بعد یهو آهی کشید و گفت: من نمیتونم تا چهار سال دیگه صبر کنم، می فهمین؟

اینو به هر دومون گفت، من و پسره برگشتیم نگاهش کردیم، نفهمیدم عصبانی بود یا داشت گریه ش می گرفت یا هردو. همیشه وقتی گریه میکنه میرم سراغش تا دلداریش بدم ولی وقتی عصبانی میشه فرار میکنم، گاهی خودش پنجره را باز میکنه که برم بیرون و گاهی هم میرم یه جایی دور از چشمش کز می کنم.

خوب نگاهش کردم که بفهمم الان باید برم پیش ش یا فرار کنم، پسره هم اینو از من یاد گرفته وقتی عصبانیه فرار میکنه و وقتی گریه میکنه بغلش می کنه و نازش میکنه.

متکا را برداشت و سرشو فرو کرد توی متکا، من و پسره بلاتکلیف نگاهش کردیم، اگه الان جیغ بزنه من باید برم زیرتخت چون دم دست تر از همه جاس ولی نمی دونم این پسره کون لختی کجا میخواد فرار کنه!

موهای بدنم سیخ شده بود و همین جوری آماده پاهام را خم کرده بود و دستام را بالا آورده بودم که با یه پرش بتونم برم زیر تخت، چهار چشمی داشتم می پایدمش که ببینم کی اولین جیغشو میکشه. ولی هیچ صدایی ازش در نمی اومد.

بعد که سرش را از روی متکا بیرون آورد چشماش خیس بودن، یعنی بی صدا گریه کرده بود؟ یا چون سرشو زیاد فشار داده بود توی متکا اشک از چشماش اومده بود؟ شایدم به خاطر دود سیگارش بود که هنوز بالای سرش توی هوا پیچ و تاب می خورد، همین طوری نگاهش می کردم چون هنوز احتمال داشت یهو جیغ بکشه.

ولی پسره دل زد به دریا و اومد کنارش نشست و سرشو گذاشت روی شونه هاش، دختره انگار منتظر همین بود هق هق ش در اومد.

سرمو برگردونم توی ظرف غذام و شروع کردم به غذا خوردن حالا که پسره هست لزومی نداره من برم پیش ش ولی همین جور گریه ش شدیدتر می شد و پسره سعی می کرد آرومش کنه.

اگه همین جوری بازم غذا می خوردم ممکن بود از من بدش بیاد، بالاخره من گربه شم، دور لب م را لیسیدم، کش و قوسی به خودم دادم و نگاهش کردم که پرسروصدا گریه می کرد، این چند ماه همیشه همین جوری گریه می کنه ولی همیشه وقتی گریه می کنه که پسره یا من کنارش هستیم.

با یه جست پریدم روی تخت و رفتم کنارش یک مئوی معنی داری کردم که معنی ش به زبون دختره می شد: عزیز دلم گریه نکن دیگه!

دختره انگار منو بیشتر از پسره دوست داره، سرشو از روی شونه پسره برداشت و با چشمای خیس منو نگاه کرد و بغلم کرد، سرم رو بردم زیر سینه هاش که بتونه بهتر بغلم کنه بعد گریه ش آروم تر شد، کز کرده بودم و گوش می دادم ببینم کی گریه ش تموم میشه، پسره داشت می بوسیدش و دلداریش می داد. بعد آروم خوابوندش، منم مجبور شدم از توی بغل دختره بیام بیرون و بپرم کنار تخت.

یه کم نگاهشون کردم و وقتی مطمئن شدم دیگه اوضاع عادیه، برگشتم سمت ظرف غذام و شروع کردم بقیه غدام را بخورم و اصلا هم وقتی دختره پاشد رفت لپ تاپ را خاموش کرد و برگشت رفت روی پسره نشست، نگاهش نکردم، شکمم پر شده بود و اگر اینا زیاد سروصدا نمی کردن می تونستم کنار کمد روی فرش نرم یه چرتی بزنم، هوای بیرون سرد بود و دلم نمی خواست توی سوز برای چرت بعدازظهرم برم بیرون.

سرم رو بردم توی دستام، خودم را گوله کردم و چشمام را بستم، می دونستم دختره داره خودش را توی آینه نگاه می کنه ولی من دیگه چشام گرم شده بود و صدای یکنواخت تخت برام خوشایند بود، با رضایت خوابم برد، پسره که بره دختره بازم بهم غذا می ده. راست میگه من خوشبخت ترم از اونم.

 

نوشاتل، سیزده ژانویه 2010