همسر مقاوم و مبارزم، محمدرضا جان
بعد از نماز صبح، سپیده داشت میزد و من مست خواب، اما چیزی مرا کشید به سمت تو. در گوشم صدایت آمد. یادم افتاد سهشنبه است و روز بیدادگاه. میدانستم سعید حجاریان را میخواهند بیاورند. نمیدانستم تو را هم…
صدایت درست شنیده بودم. خودت بودی. خود خودت. اول اسمت آمد روی صفحه سایتها. این موجودات بیلیاقت، بعد از ۶۷ روز هنوز اسمت را هم درست یاد نگرفتهاند چه برسد به اینکه بتوانند اتهامت را معلوم کنند! اول اسم پدرت را به جای خودت زدند، بعد هم فامیلیات را از فرط عجله در اعلام گندی که داشتند میزدند، نصفه نیمه اعلام کردند. اما برای من همان نامت کافی بود که بفهمم چشمان سبز و هوشیارت را با چشمبند کدر و سیاهشان بستهاند و سپس میان آن بیدادگاه رهایت کردهاند. به خود لرزیدم. نه از ترس حضورت، که از شوق دیدنت و از خشمی که در وجودم زبانه میکشید. باز شده بودم همان گنجشک باران خورده عصرهای دوشنبه.
به پدرت زنگ زدم. گفتم محمدرضا را آوردهاند. سخت بود به او بگویم پاره تنت را بالاخره کشاندند به این نمایش مضحک. به خصوص که دیروز به ملاقاتت آمده بود و تو روحت از دادگاه امروز خبر هم نداشت. بعد از آن هم به مادرم گفتم. گفتم رضا را آوردند دادگاه مادر! سکوت آنقدر کشدار شد که خودش قطع کرد. فهمیده بود حال و روزم چون است. هر چه باشد مادر است. خوب دخترش را میشناسد. همه این ۶۷ روز با بغضهایم گریست و در برابر خشمم سکوت کرد.
خواب دیگر رفته بود پی کارش. نشستم به انتظار عکست که برسد و بعد از ۶۷ روز ببینمت. دیدمت. خیره خیره نگاهت کردم و تو هم نگاهم کردی. قرارمان هم همین بود. مگر نبود؟ قرار بود هر وقت دلمان تنگ هم است، فقط به هم نگاه کنیم. بی هیچ حرفی و بگذاریم سکوت همه حرفها را بزند. نگاههای آرام و مطمئن و لبخند امیدوارانهات از پشت دوربینها با من حرف زد. همه این ۶۷ روز را با من گفتی. از پس همین نگاهها و آن لبخند که نشانه فتح تو بود. دلم برای آن خبرنگار بیچاره نانخور فارس نیوز که عکست را گرفت تا تو را اغتشاشگر معرفی کند میسوزد، خودش هم نفهمید چه خدمتی بعد از ۶۷ روز دوری به من و تو کرد…
محمدرضاجان!
امروز ایمان آوردم که تو نفس مطمئنهای! نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم! آنقدر آرام و مطمئن بودی که انگار کوچکترین غمی از آن همه پردهدری بر دلت ننشسته بود. همه چیز در نظرت لهو و لعبی بیمقدار و پست بود. عوض اینکه سرت را به زیر بیندازی و خودخوری کنی، هر گوشه را با همان نگاه چموش و سبزت گشتی و دوربینهای خبرنگاران را یافتی و درست توی دریچه خیره خیره نگاه کردی و با لبخندت با ما حرف زدی. درست وقتی چک چک فلاش دوربینها را دیدی، از همان اتاقی که امروز، محل حضور نیکترین مردان این سرزمین بود، به من و ما خندیدی و گفتی حال من هنوز خوب است و شجاعانه ایستادهام. نه فقط نگاه تو که نگاه همه آن خوبان و مومن و روزهداردربند با ما حرف زد. نگاه آرام تو، نگاه نگران رمضانزاده، نگاه دردآور اما هوشیار نبوی، نگاه جسورانه تاجزاده، نگاه پر از سوال و حسرت قوچانی و شهاب، نگاه همیشه خندان امینزاده و بهتی عمیق در نگاه سعید شریعتی عزیز که داشت لحظه لحظه آن بیدادگاه را قصیدهای میکرد در ذهن بلندش و بیش از هر چیز نگاه بیکران سعید حجاریان نازنین همه نگاهها با ما حرف زد، حرف زد و حرف زد.
محبوب من!
دیدمت، بعد از ۶۷ روز و شب که تصورم از تو یک تجسم ذهنی بود و رویایم دیدن زود هنگامت بعد از آزادی، اما تو را امروز آوردند و مضحکترین جملهای که ممکن بود را در متن مبتذلی به قلم الکن مرتضوی، به تو نسبت دادند تا دلشان خوش باشد در این مدت طولانی که با اتاق داغ و فحش ناموسی و ضرب و شتم موفق به گرفتن اعتراف نشدهاند، لااقل در مقابل دوربینهایشان حاضرت کردهاند تا بیش از این تباه و ضایع نشوند.
محبوب مومن و همراهم
میدانم همین حالا هم که آنجا نشستهای، داری ذکر خدا را در دلت دوره میکنی و دعا میکنی که خدا هدایتشان کند. کاش خدا ببیند با گروهی مسلمان مومن و مظلوم روزهدار چه میکنند. گویی داستان مسجد کوفه از نو تکرار میشود و آن ضربت مسموم این بار درست در محوطه این بیدادگاه بر فرق عدالت فرود آمده است. حضور فاتحانه امروز تو بعد از ۶۷ روز استقامت به همگان اثبات کرد که با حبس جسم، روح بزرگی چون تو را نمیتوان به بند کشید. همین طور هم شد. از بند رستهای تو. چه آن سو باشی، چه اینسو.
عماد بهاور عزیز که آزاد شده بود، برایم نوشت، شک ندارم محمدرضا را به دادگاه بیاورند به همه میخندد. آن روز معنای حرفش را نفهمیدم. امروز تا تصویرت را دیدم تازه فهمیدم خندیدن در صحن دادگاه یعنی چه. نیشخند نگاه آرام و مطمئنت و لبان پر خندهات پتک آخری بود که بر سر این بیدادگستران فرود آمد.
نور روی ماهت را تا بیایی چون فانوسی به دست میگیرم تا از هجوم این شبزدگان هراسی به دلم نیفتد. خندهات از هزار فرسخی لبانم را فتح کرد و امید را در دلم بارور ساخت. چشمهایت هنوز هم سبزند… برای دیدنت، صبور و سبز میمانم.
منبع: وبلاک شخصی فاطمه شمس