نگاه دیگران

عفت ماهباز
عفت ماهباز

«ایران» در پشت غبار تخت جمشید

آن دورها، در پشت ابرها، در پس نوری انبوه، تخت جمشید در غبار است. تخت جمشید در آتش است، ویرانه است و زخمی. تخت جمشید یخ زده است. و یخ با زیبایی، در مهی شگفت پنهان شده است. خوابیده شاید؟! به تابلوها که با دقت بنگری در پس غبار مه‌ای خاکستری و یا ابری تیره در پس گرمای کویر، در تلالو خورشید، کسی ایستاده به نگاهت چشم دوخته، نگران ایوان خانه است. نمی‌بینی‌اش. حسش می‌کنی…



یکساعت بی‌خستگی به تماشای فیلم “نقاش لحظات اثیری” نشسته‌ایم، در واقع خیره شده‌ایم به زندگی “ایران درودی” زنی که بیش از ۵۰ سال است که در عرصه‌ی هنر در ایران و جهان مطرح و شناخته شده است. زنی که می‌شناختمش و یا شاید می‌شناختمش. زنی که در خاطره‌های شعر و شباب، در نوجوانی و جوانی، دورادور از او شنیده‌ایی. اورا که می‌گفتند: اشراف زاده است. دوست فرح پهلوی است. دربار نقاشش کرده. تابلوهاش تنها در خانه اشراف تزئین دیوار است. تابلوهایش در جهان با قیمتی گزاف فروخته می‌شود… برخی هم از حسادت می‌گفتند: خوب زن است دیگر… نان آن را می‌خورد. افسانه‌های جهان را در مورد زنان و نگاه جامعه مردسالار به زنان را خوب می‌شناسی، پس او در ردیف زنان نامدار کشورت قرار می‌گیرد. اما همچنان در دور دست‌های ذهن، محو و دست نیافتنی است. به تو تعلق ندارد و دور از دسترس همگان است.

کارگردان فیلم مستند “نقاش لحظات اثیری” با مهارت بسیار، قدم به قدم، او را برای بیننده فیلمش زمینی می‌کند و در کنارت می‌نشاند. اورا که زمانی با بزرگانی چون “سالوادور دالی”، “ژان کوکتو”، “آنتونی کوئین” و “آندره مالرو”. .. آشنا و همگام بوده. در فیلم با زنی آشنا می‌شوی که می‌گوید “به این سرزمین عشق دارم. میهن من است” او تنها نقاش زبردست لحظه‌های سرزمینت نمی‌شود بلکه خود توست. تو و هزاران زن ایرانی دیگر درغرب و در سرزمینت، با همان شادیها و غم‌ها. همراه گام‌های فیلم، همراه غرور”ایران” قد می‌کشیم بزرگتر می‌شویم.

با شروع جنگ جهانی دوم، و فرار از آلمان، ایران ۴ ساله ترس را با پوست و گوشتش چنان حس می‌کند، که: «فیلم‌های مربوط به جنگ جهانی دوم رو نمی‌تونم نگاه کنم. و بدتر از این که درون نقاشی‌هام همیشه یک جایی ترس و هول و هراس اتفاقی از خون، اتفاقی از جنگ هست.» لمسش می‌کنی دست به چهره‌اش می‌کشی. حس می‌کنی با او در اوین بوده‌ایی و خواب‌هایش همرنگ کابوس‌های توست. ایرانی که شیفته نقاشی آست. «وقتی شروع به نقاشی می‌کنم احساس می‌کنم نقاشی آغاز و پایان زندگی من است.» نقاشی‌هایی که رنگش از خود “ایران” است. سورالیسم غرب و عرفان شرق به هم تنیده و سبکی خاصی بوجود آورده، که خاص ایران درودی است. به تو تعلق می‌گیرد به تو و مردمت. وقتی از مردمی که عاشق‌اند می‌گوید؛ از “کسانی که در باغچه‌ها سنگ دلشان را می‌کارند”. دلت می‌لرزد گامی به او نزدیکتر می‌شوی. همراه اویی وقتی از سفر به فرانسه، عشق به ایران، مرگ خواهر، مرگ همسر می‌گوید… مرگ خواهر برای همیشه داغدارش می‌کند. جفتش را از وجودش کنده‌اند. بعد از آن تنهایی است و غم جهان.

ایران درودی ۷۳ ساله علی‌رغم سالها زیستنش درغرب همچنان عاشق ایران است: «مگر می‌شود اسمت ایران باشد و ایران را دوست نداشته باشی»، «با بالا رفتن سن و تجربیات زندگی‌ام، ارزش‌های فرهنگی مملکتم برای من روز به روز بیشتر شده و حالا موضوع اصلی کار من است». در طول فیلم با او همراه می‌شوی از تابلوهایش احساس غروز میکنی اگاهانه سرک می‌کشی تا آن دورها پس پناه ابرهای درهم تنیده تخت جمشید، را ببینی که چه کسی ایستاده؟ و یا دست می‌کشی به یخ‌های تخت جمشید و سردت می‌شود. به تماشای نگار خانه‌ایی نشسته‌ایی که مهربانی‌ها و خشم سرزمینت در قلم‌موی سحرآمیز “ایران”. به تو تعلق می‌گیرد. «نخستین بار که عشق به سراغم آمد ادعای مالکیت جهان را کردم. همه کس و همه چیز را متعلق به خود دانستم. امروز تهی از خود خواهی و تصاحب‌ها، تنها مالک تنهایی خویشم. نگاهی عاشقانه به زندگی دارم. عدم حضورم را اعلام می‌کنم. این است نظام عشق.. هیچکس نبودن.»

می‌بینی‌اش کارگردان هنرمندانه صاحب این کلمات را از عرش به زمین می‌کشاند و به قلبت نشانه می‌رود و می‌نشاند در دورن دلت. انگار که خود تو، مغرور و سربلند. تنها و سرگردان در کافه‌های پاریس لندن کلن و برلین می‌گردی. همان مهاجری که در پوسته ایرانی‌اش مانده. تنها، تنهایی ویرانش می‌کند.

هنر “ایران” مهر و مهربانی‌اش به ایران را بهمن مقصودلو هنرمندانه بی‌وام از کلام بزرگ و بزرگانی، با نشان دادن کارها و کلام بزرگ بانوی هنرمند “ایران” درودی جاودانه و زمینی می‌کند. در دل به او رشک می‌بری به زنی که ۵۰ سال قلم‌مو را کنار نگذاشت. نقاشی شد همه زندگی‌اش. اکنون خود شد تابلویی از کار سترگش، که بهمن به پرده کشید و ما را در غرور زنی سهیم کرد که به تماشای جوشیدن چشمه در کویر می‌نشیند «ساکنین کویر، جوشیدن چشمه را در کویر به چشم دیدند» و کویر ایران سبز می‌شود و مابه چشم می‌بینیم سبزی کویرایران و اب شدن یخ تخت جمشید را.

مقصودلو با مهارتی بی‌نظیر، درودی “ایران” را چنان نقاشی می‌کند که خورشیدی می‌شود درخشان، گرمایش بر دل می‌نشیند. می‌بینی‌اش لبخند تنهایی‌اش و گریه تلخ انسان در غربت را که عاشق است عاشق سرزمینش. دوستش داری و گاها با صدای بلند ستایشش می‌کنی “ای جان” را از دهان دیگران که نزدیکت نشسته‌اند می‌شنوی. بلند می‌گویی دوستش داری و: تو تنها نیستی جهان ما تنهاست ما همه در این سرزمین‌های سرد و دور در قایقی مشترک پارو می‌زینم. منو تو باهم تنها هستم و جهان تنهاست. اشک می‌ریزی؟ از چی؟ از تنهایی خود یا از تنهایی زنی که نامش ایران درودی است.

“ایران”، غبار روبی شد. یخ‌ها آب شدند کویر سبز شد و خورشید خندید “ایران درودی” بیرون خزید از غبارپشت تابلوهایش، روبریت ایستاد. نفس تازه کرد، به تو نزدیک شد به قلبت نشانه رفت به چشمهایت نگریست. باهم خندیدیم. باهم گریستیم…


نقل از وب سایت نویسنده