تله
مرد درِ عقب را باز کرد، سوار شد، به انگلیسی گفت: «سلام.» و در را آرام بست. بویِ الکل پیچید تو فضایِ تاکسی.
تاکسیمتر را روشن کردم و پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «هتل اُروپا.»
لهجۀ آمریکایی داشت. چهرهاش از تو آینه پیدا نبود.
هتل اروپا دو خیابان آنطرفتر بود. فکر کردم یا زیاد نوشیده، یا چون هوایِ آخرِ پاییز سرد است و از اولِ شب، این بارانِ ریز بنا کرده به باریدن، ترجیح میدهد با تاکسی برود؛ وگرنه، پیاده، پنج شش دقیقه بیشتر راه نبود.
تلفنی، از رستورانِ روبرویِ کلیسایِ جامع تاکسی خواسته بودند و من هم چون همین دور و برها بودم، این مسافرِ آمریکایی نصیبم شد که حدس زدم باید همسن و سالِ خودم باشد و حالا هم که مسیر اینقدر نزدیک بود، کرایهاش چیزی نمیشد. آن شب، این سومین مسافرِ مسیرنزدیک بود که از بداقبالی نصیبم شده بود.
راه که افتادم، گفت: «میشه یه چرخی تو خیابونها بزنی؟»
گفتم: «چرا نمیشه.» و انداختم تو فرعیِ دستِ راست تا برسم به اَوِنی . فکر کردم میبرمش تا تهِ خیابان و جلوِ موزه، دور میزنم و برمیگردم میرسانمش هتل.
بارانِ ریز، نرم و پیوسته، همچنان میبارید. خیابان خلوت بود و ماشینها، بیشتر تاکسی، تَک و توک، در رفت و آمد بودند. جمعهشب بود و تو پیادهروِ دوطرفِ خیابان، جلوِ دیسکوها، دخترپسرها، بیشتر شیشه یا قوطیِ آبجو بهدست، صف بسته بودند.
گفت: «عجب حوصلهای دارن اینها!… تو این هوایِ سرد، زیرِ بارون، وایستادهن تو صف که چی؟»
میدانستم که خودش جواب سؤالش را بهتر از من میداند، فقط میخواهد حرف بزند.
گفتم: «چه میدونم. میخوان برقصن.»
خندید: «برقصن!… این دیسوتکها هم برای بازارگرمی، یکی دو تا نگهبانِ گردنکُلُفت میذارن دمِ در و چندتا چندتا راه میدن تا این جوونها رو مشتاقتر کنن.»
گفتم: «بله…»
خسته بودم و حوصله نداشتم. از عصر شروع کرده بودم و تا صبح هم باید کار میکردم. معلوم بود طرف شامش را خورده و دُمی هم به خُمره زده و حالا شَنگول است و میخواهد پیش از رفتن به هتل و خوابیدن، هم گشتی بزند تو شهر و هم با کسی اِختلاط کند.
گفت: «منکه هیچوقت از رقص خوشم نیومده. نوجوون هم که بودم، بهنظرم مسخره میرسید آدم پاشه بره تو یه جایِ تاریک و شلوغ، پُردود و دَم، که چندتا چراغِ رنگوارنگ دائم روشن و خاموش میشه توش، با موسیقی بلند گوشخراش که صدا به صدا نمیرسه، با یه دخترِ کِرمَکی، خودشو تکون بده یا تن و بدنشو بماله به طرف… که چی؟»
رسیدیم انتهایِ خیابان. جلوِ مجسمۀ پوزئیدون ، داشتم دور میزدم. پرسیدم: «برگردم طرفِ هتل؟»
گفت: «حالا چه عجلهای داری؟ با کسی قرار داری؟» و خندید: «تاکسیمترت که داره کار میکنه. فکر کن مسیرِ من دوره.»
گفتم: «نه، عجله ندارم… فکر کردم آخرشبه، میخوای بری بخوابی.»
حالا در مسیرِ برگشت از اَوِنی ، آهسته میراندم سَمتِ مرکز شهر.
گفت: «میشه یه دختر برام پیدا کنی؟ امشب هوس کردهم…»
تعجب کردم: «دختر!؟»
تا آمد چیزی بگوید، یکهو منظورش را فهیدم. کشیدم کنارِ خیابان و محکم زدم رو ترمز؛ طوریکه نزدیک بود سرش بخورد به پشتیِ صندلیِ جلو.
برگشتم طرفش: «یالا برو پایین مادرقحبه!»
چهرۀ گِردی داشت با مویِ پُرپشتِ خاکستری. چشمهایِ وحشتزدهاش از پس عینک، برق میزد.
گفت: «مگه چی شده؟ منکه حرفِ بدی نزدم…»
گفتم: «من رانندهتاکسیام، نه جاکش. میفهمی؟ از گشنگی هم که بمیرم، جاکشی نمیکنم؛ اونم برای آمریکاییِ جاکش مادرجندهای مثلِ تو!» و داد زدم: «گفتم گورتو گُم کن!»
گفت: «اوکِی، اوکِی… عصبانی نشو.» و در را باز کرد و پیاده شد.
تاکسیمتر را خاموش کردم و شیشۀ بغلِ سَمتِ پیادهرو را کشیدم پایین: «صد و ده کرون.»
حالا آمده بود جلو و دولا شده بود طرفِ پنجره. کیفش را از جیب بغل درآورد و دو تا اسکناس صدکرونی دراز کرد طرفم. اسکناسها را گرفتم و خواستم بقیۀ پولش را بدهم که گفت: «معذرت میخوام.»
یک پنجاهکرونی و دو تا بیستکرونی دادم دستش و نگاهش کردم.
گفت: «متأسفم، واقعاً متأسفم…» و لبخند زد. مثلِ بچهها لبخند میزد.
از شدّتِ خشم حس کردم صورتم گُر گرفته. قلبم تُند میزد. مدتها بود اینقدر عصبانی نشده بودم. اوایل چرا… تا یک چیزی میشد، یا مسافری، کسی، حرفی میزد که بهم برمیخورد، سریع جوش میآوردم. اما بعد دیدم با این شغل، اگر بخواهم روزی چند بار فشار خونم برود بالا، کارم ساخته است… مردک چی فکر کرده؟ خیال میکند چون توریست یا بهقولِ خودشان «بیزنسمَنِ» آمریکایی است و تو جیبش دلار دارد، هر گُهی دلش خواست میتواند بخورد؟ با خودم گفتم: «بفرما! روزگاری میخواستی دنیا را عوض کنی، حالا ببین کارت کشیده به کجا!»
خواستم راه بیفتم که گفت: «لطفاً منو برسون هتل. میترسم تاکسی گیرم نیاد.»
کمی آرام شده بودم. ساکت نگاهش کردم.
گفت: «منظوری نداشتم… اوکِی؟ حل شد؟» درِ جلو را باز کرد، نشست رو صندلی، در را آرام بست و کمربند را کشید تا ببندد. مدتی با کمربند وَر رفت تا بالاخره آن را بست. بعد گفت: «میشه خواهش کنم شیشه رو ببندی. بارون میزنه تو.»
دُکمه را فشار دادم و شیشۀ سمتِ شاگرد رفت بالا.
گفتم: «خُب؟»
باز گفت: «متأسفم، دوستِ من! بریم…» و سرش را تکیه داد به پشتیِ صندلی.
تا جلوِ درِ هتل، هیچکدام حرفی نزدیم.
یادم رفته بود تاکسیمتر را روشن کنم. گفتم: «این فاصله حدوداً میشه هشتاد کرون.»
اسکناسها را که هنوز تو مُشتش بود، دراز کرد طرفم. پنجاهی و بیستیها را برداشتم و یک سکۀ ده کرونی پَسَش دادم.
سکه را که گرفت، گفت: «متشکرم، دوستِ من! بازم عذر میخوام که باعثِ عصبانیتت شدم.»
گفتم: «اشکالی نداره… شب بهخیر.»
میخواستم بگویم: «گُم شو برو کپۀ مرگتو بذار تا برم دنبالِ کارم؛ شاید بتونم چند کرون کاسبی کنم.»
همانطور نشسته بود سرِ جایش. گفت: «ببین، تو درست میگی؛ شوفرتاکسیای، کارت اینه، داری زحمت میکشی. منم امشب بیخوابی زده به سرم. حوصله ندارم بتپم تو اتاقِ هتل… اگه میشه راه بیفت گشتی بزنیم تو خیابونها. تاکسیمترتو هم روشن کن. نگران نباش… منم قول میدم حرفی از دختر نزنم… فکر کن مسافرِ دیگهای سوار کردهی.»
فکر کردم بیچاره حق دارد. عصبانیّت نداشت. با خونسردی باید بهش میگفتم که من جنده یا بهقولِ او «دختر» سراغ ندارم. میگرداندمش و چند صد کرونی گیرم میآمد؛ بهخصوص تو این شب تعطیلی که نمیدانستم چرا از مسافر خبری نبود.
راهنمایِ چپ را زدم و راه افتادم.
گفت: «سیگار داری؟»
دیدم خودم هم بدجور هوس سیگار کردهام. دست کردم تو جیبم بستۀ سیگار و فندکم را درآوردم.
گفت: «میبخشی ها. میدونم سیگار کشیدن تو تاکسی مُجاز نیست، اما اگه اجازه بدی، شیشه رو میکشیم پایین… یا اصلاً نگه دار کنارِ خیابون، میرم تو پیادهرو میکشم.»
سیگاری درآوردم و آتش زدم و بستۀ سیگار و فندک را دادم دستش. بعد، دُکمهها را زدم؛ شیشههایِ دو طرف کمی آمد پایین. پنکۀ بُخاری ماشین را هم روشن کردم.
گفتم: «مانعی نداره. همینجا بکِش.»
باز همان لبخند بچگانه نشست رو لبش. بستۀ سیگار را نگاه کرد و پرسید: «روسیه؟»
گفتم: «نه، مالِ اوکراینه. ارزونتره نسبتاً…»
یک نخ سیگار درآورد، روشن کرد، پُکی زد و گفت: «نه… زیاد بد نیست.»
گفتم: «آره، بیضرر نیست.»
اول انگار نگرفت، بعد از چند ثانیه خندید: «آره، راست میگی، بیضرر نیست.»
پُکی به سیگارش زد و پرسید: «تو اهلِ اوکرایینی؟»
گفتم: «نه.»
حس کردم با کنجکاوی نگاهم میکند؛ انگار منتظر بود حرفم را ادامه بدهم.
گفتم: «ایرانیام.»
گفت: «آها…»
پرسیدم: «کجا برم؟ منظورم اینه کجایِ شهر؟»
گفت: «فرقی نمیکنه. هر جا دوست داری برو… من دفعه دوممه میام گوتنبرگ. وقتی میام سوئد، بیشتر میرم استکهلم.»
پُکی به سیگار زدم، سرم را کمی گرداندم و دود را از لایِ شیشۀ نیمهباز فوت کردم بیرون. باران انگار بند آمده بود. برفپاککن را خاموش کردم.
حالا رویِ پُلِ بزرگِ هیسینگِن بودیم.
تا سیگارم تمام شد و تهسیگار را از پنجره انداختم بیرون، او هم سیگارش را تمام کرده بود. دیدم دارد دنبالِ جاسیگاری میگردد. تهسیگارش را با نوکِ دو انگشت گرفتم و پَرت کردم بیرون.
صدایِ پنکۀ بُخاری اذیّت میکرد. بستمش.
سرش را همچنان تکیه داده بود به پشتیِ صندلی و ساکت، جلوش را نگاه میکرد.
خیابانهایِ اینسویِ شهر خلوتتر بود.
فکر کردم بدجور زدهام تو ذوقش؛ طفلک نُطقش کور شده… چند بار هم که معذرت خواست…
با همدردی گفتم: «حالا چرا نمیری تو یکی از این بارها یا دیسکوتکها؟»
برگشت طرفم: «ها؟»
انگار حواسش جایِ دیگری بود.
گفتم: «کم نیستن زنهایِ همسن و سالِ من و تو که تنهان و گاهی شبهایِ تعطیل پا میشن میرن تو این جاها، میشینن دیرینکی میزنن. زنه اگه از مردی خوشش اومد و مَرده هم از اون خوشش اومد، پا میشن یه تکونی به خودشون میدن و بعد هم میرن چند ساعتی یا شبی رو باهم میگذرونن… آخرِ سر هم خداحافظِ شما… پولی هم نباید بدی.» و پوزخند زدم.
گفت: «نَع… اشتباه میکنی، دوستِ من! معلومه که اینکاره نیستی و یه چیزهایی شنیدهی، وگرنه این حرفو نمیزدی. من الان دیگه کمکم داره سی سال میشه که بهخاطرِ شغلم، ماهی دو سه بار باید سفر کنم به شهرهایِ مختلفِ دنیا. تو این سفرها، خُب، ازین جور شبها هم پیش میاد که گاهی آدم هوس میکنه یه سیخی بزنه. همهجورِشو هم تجربه کردهم. اینکه تو میگی یه جورِشه و اتفاقا بدترین و پُردردسرترین و پُرهزینهترین جورِش هم هست؛ اگرچه بهظاهر اینجور بهنظر نمیاد… میخوای دلایلشو برات بگم؟»
گفتم: «بگو. فعلاً که انگار مجبوریم بچرخیم تو شهر و باهم باشیم. کارِ دیگهای نداریم.»
خندید: «پس گوش کن رفیق! اولاً این بارها و دیسکوتکها، همونجورکه خودت گفتی، جایِ زنهایِ همسن و سالِ خودمون و حتی مُسنتره… راستی، تو چند سالته؟»
گفتم: «گمون کنم همسن و سال باشیم.»
چند ثانیه خیره شد به نیمرُخم. برگشتم طرفش. دیدم لبخند میزند:
«اوایلِ دهۀ پنجاه به دنیا اومدهی، نه؟»
گفتم: «درست حدس زدی… 1953.»
گفت: «خُب، پس دو سال از من جوونتری. بههرحال، داشتم میگفتم… زنِ پنجاه به بالا، بهنظرِ من البته، دیگه پیرِزنه…»
خندیدم: «مرد پنجاه به بالا چی؟ حتماً بهنظرِ تو البته، نوجوونه؟!»
گفت: «نه، نوجوون که نیست، اما پیرمرد هم نیست، یا دستِکم، من یکی خودمو هنوز پیر بهحساب نمیارم. تو رو نمیدونم.»
گفتم: «چه بهحساب بیاریم، چه نیاریم، دیگه سالهاست افتادهیم تو سرازیری.»
با تعجب گفت: «چهطور؟»
گفتم: «یه مُنحنی رو در نظر بگیر، از مِنهایِ صفر شروع بشه، بره بالا تا برسه به اوج و بعد بیاد پایین… اون نقطۀ اوج نصفه دیگه، مگه نه؟»
گفت: «خُب، آره.»
گفتم: «درازترین عُمرو تو این روز و روزگار، چهقدر حساب میکنی؟ البته اگه سکته نکنیم یا سرطان نگیریم یا تصادف نکنیم و ازین انواع و اقسامِ مرضهایِ ریز و درشتِ جورواجور، بهخصوص ایدز که تو یکی باید خیلی مُراقبش باشی، زودتر از دنیا نریم.»
ساکت گوش میداد.
گفتم: «حالا میگیریم هشتاد یا دستِ بالا، هشتاد و خُردهای یا بگو نود. ها؟»
گفت: «خُب، آره.»
گفتم: «حالا حساب کن نصفِ هشتاد و هشت مثلاً… چنده؟»
گفت: «چهل و چهار.»
گفتم: «خُب، از نقطۀ اوجِ منحیت حدود ده ساله که گذشتهی و افتادهی تو سرازیری؛ یعنی افتادهیم…»
خندید: «ای بابا! چه حسابهایی میکنی تو!»
گفتم: «بگذریم، داشتی میگفتی.»
گفت: « آره، بههرحال، زنهایی که میرن اینجور جاها، حالا اگه پیر هم بهحساب نیان، جوون که نیستن، ها؟»
گفتم: «خُب، بله.»
گفت: «یه مُشت بهاصطلاح میونسالِ وَرچروکیده با شکم و کونِ گُنده و پستونهایِ آویزون و… حالا من که مثلاً یه شب یا چند شب اینجام، باید بشینم غمزۀ خانومو تحمل کنم. بعد هم خودم براش عشوه بیام، آه بکشم، خیره بشم تو چشماش، به دیرینک دعوتش کنم، حتی اگه عینهو عَنتَر هم باشه، از زیبایی و جذابیّتش تعریف و تمجید کنم و اگه همسنِ ننهبزرگم باشه، بهش بگم که: نه، اصلاً به شما نمیاد که سنتون اینقدر باشه، یا مثلاً بچههایِ بیست سی ساله داشته باشین، حتماً خیلی کمسن و سال بودهین که ازدواج کردهین! تا طرف خوشش بیاد و با اینکه داره تو چشمام میخونه که دروغ میگم، به روش نیاره و لبخند بزنه… حتماً هم باید پاشم چند دفه باهاش شلنگ تخته بندازم و بعدش بشینم پُرحرفیهاشو تحمل کنم تا بعد نصفهشب، ببرمش خونهش، اگه بشه، یا بیارمش هتل و تازه اگه احساساتی نشه و نزنه زیرِ گریه تا مجبور بشم نازشو بکشم و باهاش همدردی کنم، باید هزار تا دروغ سرِ هم کنم که مثلاً من از همون نگاهِ اول، عاشقِ تو شدهم و اصلاً انگار چهارصد پونصد ساله که ما همدیگهرو میشناسیم و چهقدر سلیقههامون باهم جوره و ازین چرت و پرتها… و بهاحتمالِ ضعیف، اگه نزدیکِ صبح خوابش نبره و خُرخُرش راه نیُفته، با یه سکس بیمزه هوا روشن میشه… اونوقت، یا من باید خداحافظی کنم و بزنم بیرون، یا مجبورم تاکسی خبر کنم و بفرستمش بره خونهش تا تمامِ روز بعد رو با سردرد بگذرونم… که چی؟ که با خانومی بودهم که از من خوشش اومده و منم از اون خوشم اومده و باهم عشقبازی کردهیم!.. غیر از اینه؟»
گفتم: «نه، حدوداً همینه که میگی. مگه چیز دیگهای هم میخواستی باشه؟»
گفت: «حالا اینا هیچی، اون درینکها و کرایهتاکسیها و نمیدونم هوس صبحگاهی خانوم که خواسته شامپاین براش سفارش بدم رو هم اگه حساب کنی، میبینی که گرونتر از گرونترین جندهها برات تموم میشه… حالا اگه شانس بیاری طرف توقع نداشته باشه آدرس و نُمره تلفنت رو بگیره که هر چند وقت یه بار که هوس کرد، بهت زنگ بزنه و کلی وقتتو تلف کنه… تازه، طرف شاید انتظار داشته باشه شب بعد هم همدیگه رو ببینین و بعدها هم از هر جایِ دنیا بهش زنگ بزنی تا تلفنی، باهات حال کنه.» و باز گفت: «غیر از اینه؟»
گفتم: «چی بگم؟ نه…»
گفت: «خُب، حالا این بهتره یا اینکه هر وقت شَق کردی، پا شی بری تو یه جندهخونه، یا اگه مملکتی مثلِ اینجا، جندهخونۀ رسمی نداشته باشه، که البته خودت بهتر از من میدونی به اسمها و شکلهایِ مختلف خوب هم داره، بری تو خیابون، یکی از اون خوشگلها و جوونهاشو سَوا کنی و طی کنی باهاش تا یه راه، یه ساعت، یا یه شب تا صبح باهات باشه؟… هر کار هم دوست داشتی باهات میکنه و ناز و عشوه هم نداره. کار میکنه و حقشو میگیره و بعدش هم میره پیِ کارش، خداحافظِ شما… باور کن از هر نظر، مناسبتر و بهتر و ارزونتره.»
حالا در خیابانهایِ سوت و کورِ منطقۀ صنعتیِ انتهایِ شمالِ شهر بودیم که دور زدم و انداختم طرفِ تونل.
و او همینطور گفته بود و پیدا بود آن مستیِ مُلایم از سرش پریده و با همان یک سیگار، کلی حال کرده، چون مشخص بود سیگاری نیست و هوس کرده بود و…
از پُلِ بزرگ که برمیگشتیم، گفت: «پُلِ جالبیه.»
خندیدم: «این گُلدن گِیتِ شهرِ ماست…»
گفت: «بهنسبت، آره… درسته.»
بعد از پُل، انداختم طرفِ مرکز شهر. تا یَرنتوریِت ساکت بود. به میدان که رسیدیم، گفت: «گمونم یه جایی همین طرفها بود.»
پرسیدم: «چی؟»
گفت: «سفرِ قبلی، دو سه سال پیش، سوارِ یه تاکسی شدم، منو آورد همین طرفها، تو یکی از این خیابونهایِ همین دور و وَر… دخترها کنارِ خیابون بودن…»
تا برگشتم نگاهش کردم، با صدایِ لرزانی، تُند تُند گفت: «ببین رفیق! باز عصبانی نشی ها.»
دیگر عصبانی نبودم. دیدم آن بار هم بیخود عصبانی شده بودم. تقصیری نداشت، حتماً دو سه سال پیش، یکی از همکارهایِ خودم سوارش کرده و آورده بوده نزدیکِ ادارۀ مالیات، تو خیابانِ روسنلوند … نگهداشته بوده و گفته: «بفرما! اینم دختر!» و این بابا یکیشان را صدا زده و باهاش طی کرده و سوارش کرده بُرده هتل. راننده تاکسی هم کرایهاش را گرفته؛ نه خودش را اذیّت کرده، نه این بابا را. و خاطرۀ خوبی هم در ذهنِ این بیزنسمَنِ آمریکاییِ اهلِ سیر و سفر باقی گذاشته.
گفتم: «نه، عصبانی نمیشم.»
گفت: «تو فقط منو ببر تو اون خیابونه، بقیهش با خودم.»
پیچیدم طرفِ خیابانِ روسنلوند .
گفتم: «میدونی که تو سوئد، خرید سکس جُرمه؟»
گفت: «آره، میدونم. تو مملکِ ما هم مثلاً جُرمه… تو نگران نباش.»
گفتم: «آخه گاهی پلیس تله میذاره.»
گفت: «بیخیال. گفتم که، نگران نباش. اگه هم پلیس سربرسه، جریمشو من میدم. با تو که کاری ندارن. تو تاکسی میرونی.»
دیدم پَرت نمیگوید.
سه چهارتایی زن، پراکنده، تو پیادهرو قدم میزدند. گاهی اتومبیلی میایستاد و راننده یا سرنشینِ دیگر با یکیشان حرف میزد.
راندم تا انتهایِ خیابان.
گفت: «میشه خواهش کنم دور بزنی؟.. کمی هم آهستهتر برو.»
دور زدم و آهسته راندم. خم شده بود جلو و با دقت، تو نورِ اندکِ خیابان، زنها را نگاه میکرد.
یکهو گفت: «همین بغل نگهدار لطفاً.»
زدم کنار.
زنی قدبلند، بارانیِ چرمیِ زرشکی به تن، با مویِ بور و ساقهایِ چکمهپوش، خندان پیش آمد، ایستاد کنارِ پنجرۀ سَمتِ من و به سوئدی گفت: «سام علیک!»
گفتم: «برو اونوَر، سراغِ این…»
خندید، ماشین را از جلو دور زد و رفت دولا شد طرفِ پنجرۀ سَمتِ او. دُکمه را زدم و شیشۀ سَمتِ شاگرد آمد پایین.
زن باز به سوئدی گفت: «چهطوری خوشگله؟»
گفتم: «باهاش انگلیسی حرف بزن.»
زن گفت: «آها…» و به انگلیسی گفت: «سلام، عزیزم!»
مرد کمربند صندلی را باز کرد و برگشت سرش را بُرد لایِ پنجره و بنا کرد با زن نجوا کردن.
انگشتم را گذاشتم رو دکمه، شیشۀ طرفِ خودم را تا آخر کشیدم پایین و سیگاری روشن کردم.
پچپچشان را گاهی قهقهۀ زن قطع میکرد. یک دقیقهای باهم حرف زدند تا اینکه مرد برگشت طرفِ من: «گرون میگه.»
چیزی نگفتم.
زن به انگلیسی گفت: «نه، گرون نمیگم. تو سه سال پیش اینجا بودهی. اونموقع، اونقدر بود. حالا مثلِ همهچیز، اینم گرون شده.» و باز خندید. بعد راه افتاد، دوباره از جلوِ تاکسی گذشت و آمد طرفِ من و به سوئدی گفت: «میشه یه سیگار بدی بهم؟»
تا آمدم پاکت سیگارم را بگیرم طرفش، تُند تُند گفت: «بهش بگو من درست میگم. بیست در صدش مالِ تو.»
گفتم: «ها!؟»
لبخند به لب، چشمکی زد و لبهایش را غُنچه کرد. با انگشتهایِ کشیدۀ ناخُناَرغوانیاش، سیگاری برداشت، گذاشت لایِ لبهایِ رُژ مالیدهاش و گفت: «آتیش…»
فندک را زیرِ نوکِ سیگارش روشن کردم. پُکی زد و با صدایِ بلند، به انگلیسی گفت: «مِستر! ازین بپرس. تو این شهر زندگی میکنه، میدونه.»
مرد گفت: «معذرت میخوام… درست میگه؟»
گفتم: «چی رو؟»
گفت: «اینکه میگه گرون شده؟»
آمدم بگویم: «نمیدونم.»، که زن سرش را آورد جلو، نرمۀ گوشم را مَزید و خندید.
با صدایِ آهستهای گفتم: «آره.»
مرد فکری کرد و گفت: «باشه، بیا بالا.»
زن گفت: «میریم هتل؟»
مرد گفت: «آره.»
زن سیگارش را پَرت کرد تو پیادهرو و درِ سمتِ چپِ عقب را باز کرد و سوار شد.
تا هتل راهِ زیادی نبود.
جلوِ هتل که رسیدم، نگهداشتم و تاکسیمتر را خاموش کردم.
مرد گفت: «ممنون رفیق!» و دو تا پانصدکرونی از کیفش درآورد، دراز کرد طرفم: «کافیه؟»
تاکسیمتر عدد ششصد و هفتاد را نشان میداد.
گفتم: «زیاد هم هست.» و تا آمدم بقیۀ پولش را بدهم، گفت: «نه، باشه… باز هم متشکرم.»
زن گفت: «من پولمو اول میگیرم.»
مرد برگشت عقب و باز مثلِ بچهها خندید. بعد دو تا پانصدیِ دیگر درآورد، داد دستِ زن و پیاده شد.
«خداحافظ رفیق! شبت خوش!»
گفتم: «شب بهخیر!»
زن اسکناسها را گذاشت تو کیفش و تا مرد تاکسی را از پشت، دور بزند و بیاید درِ سمتِ چپِ عقب را باز کند، تَر و فِرز، دو تا صدکرونی درآورد، دستش را از لایِ صندلیهایِ جلو دراز کرد، اسکناسها را گذاشت بغلِ دنده و گفت: «ممنون. اینم بیست در صد تو!» و پیاده شد، دست انداخت زیرِ بغلِ مرد آمریکایی. هر دو راه افتادند طرفِ درِ ورودیِ هتل.
داشتم دو تا صدکرونی را نگاه میکردم که صدایِ زن را شنیدم؛ به سوئدی داد زد: «ببین، من شبهایِ تعطیل، همیشه اونجام!»
ژانویه 2009
گوتنبرگِ سوئد
چند توضیح:
Kungsportsavenyen: معروف به اَوِنی، یکی از خیابانهای بزرگِ مرکزیِ شهرِ گوتنبرگ که موزۀ هنری و تئاترِ شهر در انتهایِ آن واقع است. در محوطۀ جلوِ ساختمانِ موزه و تئاتر، مجسمۀ بزرگِ پوزئیدون قرار دارد که بهنوعی نماد این شهرِ بندری هم به حساب میآید.
Järntorget : یکی از >میدانهایِ گوتنبرگ.
Rosenlundsgatan: یکی از خیابانهایِ مرکزی گوتنبرگ.
Hisingen: بخشی از شهرِ گوتنبرگ، در شمالِ شرقیِ آن که با دو پُل، یکی بزرگ و یکی کوچک، به بخش اصلی شهر متصل شده است.
گُلدن گِیت: پُلِ بزرگِ مشهورِ شهرِ سانفرانسیسکو در آمریکا.