سالروز تولدت است. 10 مرداد 88. این روز بیست ساله شدی. از 10 مرداد 68 تا 10 مرداد 88. در فکر بودم که برای روز تولدت چه بخرم و یا تدارک بینم. آن قدیمترها که دختر کوچکی بودی، می شد با کمی خوراکی یا اسباب بازی سرت را گرم کرد. یادت میآید که نوبتی برایت میمون عروسکی و برخی چیزهای دیگر که نام ونشانی از میمون داشتند تهیه کردیم و بعد به همه توضیح دادیم که این خریدها به این مناسبت بود که تو را از روی محبت و در اشاره به زیباییت که ما از روی شوخی و طنز آن را واژگونه جلوه می دادیم، “میمون” صدا میکردیم. ولی از آن زمان سالهای بسیاری گذشته است و بعید میدانم دیگر با این نوع هدایا و یاد بودها، دلخوش شوی، شاید وقتی که به میانسالی، یعنی وضعیتی که من در آن قرار دارم برسی، چنین هدایایی، البته در حال و هوای دیگر برایت جذاب باشد و حس دلتنگی احتمالیت برای گذشته و کودکی را جبران کند ولی حالا نه. زود اضافه کنم که سالروز تولد من و تو دقیقا شش ماه با یکدیگر فاصله دارد و مبادا تو از این اشاره بخواهی ایده بگیری و مثلا برایم ماشین اسباب بازی و… تهیه کنی. من با ماشینهای اسباب بازی، سرگرم میشدم و وقتی به سن تو بودم، پدرم توانست یک پیکان جوانان دست دوم در چند قسط برایم خریداری کند. همان ماشینی که چندان طولی نکشید در مسافرتی با دوستانم در حدود بندر گناوه چپ شد و بعد از تعمیر هم فروخته شد تا با پولش که بیست هزار تومان میشد یکی دو کار از جمله خرید یخچال و گازی برای شروع زندگانی با شمسی، تهیه شود و اگر درست به خاطرم باشد بخشی از آن هم به مامان و بابا بزرگ دادیم، چرا که دوران ورشکستگی بابا بزرگ بود.
بهرحال، تو این مدت اخیر، بارها شوخی، جدی از من خواسته ای برایت ماشین بخرم و پاسخ شنیده ای که گذشته از هر شرح و بیان دیگر امکان مالی مان نیست و تو به نوبه خود با کمی شرم دخترانه، اعتراض داشته ای که شاید به اندازه کافی تلاش نمیکنیم تا مثلا ماشینی با پیش پرداخت و قسطی بخریم و از من خواسته بودی که درباره ی موضوع فکر کنم. من پذیرفتم که فکر کنم و پس از ساعاتی، شوخی- جدی به تو گفتم با خرید ماشین موافقم، به شرطی که بشود مطمئن بود لباس شخصی ها شیشه های آن را خرد نکنند. و عجب نبود که دیدم این بهانه و یا دلیل برایت متقاعد کننده تر از نداشتن امکانات مالی بود. البته میدانم که خواست خرید ماشین، همگی از روی شور و اشتیاق جوانی نیست که تو چند روز در هفته باید مسیر خانه را تا دانشگاه آزاد در کنار بهشت زهرا و مقبره طی کنی و این بارها و بارها شامل روزهای گرم و سرد و برفی و نبود وسائل آمد و رفت، ناامنی های تجربه شده، و قابل درک برای دختری جوان و زیبا در مسافرکشی… میشود. همه اینها را میدانم و بیش از این ها را هم میدانم، ولی چه چاره با پدر این چنینی و بخت آن چنانی!
خوب به روز تولدت برگردم. به یاد داری که چند بار علت انتخاب این نام را برایت شرح دادم. روزهای گرم تابستان 68. اندکی پس از رحلت آیت الله خمینی و بحث برخی برخوردها با منتقدان خودی که مدتی بود در چارچوب نظام پیش آمده بود و یکی از دوستان نزدیک ما به علل گوناگون به زندان افتاده بود و من از روی توهم و جدی گرفتن خود، با اینکه چندان کسی هم به شمار نمیآمدم، دچار این اندیشه بودم که اگر پیش از به دنیا آمدنت، اتفاقی برایم افتد، تو بدون نام نباشی! برای همین با مشورت با شمسی و البته تفال با قرآن، یک نام پسرانه و یک نام دخترانه که این دومی مریم بود، انتخاب شد. تا تکلیف تو پیش از تولدت بهرکم در داشتن نام روشن باشد. این بعدها بود که تو با اعتراضهای گاه به گاهت به افزونی این نام، از من شنیدی که اگر دوست داشته باشی میتوانی نامت را تغییر دهی. بالاخره این تویی که باید تا آخر عمر با نامت سر کنی و البته تو با شنیدن این حرف، گویی تنها کمی عقده گشایی کرده باشی، از اعتراضاتت دست برداشتی.
بهرحال، این شرایط تولد تو بود. اینکه در مرداد ماه به دنیا آمدی، از سویی به شور روابط من وشمسی برمیگشت و چه بسا خیلی حساب دستمان نبود که تو کی بدنیا خواهی آمد. ولی این را هم فراموش نکن که نام “مرداد” که من گاهی اصرار دارم آن را با تلفظ : امرداد” بخوانم، یک نامگذاری باستانی و برگرفته از عقاید ایرانیان کهن و پیشا اسلامی برای نامیدن ماه هایشان و تسمیه آنها با فرشتگان و دیگر موجودات آسمانی بود. حقیقت این است که در این ماه در تاریخ معاصرمان هم اتفاقات مهمی افتاده است که مهمترین آنان کودتای 28 مرداد بود. فراموش نشود که محمد رضا شاه که سلطنت دوم خود را در این ماه شاهد بود، او هم، بله، او هم، اصرار داشت که این نام را “ امرداد ” بخواند و من اکنون هر چه تلاش کنم که “ امرداد” نامیدن من تقلیدی از “ امرداد ” نامیدن او نیست، تو باور میکنی ولی چه بسا دیگران باور نکنند و حال که من دگردیسیهای بسیاری را پشت سر نهاده ام، کم نباشند کسانی که ترجیح دهند به گونه ای این نامیدن را تقلیدی از آن نامیدن بدانند. آخر مثلی فرانسوی است که تهمت هم چون گل و لای است وقتی بیاندازی، بالاخره طرف هیچی نشود کمی در نگاه این و آن آلوده که میشود. بگذریم از اینکه در این دگردیسیهای خود به آنجا رسیده ام که به هیچ نظام سیاسی به شکل مطلوب ننگرم و نظام ها را برای مردم بخواهم نه بالعکس. از این مهم، بگذریم.
برگردیم سر تولدت و هدیه به تو. میتوانستم با امکان مالی اندکمان، برایت از روی طنز ماشین کودکانه ای بخرم و چه بسا که تا دادن این نامه به تو، این کار را هم کردم و البته چه بسا کارها و هدایای کوچک کوچک ولی نمادینی دیگر در راه باشد. ولی حقیقت آنست که دیدم در بیست سالگی، دختری از پدرش نامه ای نمادین ولی آکنده از حرف و حدیث داشته باشد، نقش و سخن خود را خواهد داشت. برای همین به فکر این نامه افتادم. و بعد به یادم آمد که همچون هر چیز دیگری، این من نیستم که ابداع کننده این چنین هدیه ای هستم.
مگر این “جواهر لعل نهرو” نبود که طی نامه های بسیاری از زندان انگلیسیها، پیش از استقلال هند خطاب به دخترش “ایندیرا گاندی” یک دور تاریخ جهان را بازنویسی، مرور و تفسیر کرد.یعنی همان تاریخ و نامه هایی که من نیز در هنگام سر دبیری مجله جوانان به سال 1358، یعنی ده سال پیش از تولد تو به تصور آگاهی بخشی به جوانان شروع به چاپش در مجله کردم و نمیدانم آیا به کار کسی آمد یا نه، ولی بهر کم، با چاپ آن نامه ها که از روی کتابهای شخصی خودم صورت گرفت، و تا جایی که کار چاپ پیش رفت، دو جلد از سه جلد کتاب نگاهی به تاریخ جهان دچار آسیب دیدگی شد و به نظرم باید یک دوره جدید تهیه کنم. البته نه من “نهرو” هستم و نه تو گاندی- توجه داشته باش که این گاندی که دختر نهرو است ربطی به مهاتما گاندی که استقلال هندوستان را رهبری کرد ندارد.- و نه اینجا هندوستان است. البته در ایران هم بهر کم، کسی بود که متاثر از این نامه ها، به دخترش نامه نوشتة آنهم در زندان و این یکی نامش”یوسفی اشکوری” است. آن نهرو، بعد از زندان انگلیسیها درآمد و نخست وزیر شد و دخترش هم، همینطور، در زمانه خودش نخست وزیر شد ولی برای این بنده خدا اشکوری چیزی نمانده بود” مرّ “ احکام اسلامی که اعدام باشد اجرا شود. تا یادم نرفته اشاره کنم که برادر این اشکوری، دانشجوی من در دانشگاه آزاد کرج بود ولی تا آن اواخر من چیزی از این رابطه نمیدانستم.
ولی چرا یاد نامه های نهرو به دخترش افتادم؟ خوب، بهر کم یکی از انگیزه های آن، این جمله هایست که در نخستین نامه از مجموعه نامه های نهرو آمده و سپس در سر عنوان کتاب: “حقیقت من” که نوعی شرح حال خود گاندی ( ایندیرا )، در ضمن یک گفتگو است تکرار شده است:
“هرگز کاری مخفیانه مکن یا کاری نکن که میل داشته باشی آن را پنهان سازی. زیرا میل پنهان کردن چیزی مفهومش این است که از آن میترسی و ترس هم چیز بدی است که شایسته تو نیست. همیشه دلیر باش.”
این حکم حکیمانه که کمی بعد در مورد آن حرف خواهم زد، به ترجمه و قلم “محمود تفضلی” است، یعنی همان کسی که هم نگاهی به تاریخ جهان و هم “حقیقت من” را به فارسی ترجمه کرد، و اگر درست خاطرم باشد از چاپ نامه ها، یعنی کتاب هم، در مجله جوانان بدون رعایت حقوق معنوی و مادی خود راضی نبود که من، جوان 23 ساله آن روز که گرم شور و حال انقلاب بودم، چندان چیزی از این حرف و اعتراض نمیفهمیدم.
اما برویم سر “حکم حکیمانه” نهرو و خطاب به دخترش گاندی. حقیقت، بهر کم از نظر من اینست که این حکم حکیمانه است ولی نمیشود در بعضی جاها و چه بسا بیشتر موقعیتهای خطیر آن را پاس داشت و یا بهر کم اینگونه “خام و ساده” پاس داشت و این هم برخاسته از پیچیدگیهای زندگی بشری است که چنین احکامی را نمیتوان به نحو مطلوب پاسداری کرد. برخی از حرفهای من درباره شرایط روحی فکری کسی است که قرار است “ دلیر ” باشد و و برخی دیگر که روی دیگر سکه است به شرایط سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و در کل بافتاری بر میگردد که “دلیر” ما باید در آن زندگانی کند. نمی خواهم هم چون برخی که به “طنز” می کنند اگر نلسون ماندلا ده ها سال در زندانهای ایران بسر می برد معلوم نبود زنده بماند، چه برسد که آزاد شود و یا همین “ نهرو ” که به اندازه ی “ ماندلا ” هم در زندان نماند و دست بر قضا، هر دوزندانی انگلیسیها و یا عمو زادگان انگلیسی… بودند.نمی خواهم از انگلستان و یا حکومت آفریقای جنوبی به هنگام تبعیض نژادی- و آپارتاید حمایت کنم، زندان هر جا باشد بد است و زندانی سیاسی هر جا که باشد کسی است که در حق وی ناروا حکم داده شده است. به این هم کاری ندارم که ماندلا و نهرو که هر دو از زندان بیرون میآیند، از چه نظام و سلوک حکومتی در هنگام اقتدار خود دفاع می کنند ولی در تاریخ معاصر ما، کم نبوده بارهایی که زندانی سیاسی، پس از آزادی و رسیدن به قدرت، زندانبان شده است. راستی تا یادم نرفته میتوانم از “ هاول” دیگر زندانی سیاسی، ولی این بار “چک” نام ببرم که او نیز بعدها پس از فروپاشی کشورهای بلوک شرق در کشور خود به ریاست جمهوری رسید و از نظامی دفاع کرد که زندانبان” و “زندانبانی” را نفی مینمود.
اینها همه را برای چه به تو میگویم؟ خوب تو بیست ساله شده ای و دیگر نباید برایت هدیه “میمون” پلاستیکی خرید. تو در شرایطی به بیست سالگی میرسی که کشورت روزهای حماسه ا ی را سیر میکند. قصد تاریخ پردازی ندارم ولی نمیتوانم این جمله ات را که روزی در برگشت از کلاس زبان و به هنگام حمله لباس شخصی ها و نیروهای بسیجی… به مردم در حوالی میدان قدس شاهد بودی، از نظر دور برانم: مردم را “ له ” میکردند. بله تو شاهد له شدن تعدادی از مردم در این واقعه بودی و بعد هم چیزهای بیشتری شنیدی و دیدی و تجربه کردی. از جمله پیشانی مجروح و مضروب خواهر3 سال بزرگتر از خود که باز یادگاری از همان کسانی بود که مردم را له میکردند. حقیقت این است که شرح فکری و حسی سویه های مختلف این رویدادها و آنچه که در ایران میگذرد و چنین تو را به غم و رنج و یاس میکشانیدن ساده نیست. چگونه میتوانم به تو بگویم که زورمندان حکومت گر، خلاف پیمانهای خود و حتی رعایت بازی ای که قواعد آن را خودشان طراحی کرده بودند، حاضر شدند که اینگونه در خیابانها قدرت نمایی کنند و در همان حال دلسوزانه از خود سلب مسئولیت کنند. چه گونه به تو بگویم “دلیر” باش ! البته این را بارها به تو و خواهرت و دیگران گفته ام ولی معنای آن چیست؟ برای له شدن دلیر باش! برای دیدن رنج له شدگان دلیر باش! برای اینکه ببینی در خیابانها آدمها تارانده میشوند و کشته و مجروح و اسیر و زندانی بر جای میگذارند “دلیر ” باش. برای تحمل عکس و خبرهایی که مدام در سایت ها، به چشمت و گوشت میآیند و خبر از فجایعی که بر نسل و نسلها می رود “ دلیر ” باش! برای اینکه به عنوان یک جوان در این جامعه حتی کورسوها را هم تاریک ببینی و در شرایط “ حراستی” دانشگاه بروی و از دانشگاه بیآیی “دلیر” باش! برای اینکه با همه اقدامات پلیس اخلاقی و حراستی، متجاوزان ریز و درشت در جامعه رها هستند و چه بسا قربانی ایذاد و آزار جنسی آنها و یا بدتر زورگوییهای رسمی متولیان اقرار گیری “دلیر” باش!
برای تحمل ریاکاری و دروغ نهادینه در جامعه و تلف شدن لحظه لحظه ی عمرت” دلیر” باش! برای اینکه هیچ راهی برای اعتراض به زندگانی و شیوه های ملکداری و لباس شخصیها و هیکلهای بعضا فرتوت ولی مجهز به باتوم و همراهی گروهی شان با یکدیگر که حتی به ترسوترین آنها هم جرئت میبخشد که به تو ودیگران یورش بیآورند “دلیر” باش! برای اینکه جلوی چشمت آشنای تازه ات را لباس شخصیها با تهدید تسمه های آنچنانی که برخوردشان با گوشت و پوست یک زن، چه ها که نمیکند، و بازداشت میکنند “دلیر” باش! برای اینکه سیل عظیم دروغ و ریا، ، آشکارا و چشم در چشم به سویت روان است و از تو میخواهند که نه تنها مطیع که حقیر باشی “دلیر” باش!
بله! برای همه اینها” دلیر” باش! نه تنها برای دیدن و شنیدن و تحمل اینها که برای اتفاقات نزدیکتر و نزدیکتر به خودت هم “دلیر” باش! به تو گفته ام که اگر برای من اتفاقی افتاد، دلیر و آرام و حکیمه باش. حفظ هر میزان از دلیری توام با خرد و احتیاط و… در این جامعه و در این شرایط و در بیست سالگی تو به تعبیر همین “ علما” که این فجایع را میبینند و سکوت میکنند و یا بدتر از آن خود توجیه گر و عامل آن هستند، از “اوجب واجبات” است.
پس حاصل آنکه تا اینجا با نهرو موافقم، دلیر باش ولی در همان حال احتیاط کن و بترس. دعوت به ترس نمیکنم، دعوت به این میکنم که ترس مانع از هم “تسلیم” تو و هم طغیان حسی تو شود. دلیر خردمند باش. تو با حکومت استعماری انگلستان سر و کار نداری، تو با آمیزه ای از سرکوب دینی، سیاسی و در نظامی که دچار تاخر تاریخی است و با له کنندگانی که چه بسا بارسیدن به سطح متفاوتی از فرنگ و اندیشه و حسیات انسانی شرمنده کار خود شوند، سر و کار داری. اما چیزی که کار مرا برای دعوت به “ دلیری” تو سخت میکند، هیچ یک از نکاتی که در بالاترآوردم نیست. همه ی آنها تلخ است و به تعبیر قرآن فسادی است که در قالب مصلحت و سیاست و… بر مردم میرود. ببین! تو، تا جایی که میدانم جاه طلبی، گیریم مثبت و مطلوب ایندیرا گاندی را نداری، من هم که تکلیف خود را با سه “و” وزارت، وکالت، و ولایت روشن کرده ام. پس “ دلیری ” ما برای این موضوعات نیست. دلیری ما برای “ شرف زیستن است و همینجاست که میخواهم از بخشی از دغدغه های خود با تو صحبت کنم: شرف زیستن.
این شرف زیستن دیگر چیست؟ بگذار از سی و اندی سال پیش برای تو حرف بزنم، یعنی زمانی که در سن و سال تو برای مدت کوتاهی زندان رفتم: دو هفته انفرادی. و چون آن روزها، سال 55، مصادف با فضای باز سیاسی بود آزاد شدم. جالب است، نیست؟ تو در بیست سالگی ات شاهد له شدن مردم بوده ای و من زندان رفته ام، گیرم که تو در خرداد و تیر 88 هم این مسائل را دیده ای، یعنی کمی مانده به بیست سالگی ات ولی من ماهی و اندی پس از بیست سالگی ام زندان رفتم و درست شب عید، یعنی ساعاتی به سال تحویل مانده آزاد شدم. از این زندان که از بس اندک است قابل گفتن نیست، نمی خواهم برایت بنویسم. دارم از مشابهت های عمرمان برایت حرف میزنم. د رآن زمان دانشجویی فعال بودم و حتی مدتی نماینده بچه های مذهبی و مبارز در انتخابات دانشجویی شدم. ولی جالب است که بدانی، زندان رفتنم برای حسیات ایدئولوژیکی و اعتقادی مذهبی ام نبود.نه، بخاطر گرفتن اعلامیه یک گروه کمونیستی بنام “ طوفان ” از من ودیگر دوستم بود. داشتیم پس از نهار برای نماز و مسجد میرفتیم. آن دوستم با پدیدار شدن مامور له کننده آن دوران، به چابکی فرار کرد و من که میخواستم از شرف فرار نکردن و غرور ندویدن دفاع کرده باشم، اجازه دادم که دستگیر شوم. مهم این بود که آن زمان به جز این ویژگیهای نسبتا شخصی که حاضر به دویدن نبودم- ولی به تو مطلقا، باز هم تاکید میکنم مطلقا، چنین توصیه ای نمیکنم- دارای باورها و اعتقادات دینی- سیاسی سختی بودم. یعنی همان چیزی که بعدها در تحلیلم از آن نسل و شرایط به عنوان “ خرده بورژوای رمانتیک عصیانگر ” یاد میکنم.
آن زمان فکرمیکردم که بر اساس تعبیر قرآنی در مبارزه یکی از دو امر یا پیروزی و یا مرگ وشهادت در کمین است: احدی الحسنین. و هر کدام باشد نیکوست. تازه آن زمان بحث جنبش دانشجویی بود که آشکارا “ علیه ” نظام فعالیت میکرد و برخی از آنها دور و نزدیک با چریکها، چه فدایی و یا مجاهد، مرتبط بودند: بحث تظاهرات مسالمت ٱمیز با شعار رای من کو؟ “آنهم در رفتار متناسب با قواعد خود تنظیم کننده نظام حکومتی نبود. شاید اگر با باورها و اعتقادات آن روزم بودم، تو و دیگران را به “دلیری” به عنوان رانه و خواست اولیه دعوت میکردم ولی حقیقت آنست که مدتهاست از این باورها دور شده ام. جای شرح مفصل و همه جانبه آن اینجا نیست. همینقدر بگویم که برای برخی اعتقادات و نگرشهای ناقدانه برای آن باورها، پاسخی نیافتم ولی جدای از تغییر صورتبندی دانایی و معرفتی دینی ام از امر پذیرش ادیان به معنا جویی در خلقت، شرایط سیاسی- اجتماعی هم، در این تغییر موثر بود. خوب تا مدتها چیزهایی که درون نظام میگذشت را با حق اعتقاد برای خود توجیه میکردم. یادم است که همان اوایل، مردی را دیدم که در شبی پاییزی و چه بسا زمستانی، در کنار باجه تلفن، مچاله شده بود و مرا جدیتر از همیشه به این تامل برداشت که پس “ عدالت کجاست؟ میدانم که کارهای جهادی و سازندگی در کشور انجام شد ولی کجا این باده ها کفاف مستی من را میداد؟ از این نمونه ها بسیار بود و هست و نمیخواهم به یادت بیاورم که همین چند سال پیش تعدادی کارتن خواب در تهران، مرکز ایران، از سرما جان دادندو… از این دست چیزها نمیخواهم برایت بگویم و بالاخره هر چی باشد سالروز تولد توست و تو هر میزان ظرفیت و تحمل داشته باشی و در دلیری سر کنی، حق داری که بخواهی شبی از این حرفها کمی به دور باشی. ولی بگذار از یک حادثه نمادین ولی مهم دیگری که در کنار تفسیر صورتبندی معرفتی ام به جهت دخالت و تاثیر ساختار سیاسی- اجتماعی، اهمیت واقعی – نمادینی داشت یاد کنم. انتخابات مجلس بود، کی ؟ سال 64 ( به نظرم) یعنی پیش از سی سالگیم. در آن وقت رقابت جدی برای انتخاب شدن و طبعا پس از انتخاب رئیس مجلس شدن بین آقای هاشمی رفسنجانی و آقای محمد یزدی بود. در آن زمان مردم دعوت میشدند که به خط اسلام و جنبش محمدی رای دهند و از اسلام آمریکایی بپرهیزند و ما، جوانان زیر سی سال- یا بگذار از خودم حرف بزنم- من، در کنار این تامل که با توجه به اینکه - آن موقع مثل امروز، - صلاحیت داوطلبان بررسی و تائید میشد، این اسلام آمریکایی از کجا سر در آورد ولی باز با تصور رقابت بین جناحهای چپ وراست آن روز و اینکه چه بسا، قرار است مردم با رای و آگاهی خود از جناح مطلوب دفاع کرده و آزادانه آنها را به مجلس بفرستند براین باور شدم که باید به هاشمی رای بدهم و به یزدی نه! و میتوانی حالت مرا تصور کنی که هاشمی انتخاب شد و به مجلس رفت و رئیس شد ولی محمد یزدی هم عضو فقهای شورای نگهبان شد! عجب جوانی خامی داشتم. متوجهی! یک جورهایی داستان قدیمی است. بیهوده نیست که به طنز به این نظر رسیده ام که گذران عمر چیزی جز تبدیل جهالت ها به یکدیگر نیست. بهر حال، این آخرین باری بود که در انتخاباتی شرکت کردم. البته میدانم که تو در این نوبت آخر یعنی نوبتی که شاهد له شدن مردم در روزهای بعدی بودی، هم در انتخابات شرکت نکردی. قصد داشتی بروی رای بدهی ولی در ساعات آخر منصرف شدی. حتی به تو گفتم که اگر قصد رای داری، و بخواهی، میتوانم تا یکی از صندوقهای رای همراهیت کنم، چرا که به رغم وجود یک کلانتری، 122 در محله ما باز امکان ایجاد مزاحمت از سوی این و آنی که در تعطیلات آخر هفته قصد تفریح در دربند و سربند را داشته اند، وجود داشت. ولی تو دیگر میلی به رای دادن نداشتی که نداشتی. و من صبح که از خواب برخاستم در مواجه با گریه سوزناک و هولناک سلامه شدم که هم در”ستاد سبز” اندک فعالیتی داشت و هم رای داده بود و حال میپرسید که یعنی میشود؟ و ناگزیر شدم که ساعتی در حیاط قدم زنان بالا و پایین بروم و او را دلداری دهم که “ شده “. ولی چهره تو هنگام صبح جالب بود که به مراتب آرام تر از سلامه بودی. شاید به خاطر تفاوت روحیه تان بوده و شاید هم بخاطر فعالیت و حضور سلامه و کناره گیری نسبی تو بود. بهر حال هر چه بود، صبح پس از انتخابات را اینگونه آغاز کردیم. ولی در صبح پس از انتخابات سال 64، کسی مرا دلداری نداد. نیازی هم نبود، من عادت به استوار بودن و دلداری این و آن دارم، تازه بگذریم از اینکه خجالت داشت یک جوان بیست و نه ساله را که دو فرزند هم دارد بخاطر این انتخاب یا آن انتصاب دلداری داد. بهر حال شرح نگاه و تحلیل دینی-سیاسی ام که گاه به تعبیر امام علی در قالب “شقشقیه” میآید را برای وقتی دیگر بگذارم و کم کم نامه ام را به پایان ببرم. بهر حال داشتم می گفتم که اگر آن روزگار بود، می توانستم روشن تر و سر راستربه این و آن بخوانمت ولی چه کنم که دیگر از پذیرش “ احدی الحسنین ” فاصله گرفته ام و نوعی نگاه معنا جویانه توام با خطر و تردید به کیهان و زندگانی دارم. برای همین نمیتوانم قرص و محکم به تو بگویم که در هیچ شرایطی “ نترس “، تنها میگویم که نگذار ترس بر تو غلبه کند. میدانم که این فاصله گرفتن که به این گزاره های مشروط و احتیاط آمیز، بدل میشود چه بسا مورد ریشخند این و آن قرار گیرد. چه بسا له کنندگان و حاکمان بگویند، آخر و عاقبت بی دینی یا بد دینی چنین است و باد در آستین اندازند که شجاعت ما چنان است و ادای تکلیفمان چنین. قصد گفت و گو و مجادله با انها را ندارم. تنها به دو نکته برای یاداوری به خودم وخودت بسنده میکنم. یکی آنکه، دوست داشتم این شهامت را فارغ از مسند قدرت و تحریک جمع حمله کنندگان و وعده های دور و نزدیک و به ویژه عاری از قمه و چماق و گاز اشک آور و گلوله و… ببینم. مگرنه این است که آزادگی حکم به این میکند و له کنندگان مدعی آزادگی از نوع علی وار و حسین وار هستند! ولی درباره ی آن پوزخند به دین و بد دینی به این شعر ” محمود روح الامینی “ و ذیل آن از ” باستانی پاریزی “ که این روزها وشبها تبدیل به یکی از نویسندگان محبوب من شده است، ارجاع میدهم.
شکسته بسته ایمان مرا یارب مگیر از من
که این بشکسته، بهتر باشد از ایمان مصنوعی
و ذیل آن که تغییر و تحریف و چه بسا به کمال رساندن شعر بالا باشد، این است.
شکسته بسته کفران مرا یارب مگیر از من
که این بشکسته بهتر باشد از ایمان مصنوعی.
دلیر باشی و آرام و خردمند
تولدت مبارک.
گاه تو مرا “حاتم” می نامی که تنها مورد خطاب در میان بچه هاست، پس بگذار برایت امضا کنم.
حاتم. ماشین هم خودت بخر!