یک تکه آهن
گوینده تلویزیون جمهوری جهل خبراعدامش را درصبح همان روزاعلام کرد، بعد فیلم اعترافاتش راگذاشتند. تازه سرسفره نشسته بودم. قیافه ش راکه دیدم، لقمه ازدستم توبشقاب رها شد.
“یعنی آدم میتواند اینهمه درنده باشد؟”
آهن تکه ای باآنهمه عظمت شده بود عینهوموش توآب افتاده. اعتراف کرد که تو روزهای انقلاب چند کامیون انواع سلاحها را ازپادگانها مصادره و تو بنگاه آهن آلات فروشی شان توخیابان مختاری جاسازی کرده.
پنج سال پیش ازانقلاب توسالن بزرگی کنارمیز، روصندلی نشسته بودم. دست وپاهام یواش یواش دریدگیهاش جوش می خورد و ورمش میخوابید. دکترقلابی یک دسته ورق امتحانی جلوم گذاشت وگفت: هرچی تو خاطرت داری، ازبچگیت تاحالا رابنویس، بنویس همه کارائی که کردی، دراثرعقده های زندگی سراسردربه دریت بوده.
پنج ورقه امتحانی رانوشتم وگذاشتم جلوش. نگاهی سرسری به ورقه اول انداخت. ورقه ها را پاره کرد و ریخت توسطل زیرمیز، نعره کشید و زیرمشت ولگدم گرفت:
- مادرسگ!منودست انداختی؟ داستان واسم نوشتی؟ زندگی خودتو موبه موبنویس، خیال بافی تحویلم میدی؟ پدرجاکشتو میذارم کف دستت! ده مرتبه دیگه م مزخرف بنویسی، پاره میکنم، وادارت میکنم اونقد بنویسی تا انگشتات بشه چوب خشک.
دوباره یک دسته ورق امتحانی جلوم گذاشت، گفت:
- ازسربنویس، هرچی به سرت اومده، ازبچگیت بنویس، داستان حسین کرد بنویسی میفرستمت تواطاق تمشیت، میسپرم پدرمادرقحبه توبذارن کف دستت.
دونفرگردن کلفت با تیپا وپس گردنی توسالن بزرگ پرتش کردند. زمین خورد، نرم وخونسردبلندشد، شبیه ستونی وسط سالن ایستاد. حول وحوش بیست ساله وبیخیال کامل بود. دوشخصی پوش گردن کلفت دوطرف در،کناردیوارسیخ ایستادند. دکترقلابی دست ازسرم برداشت ورفت سراغ سوژه تازه. کابل افعی مانند را دورسرش چرخاند وبی حرف توصورتش کوبید.
ردکابل روگونه هاش عینهولبوبیرون زد و از چند جاخون نشت کرد. جوان خونسرد وبی اخم وتخم، سرجاش ماند. دکترتا نفس داشت، کابل را به همه جای هیکلش کوبید، بی یک آخ، شبیه تکه ای ازدیوار، همانطورخونسرد سرجاش ماند.
دکترازعصبانیت کف کرد. شبیه مارزخمی به خودش می پیچید .پشت میزش نشست .یک کپه قرص ازکشوش درآورد و ریخت تو دهنش و شیشه آب را روش سرکشید. عرقش را پاک کرد و گفت:
- ادای آرتیسا رو واسه م درمیاری؟ فیلم که باشی به زانوت درمیارم! میخوای جای آقاداداشتوکه وزیر رو ترورکرد والان بافرشته ها بغل بغل میکنه، پرکنی؟ کورخوندین شماها! دودمانتوبه آتیش میکشم! دستاتوبگیرجلو وصاف نگادار!
تانفسش یاری میکرد، به کف وپشت دستها، روبازوها وشانه ها،سینه و پشتش کابل افعی مانند را آنقدرکوبید که ازدیدنش موبه تنم سیخ شد. جوان ازجاش تکان نخورد، نه آه وناله کرد ونه خونسردیش راازدست داد. دکتردوباره کنارمیزش روصندلی رها شد. یک کپه قرص ازکشوش درآوردوریخت توحلقش،آهسته ترگفت:
- پدرجاکش یه آخم نگفت که دلم خنک شه! حالیش میکنم، خایه هاشو میکشم، مادرسگو! دونفرشخصی پوش راصداکرد:
- بخوابونینش روزمین وهرچی زوردارین به کارببرین! جوری تیکه- پاره ش کنین که نعره هاش گوش تموم زندونیا رو کرکنه!
رو موزائیک کف سالن درازش کردند.یکی روسرش نشست، یکی کابل رادورمچش پیچاند ودست به کارشدند. یکی خسته که میشد، کابل را میداد دست دیگری وخودش روسرجوان می نشست. دوساعتی کابل، لگدومشت کوبیدند وصدای آخ جوان درنیامد! انگاریک تکه آهن زیردست شان بود. تنهاخودشان ازپا درمی آمدند.
دکترکف بالاآورده، کاغذهارا ازجلو من قاپید و نگهبان بیرون دررا صداکرد و گفت:
- اینوبندازش توسلول تا با خیال آسوده اون مادرخراباتی روببریمش تواطاق تمشیت!
توسلول پرت که شدم، دکتربا چشم های تو اشک نشسته، سیگارراتا فیلترش کشیده بود. فیلتررا ازش گرفتم وتاتهش کشیدم. سه نفربودیم. هردوتاشان بچه شمال وازدانشجوهای پزشکی تبریزبودند. یکی تمام شبانه روزته سلول درازبود. دستهاش را روصورتش میگذاشت که ازشرمختصرنورسوراخ سلول هم آسوده باشد.تنها برای خوردن غذا ورفتن به مستراح برمی خاست وبدون هیچ کلامی، دوباره درازمیشد ودستهاش را روصورت وچشمهاش میگذاشت. انگارعهد کرده بود با مرگ موقت، سرزمان رازیرآب کند. کاری به کارش نداشتیم. حسین اما پسردردکشیده ای بود. میگفت به قیمت سخت ترین نوع زندگی خود وخانواده ش،خودش رابه دانشجوئی پزشکی دانشگاه تبریزرسانده–
-حالاواسه چی گریه میکنی؟
- مادرم دقمرگ شده، پدرپیرمم انگارصدساله شده
- چطوری فهمیدی؟
- توکه نبودی، صدام کردن که ملاقاتی داری، بابام بود. پیرمرد گریه کرد وگفت که بگو غلط کردم! بهش گفتم که صد دفه گفته م غلط کردم، دست ازسرم ورنمیدارن که!
خودم هم حالی بهترازدکترنداشتم، بایدازآن حالت درش میاوردم، تنهاراهش لودگی بود. پسرخوش قلبی بود، خیلی زود خلقش عوض میشد. باخمیرهای نان باطومی رونیمچه گلیم نصف کف سلول خط کشی کرده بودیم، تمام وقت با دوزبازی وقت را می کشتیم. حالت لبریزازاندوهش اعصابم راخراب ترمیکرد. باید با هرشیوه ای فضا را تغییرمیدادم. باید ازآن عوالم بیرونش میاوردم. یکی ازدو تا سیگارجیره روزانه مان راکشیده بود.گفتم:
- غمت نباشه دکتر،همه چی درس میشه،بریم سراغ دوزبازی؟
-اصلا دل ودماغشوندارم
- سرنظافت کف سلول
حالشو ندارم
خالی کردن زیرسیگاری.
ازته نان باطومی زیرسیگاری درست کرده بودیم.
- فیلترسیگارروهم میکشیم،بازنده چی شو میخواد خالی کنه؟
فیلترسیگارم باهات بازی میکنم
گفتم که حوصله م خیلی گه مرغیه،حالشواصلاندارم.
- سرنصفه سیگارم باهات بازی میکنم آ!
- مرده وحرفش،ته فیلترشم بهت نمیدم آ!
- خرمرد رندی بابلی پسرا روسرم درنیاری، مرده وحرفش، قبول دارم.
دوساعتی دوزبازی کردیم، دکتررا ازعوالم اندوه بیرونش آوردم، مثل همیشه باکلک های بابلیش، سهم نصف سیگارم را برد. خندید وجشن گرفت. دستهاش رابه هم میمالید وسرازپا نمی شناخت.
- د کترجون، قبول دارم که سیگارموبردی؛ نوش جونت. اما میخوام فیلترشوازت گدائی کنم! تموم تنم واسه یه پک ازفیلترش مورمورمیشه جان تو!شنفتم بابلی پسراخیلی باگذشت و آقان، مگه دکترجون؟
- تواین سلول گداها رومیگیرن. جون به عزرائیلم بدی، نیم پک ازفیلترسیگارم بهت نمیدم!
- دلت میاد توسیگاربکشی ومن تو چشات زل بزنم، دکترجون!
حالت حسین را پاک عوض کردم.
قاه قاه می خندید ومی گفت که فیلتر سیگاربهم نمیده که بکشم. دانشجوی درازشده، دستش را کمی ازروچشمش کنارکشید، سرش رایکبرکردوخمارآلوده گفت:
کم دکتر دکتربه نافش ببندبابا! اون هنوزتازه سال دومشو تموم کرده، دکترکجا بود بابا! حسین بازخندید وگفت:
بگیربخواب حال نداری،جوجه توسری خورتموم بچه های دانشکده ادبیات!
من کمی به حسین خزیدم وخودم راخیلی خودمانی نشان دادم وگفتم:
- واسه گرفتن وکشیدن سیگارش، حاضرم ده تا دکترا بهش بدم، حسین جونم واسه من فوق دکتراست!
فضای سلول جان میگرفت و از حالت ماتم زدگی خارج میشد. اندوه حسین ازمیان میرفت که درسلول با لگد دهن واکرد. جوان قصابی شده رابا کله پرتش کردند تو و درپرصدا بسته شد
- دکتر،بازم تیرت به سنگ خوردکه! دودنصف سیگارم ازگلوت نرفت پائین! ردش کن بیاد تا ازسوراخ دربا آتش نگهبان آتیشش بزنم. اگه این جوون بتونه سیگاررولبش گیربده. یه کوه تموم عیاره،هیچ آدمی به این محکمی ندیده م! نفس دکتر قلابی و دوتاشکنجه گرشوگرفت وداغ یه آخم به دلشون نشوند!
دکترسیگاررا به طرفم درازکرد وگرفتم، بلند شدم که مشت به درآهنی سلول بکوبم، جوان گفت:
- سیگاری نیستم، نمی کشم.
دکتر ذوق زده ازجاش پرید وگفت:
- ردکن بیاد! داغشوبه دلت میشونم!
جای سالمی رو تن جوان نمانده بود، بازهم عین خیالش نبود. خود راجمع وجورکرد وپشتش را راحت به دیوارتکیه داد. خونین ومالین بود.انگاراصلا درد را حس نمیکرد. خیلی راحت و روان شروع کرد به حرف زدن:
- خودشونم میدونن که من هیچ دستی ازپاخطا نکرده م.
- پس واسه چی آوردنت واینجوری قصابیت میکنن؟
- کارهمیشه شونه،ده- بیست روزیه مرتبه میارنم،لت وپارم مکنن ومیندازنم بیرون!
- لابد یه اما و اگری توکاره، بااین همه اشتغالات وتنگی جا، مغزخرتو کله شون نیست بیخود وقت شونوتلف توکنن که!
- اونیکه چن وقت پیش وزیر وجلو وزارتخونه ش اعدام انقلابی کرد، داشم بود.
- حالا حرف وحسا بشون با تو چیه؟
- خودشونم صاف میگن مامیدونیم توهیچ کاره ای، میترسیم واسه انتقام کشی ازاعدام برادرت، دست به کارخطرناکی بزنی!
- گوش میدی دکتر؟ همه روبعد ازاقدام شکنجه میکنن، اینوپیش ازاقدام! حق چیزای نشنفته!
- فردای قضیه داشم، سرکلاس ششم دبیرستان یقه موگرفتن وصاف بردنم سربازخونه که خد مت اجباری کنم، اطرافموپرازآنتن وبپا وخبرچین کردن.شیش ماه مثل بچه آدم خدمت سربازی کردم. تموم گروهبانا وفرموندهام ازم راضی بودن.
- این دفه واسه آوردنت پس؟
- نه خودم میدونم ونه اونا!
- این که نشد حرف، حتما یه بهانه ای درست میکنن.
- میگن شب جمعه که با چند تا ازرفقای سربازت رفتین شهرنو، واسه چی هرچی اونا اصرارکردن، تو یکی فاحشه بازی نکردی؟ حتما عضو یه سازمانی هستی!!