جمع مستان

جمشید اسدی
جمشید اسدی

یک حرف و دو حرف برای … عیسی سحرخیز!

عیسی سحرخیز هنوز در بند است. به جرم آزادی خواهی.
استبداد چه فکر می کند؟ که عیسی در بند از یاد رفته؟ خیال خام!
مبارزان در بند فراموش که نمی شوند هیچ، بلکه همچون آتشی که نمیرد همیشه در جان و روان ایران و ایرانی اند.
آن چه در پی این می آید، یادواره مقاومت است و فریاد همبستگی. هر کس با سخنی، اما همه برای عیسی.

ادیب زاده ایرج (روزنامه نگار(  مقاومت آقای عیسی سحرخیز در زندان استبداد مرا با داستان پیرمرد و دریای همینگوی پیوند می دهد به ویژه این جمله ی داستان که همیشه روحیه تازه ای به من بخشیده - انسان برای شکست ساخته نشده. انسان را می توان از بین برد. اما نمی توان او را شکست داد. آقای سحرخیز گرامی شما را ستایش می کنم. با مقاومت در برابر استبداد ایستاده اید و خصلت شریف انسانی برابر استبداد ورشکسته نشان داده اید. برای آزادی بیان شما. یک نماد برای همه ی ما روزنامه نگاران هستید. به امید آزادی شما و هفتاد میلیون زندانی دیگر. به امید دیدارتان.

اسدی، جمشید (استاد و پژوهشگر دانشگاه، پاریس(  شیر در بند! پهلوان بی سلاح! سخن ات در آزادی و زخم ات در بند، به زمین و زمان و این و آن گفته و می گوید که در ایران ما، سرزمینی که هرگز نخواهد مرد، اگر آزادگان بر سر قدرت نبوده اند، در همه جای آن بوده اند و هیچ میدانی را در برابر زورگو خالی نگذارده اند. در این مرز و بوم، هیچ مستبدی هیچگاه آرام سر بر بالین نگذاشته است.
بزرگوارا که تویی، پرچم مقاومت ات افراشته تر باد! فردا، روز پیروزی است، روز آزادی است!

اسدی، هوشنگ (نویسنده و روزنامه نگار( عیسی سحر خیز نامی بلنداست در امتداد زنجیره ای که از امروز می رود و تا طناب دار جهانگیرخان صور اسرافیل می رسد. در صد سال و بیشتر که در میهن زخمی ما بر نبرد خدای آزادی و ناخدای استبداد گذشته است، روزنامه نگاران همواره یاران خدای آزادی بوده اند.
عیسی سحرخیر را درعمرکوتاه برآمدن آفتاب اصلاحات شناختم، در کنار احمد بورقانی نشسته بر مسند امور مطبوعاتی وزارت ارشاد و درها همه گشوده و بر عنوان دیر سال”خود” و”غیرخودی” خط باطل کشیده،؛ و برا ی همین هم چند صباحی بیشتر ایندو را تاب نیاوردند.
و بعدعیسی را می دیدم در قد و قامت روزنامه نویسی آزادیخواه که ابتدا در دفاترعلنی و سپس درخانه های امن تا لحظه آخرکه توانست “روزنامه” منتشر کرد. وهمه روزنامه ها را که گرفتند، قلم را زمین ننهاد و رزمید تا لحظه آخر که در لباس مبدل در خانه ای در شمال دستگیر شد. واین تازه آغاز راه بود. زندان، سنگر تازه او شد. همه جان در گرو آزادی گذاشته و از سیاهی زندان نور را فریاد می زند …

امیری، نوشابه ( نویسنده و روزنامه نگار( تلفن در دستم می خشکد.مدیر کل مطبوعات ارشاد آن سوی خط است که به صدایی مهربان و مودب می گوید:حواله کاغذ “گزارش فیلم” آماده شده.امروز دست تان خواهد رسید!
کسی شوخی کرده؟ مارا به بازی گرفته؟ ما “غیرخودی ها” به شنیدن صدای مودب کارمند «دون پایه» ارشاد هم عادت نداریم چه برسد به مدیر کل. چقدر پشت در اتاق آن آقای ساروی «حقه باز» قدم می زدیم تا لطف می کرد و به صدایی نامودب می گفت:بیا تو!
دادن جواب سلام هم سخت بود برایش. سرش را می انداخت پایین، حواله کاغذ از کشوی میز بیرون می کشید و باز هم بی نگاه، درازش می کرد سمت ما. نه اینکه ارث پدریش را بدهد، سهمیه کاغذمان را می داد، با این حال به گونه ای که انگار ازجیب پدرش داده و لطف کرده. عذابی بود ماجرای گرفتن حواله کاغذ در شرایطی که انحصار کاغذ در اختیار ارشاد بود؛ و همین هم مهم ترین وسیله تشویق و تنبیه. نوازش “خودی ها” و نواختن “غیرخودی ها”.
و این همه وقتی وارونه شد که عیسی سحرخیز و احمد بورقانی، جای پیشینیان بگرفتند و یخ ها باز شد. آمدن این دو در دل دوران اصلاحات ممکن شد اما آنچه اتفاق افتاد به تمامی مرهون نوشدن دولت نبود؛ پرنده هم عوض شده بود، با این پرندگان بود که پرواز به یاد ماند.
عیسی سحرخیز، مردی از جنس ما بود؛ آرمانی، معتقد به آزادی مطبوعات، اهل تسامح، و مهربان. می دانستیم در سختی دوران، یکی هست که هر زمان لازم باشد هم تلفن اش دم دست است و هم در دفترش باز. ما از سختی دوران ها می گفتیم و او همدلانه نگاه می کرد. می فهمید چه کشیده ایم. در می یافت. خطری هم که پیش می آمد، پیشاپیش ایستاده بود برای حفاظت از ما. آمده بود مطبوعاتی ها را محترم بدارد واز گزند دوران در امان. نقشی که با پایان بهار کوتاه عصر هم ادامه یافت.
آن روزها نه او و نه ما، نمی دانستیم دوران به کدام سوی خواهد رفت؛ نمی دانستیم او جای اش می شود پشت میله ها و ما غربت. نمی دانستیم روزگاری دستان او و ما از دوسوی جهان به سوی یکدیگر درازخواهد شد تا با هم بنویسیم: آزادی. نمی دانستیم او پا برهنه روی برف ها خواهد رفت و ما دلمان لک خواهد زد برای برف های روی توچال. این را اما می دانستیم که «چه جداییست میان من و تو/اندر آنجا که خطرهاست میان من و تو».
اینک ما با او در زندانیم او با ما دور از خانه. او ایستاده است ما نیز.این راه با هم می رویم، بندی یا آزاد.با هم و به یک عشق:آزادی میهن.

جعفری، محمد (مدیر مسئول روزنامه انقلاب اسلامی در دوران ریاست جمهوری بنی صدر، نویسنده و محقق(  عملی که عیسی سحر خیز از خود بروز و ظهور داد و در برابر به بند کشیدن آزادی و حقوق ذاتی انسان ها به وسیلۀ دستگاه جبار ولایت فقیه صریح و روشن ایستاد و هیچ ترسی از خود نشان نداد مصداق بارز « افضل الجهاد کلمة حقٍ عندَ سلطانٍ جائر » است. او در مقابل آقای خامنه ای رهبر جباری که بعد از تقلب بزرگ در خرداد ۱۳۸۸ با ملت اعلان جنگ داد، نه عِده و عُده داشت و نه تیر نه تفنگ، تنها قلم داشت و تا در بند نبود با قلم خود کلام حق وراست و درست را از آن جاری می ساخت. عمل عیسی سحر به مثابه تجربه ای پایدار برای تمام قلم بدستان است که با قلم خود یا کلام حق و راست و درست را از آن جاری سازند و اگر توانش را در خود نمی بینند، حد اقل آب به آسیاب دیکتاتور ولایت مطلقۀ فقیه که بدترین نوع دیکتاتوری است، نریزید.

حسن پور، ستاره (نویسنده و پژوهشگر سیاسی( کسی که آزادمردانه ایستاده ست دست رد به سینه ی مرگ می زند. عیسای عزیزکه دم اهورایی ت نشان از صبوری و سرافرازی ست؛ ایستادن ات، ایستادگی ات، آزادی را در دستان ما جان بخشیده است.

خاوند، فریدون (استاد دانشگاه، روزنامه نگار( عیسی سحر خیز را تنها یکبار دیده ام آنهم در میان جمع. با این همه من نیز همانند هزاران ایرانی دیگر، خود را ، در تلاش روز ها و شب های عیسی برای اعمال شرافتمندانه حرفه زیبایش، روزنامه نگاری، آشنای دیرینه او میدانم.
ولی برای «سبکباران ساحل ها»، نوشتن درباره گرفتاران «شب تاریک و گرداب هایل» کار آسانی نیست. در باره او، و دیگر همکاران دربندش، تنها به نوشتن یک جمله اکتفا میکنم : کشور ما سال های زشتی را از سر می گذراند و تنها با وجود انسان هایی چون عیسی است که می توان به آینده امید بست.

زعیم، کورش (کنشگر سیاسی و فرهنگی(  من عیسی سحرخیز را نخستین بار در ۱۹ آبان ۱۳۸۲، در دانشگاه مازندران در بابلسر دیدم که کنار هم در آنجا در بزرگداشت دکتر حسین فاطمی سخنرانی کردیم؛ و آخرین بار در سال ۱۳۸۸، در زندان اوین هنگامی که هر دو در یک خودرو از بند به ساختمان ملاقاتهای کابینی برده می شدیم! من نوشته های سحرخیز را بارها در رسانه ها، بویژه نشریه آفتاب خوانده و ‍ژرف اندیشی و شهامت اورا ستایش کرده بودم. بهمین دلیل، هنگامی که کمیته تشکیل شورای ملی صلح به ابتکار بانو شیرین عبادی در کانون مدافعان حقوق بشر تشکیل شد، از او هم دعوت کردیم به ما بپیوندد. عیسی سحرخیز یک افتخار برای جامعه مطبوعاتی کشور است.

 

زنگنه، حمید (استاد و پژوهشگر و رئیس بخش اقتصاد دانشگاه وایدنر، چستر ، پنسیلوانیا( کارگران معادن ذغال سنگ هر چه بیشتر به اعماق معادن جلو می روند باید از هوای آلوده تری که اکسیژن کافی برای بقای زندگی لازم است تنفس کنند. ولی خود آنها نمی توانند این مطلب را نمی توانند ببینند و درک کنند و اگر پیش بینی های لازم برای جلوگیری از این ضایعه ها نکنند از هوش می روند و ضایعه ای نا خوش آیند پیش می آید. برای جلو گیری از این ضایعه ها گارگران با خود قناری به معدن میبرند. این قناری ها همان هوای الودن را تنفس می کنند و وقتی که اکسیژن هوا از حداقل لازم پائین تر رفت از هوش می روند و این علامتی است که گارگران را هوشدار می دهد که از معدن خارج شوند و زندگی خود و قناری ها را نجات دهند. عیسی ها در حکم قناری ها در معادن را دارند. آن ها با مشام تیز خود تنگی هوا را قبل از دیگران حس می کنند و با قلم خود به همه هشدار می دهند که هوا تنگ است، که زندگی طاقت فرسا است. عیسی ها هستند که از خود مایه می گذارند تا ما خود را نجات دهیم. به امید روزهای بهتر برای همه.

سیگارچی، آرش (روزنامه نگار(  آقای سحرخیز سلام. یادتان هست ۱۵ آذر ۱۳۸۳ را؟ در انجمن، به من گفتید این روزهای سخت می گذرد. این را وقتی فهمیدم که بعد از بیست روز انفرادی، در بهمن ۱۳۸۳، در حیاط زندان، آن ته ، دیدم نوشته اند، “هیچ چیز برای همیشه نیست”. راست می گفتید. هیچ چیز برای همیشه نبود. منتظرم ببینم تان؛ آزاد و رها.

شاهید، محمد رضا (گزارشگر مقیم پاریس(  هر بار که برای راحت نوشتن گوشه ایی را انتخاب کرده ام تا از جنجال شهری و یا زنده گی موقتا دور باشم ، فراموش کرده ام که در همان لحظه کسانی نیز به زنده ماندن در گوشه ایی به نام زندان محکوم شده اند . در طی این سال ها نامهای روزنامه نگار زندانی در ایران رکورد شکن شده است ، گرچه آن هایی هم که در داخل ایران و بیرون از زندان می نویسند ، خود را آزاد نمی پندارند . وقتی سیامک پورزند خود راکشت، یاد یک برنامه رادیویی مسعود بهنود بنام ظهر روز هفتم افتادم که همیشه بدون نوشته اجرا می کرد و در آغاز یکی از این برنامه ها گفت : چه بسیارند در زندان و آزاد … چه بسیاریم آزاد و زندانی.
در آن روز این گفته را لمس نکردم، اما چند سالی است که نیم بیشتر زمان دیدارهای مان با دوست بسیار عزیزم رضا معینی به وضعیت روزنامه نگاران زندانی در ایران می گذرد، حکومت از کار و سخنان عیسی سحرخیز و اصولا روزنامه نگار چه واهمه ایی دارد؟ پاسخی که به ان رسیده ام این است هر کس که در ایران محبوب مردم باشد در هر زمینه از سینما گرفته تا موسیقی و یا ورزش، حکومت را نگران می کند . اولین جرم عیسی سحر خیز این است که محبوب مردم وطن اش شده است .
امشب به مراسمی رفته بودم با عنوان تولد بهمن احمدی امویی و هزار ویک فرزند در بند وطن، تا گزارشی تهیه کنم، جوانانی را دیدم صمیمی که همگی کار را در ایران آموخته ، اما متاسفانه شرایط سیاسی به آنها اجازه نمی دهد در کشوری که آن را دوست دارند بمانند و کار کنند. از خودم می پرسم هریک از ما که در این سال ها به دلایل و شرایط متفاوت از ایران آمده ایم آیا عیسی سحرخیز ها را تنها نگذاشته ایم و اگر بله ویا نه که برای هر دو نظر پاسخی هم داریم چه باید کرد؟ در دیداری بسیار کوتاه ه با مبتکر این فکر جمشید اسدی همین امشب در مراسم ، نوشتن را حد اقل کار دانستیم، اگرچه فردا کارهای بیشتری میتوان انجام داد.

 

شکری، عباس (روزنامه نگار و نویسنده( عیسی سحرخیز را با آفتاب شناختم. از او گله مند بودم که چرا نام مجله اش را بدون رعایت موازین روزنامه نگاری “افتاب” گذاشته که پیش از این مجله ی آفتاب در نروژ چاپ می شده است. پاسخی به نامه ام نداد. اما، در سال ۲۰۰۲ در نروژ دیدارش کردم. آمده بود تا با یکی از دوستان قدیمی اش یاد روزهای خوش و ناخوش گذشته را زنده نگه دارد. حدود هشت ساعتی این شانس را داشتم که با او به تنهایی و همراه با دو دوست دیگر گفتگوی خودمانی داشته باشم و در همین حین بار دیگر گله ام را با او در میان گذاشتم و فروتنانه گفت که: پوزش اگر به نامه ات که هرگز به من نرسیده پاسخ نداده ام اما نام مجله را اصلا خبری از “آفتاب” آن هم در دیار بی آفتاب شمال اروپا نداشتم. در گفتگوی رادیویی که همان روز به طور زنده و یک ساعت هم به طول انجامید، از “محمد خاتمی” و خط و ربط اصلاح طلبان حمایت می کرد . به فرداهای روشن تری امیدوار بود .افق آزادی را در پس پشت کوچه های ایران می دید و آزادی را در دسترس. افسوس اما که این سراب، هم او و همه ی کسانی که دل به اصلاحات آقای خاتمی داده بودند را به بیابان خشک و بی علف، به کویر لوت ازادی رهنمود شد و مگر پیگرد، دستگیری، زندان، شکنجه و اعدام ارمغانی با خود نداشته است. آرزو می کنم که کرانه های روشن آفتاب هر چه زودتر بر آسمان ایران بدرخشد و عیسی سحرخیز و هزاران زندانی مثل او نیز از بند رها شوند تا در سیل خروشان برآمده از آزادی و دموکراسی، در موج برآمده از حضور ایرانیان مقیم خارج و میلیون ها ایرانی داخل میهن دست در دست هم ایرانی مستقل، آزاد و رها بسازیم و نسل آینده را رها کنیم از مبارزه برای آزادی.

علمداری، کاظم (استاد دانشگاه، جامعه شناس( چند روز قبل دردنامۀ مهدی سحرخیز، فرزند آقای عیسی سحرخیز را به سید محمد خاتمی خواندم. با او بسیار همدردی کردم و از بی تدبیری خاتمی و داوری معیوب او باز همه یکه خوردم که چرا او ظالم و مظلوم را در کنار هم نهاده است و نمی خواهد ریشه های ستمی که بدست این نظام، که او نیز روزی به خطا مقدس اش می پنداشت، بر مردم اعمال می شود را بشناسد. آیا او نمی بیند که دوستانش در زندان خامنه ای اند؟ خام خیالی نیست که تصور کنیم باز وضعیت به زمان گذشته بر می گردد، و کسانی که قدرت و ثروت نا بینایشان کرده است و گروه های ارازل را محافظان حکومت خود کرده اند باز اجازه خواهند داد که خاتمی و همفکرانش در حکومت سهیم شوند؟ تازه خاتمی ها در حکومت سهیم بشوند؛ چه نصیب مردم ایران خواهد شد؟ آخرتعصب تا به کجا و چرا خاتمی می کوشد نظامی که درعمل فاجعه آمیز بودنش برای این ملت به اثبات رسیده است را زنده نگهدارد؟ آیا او نمی بیند که این نظام از آغاز تا به کنون با سرکوب و حذف وفساد و بی عدالتی و تقلب در آرای مردم دوام آورده است؟ آیا او نمی بیند خامنه ای برای حفظ قدرت مطلقه و انحصاری خود سران پیشین نظام را یا زندان کرده ویا آنها را عمال خارجی می خواند؟ شاید برای خاتمی کافی نیست که او را خائن و عامل صهیونیست بخوانند، بلکه تا خود را در پشت میله های زندان نبیند باور نمی کند که این رژیم برای این مملکت و این مردم فاجعه بار بوده است.
عیسی سحرخیز یکی از افراد اصلاح طلبی است که به سرشت غیر انسانی این حکومت پی برد و در صدد بر آمد که راه اصلاح آنرا هموارکند. ولی این حکومت از اصلاحات وحشت داشته و دارد. سحرخیز بر خلاف برخی از اصلاح طلبان عافیت طلبی که درس از مصائبی که بر مردم رفته است نگرفته اند، با درد مردم آشنا شد و در دفاع از حقوق آنها کوتاه نیامد و چه در بیرون و چه در درون زندان دست ازپشتیبانی حقوق مردم برنداشت. زجر و شکنجه ای که امروز درزندان براو وارد می کنند هزینه پایبندی او به حقوق مردم و ایستادگی دربرابر ستمگران است. مقاومت شرافمندانه او در زندان روحیه بخش کسانی است که پایبند تداوم جنبش سبزاند. اوخواری است بر چشم دشمنان مردم و جنبش سبزکه نوید بخش دمکراسی برای ایران است. با سلام به همه زندانیان سیاسی ایران،

محمدی، ملیحه (روزنامه نگار و کنشگر سیاسی( در سی ام نوامبر ۲۰۰۶، او (عیسی سحرخیز) به رادیوی صدای آلمان گفته بود: در عمل من الان ممنوع السفر، ممنوع الخروج، ممنوع الکار، ممنوع القلم و حتی ممنوع الخبر هستم … فضا را تنگ کرده‌اند، امکان زندگی وجود ندارد، امکان داشتن شغل مناسب وجود ندارد، امکان روزنامه نگاری واقعی برای من وجود ندارد. به گونه‌ای که من الان در زندانی به اسم ایران محبوس هستم. حالا فرق نمی‌کند دایره این زندان را محدودتر بکنند و بقول خودشان ببرند در یکی از سوئیت‌هایی که در نظر گرفته‌اند یا در بندهای عمومی زندان اوین بخواهند من آنجا باشم. در عمل فکر می‌کنم بین این زندان و آن زندان تفاوت چندانی نیست…”
چند روزی پس از آن من در مقاله ای با عنوان “ جان زندانی عیسی سحرخیز” نوشتم: راست می‌گوید! و دل ما را به درد می‌آورد عیسی سحرخیز وقتی می‌گوید به عقب انداختن پروسه زندانی شدن‌اش نمی‌اندیشد، زیرا که اینک تمامی ایران زندان اوست! راست می‌گوید زیرا که او یک انسان نویسنده است و وقتی اختیار نوشتن از او سلب است، جان او نه فقط در وطن که در تمامی جهان زندانی ست. و می‌تواند چون بسیاری دیگر، تنش را نیز به زندان و سالهای عمرش را به یغما بسپارد. دریغا که امروز چنان شد.
شهامت و صراحت سحرخیز در گذشتن از آب و آتش فقط برای دفاع از حق و عدالت، دوستانش را برای او نگران می کرد و دعوتش می کردند که محتاط تر باشد و پاسخ او فقط این بود: چشم رعایت می کنم! و این تنها جایی بود که به دوستان دروغ می گفت! او که در گذشتن از آب آتش از خودش می گذشت و چون دوستانش را از خود می دید از آنها هم …
و وقتی که نتایج انتخاباتی که او همچنان بسیاری از ما به آن امید بسته بود بر سرش آوار شد، وقتی که خون ندا بر چهره اش، بر سنگ فرش خیایان، آتش به جانش زد، تصمیم خودش را گرفت احضاریه مرتضوی جلاد را که می دانست که به سکوت دعوتش خواهد کرد، رد کرد و خود را آواره بوم و دیار کرد. نه برای آنکه در امان بماند؛ برای آنکه افشا کند. تنها مبارزه ممکن! یک تلفن همراه و یک نوت بوک سلاح های همیشگی اش را برداشته بود و روز و شب با خبرگزاری های جهان مصاحبه می کرد و می نوشت و منتشر می کرد تا روزی که به وحشیانه ترین شیوه ها دستگیر شد …
زندانیانی که هر ازگاه از زندان به آزادی یا مرخصی بیرون می آیند، از او می گویند که باهمان قلب مهربان و سر پر شور، همچنان مثل همیشه دلنگران و دلجوی دیگر زندانیان است و به ویژه جوانان که همه را مهتاب و مهدی خودش می دید. و بیرون از زندان بسیاری از کسان که او را فقط از طریق نوشته هایش و صدا و تصویرش می شناسند، نگران و چشم به راهش هستند. جای مهربانی و صداقت و شهامتش اینور دیوار خالی ست.

مصطفوی، مهران (استاد و پژوهشگر دانشگاه، کنشگر سیاسی( مقاومت عیسی سحرخیز و ایستادگی او بر آرمان های انسانی باعث افتخار است. ایران به پهلوانانی مانند او نیاز دارد. و دیر نخواهد بود که به لطف ایستادگی پهلوانانی همچون او این بختک سیاه از سر ایران کنار خواهد رفت و جشن آزادی و رهایی را همه با هم در خانه کهن مان ایران خواهیم گرفت و در همبستگی دوباره وطن را با خشت جان خویش خواهیم ساخت. آری آنروز دیر نیست جشن استقلال، آزادی و جمهوریت نزدیک است.

مهری، حسین (نویسنده، روزنامه نگار و برنامه ساز رادیو صدای ایران (هیچ چیز به اندازه آزادی برای روزنامه نگار اهمیت ندارد. به عبارت دیگر، آزادی برای روزنامه نگار فضای تنفس برای بیان حقیقت و واقعیت است. عیسی سحرخیز همواره همین راه را پیموده است.