بلوار کشاورز

علی اصغر سیدآبادی
علی اصغر سیدآبادی

هنوز بلوار کشاورز زیباترین خیابان تهران است. این روزهای بهاری که گاهی باران نم‌نم می‌بارد، درختان خیس بلوار کشاورز حال و هوایی باورنکردنی دارند.

بلوار کشاورز تنها خیابان تهران است که در خاطره‌های ما، زندگی روزمره و سیاست و جامعه را در هم می‌آمیزد؛ هم خیابانی است برای قدم زدن‌های دونفره، هم خیابانی است برای قدم‌زدن‌های خانوادگی، هم خیابانی است که در آن گریسته‌ایم، هم خیابانی است که در ‌آن خندیده‌ایم. هم خیابان تنهایی‌های ماست، هم خیابان باهم‌ بودن‌هایمان.

خیابان‌های دیگر هیچ‌ یک این همه را با هم ندارند. هر خیابانی نشانه چیزی است و بلوار کشاورز نشانه چیزهایی. بلوار کشاورز محدود به طیفی از آدم‌ها نیست. آدم‌هایی رنگارنگ در آن خاطره دارند؛ خاطره‌های فردی و اجتماعی.

غروبی از روزهای خرداد 1388 را به یاد می‌آورم که در راهبندان بلوار کشاورز مانده بودیم. هر ماشین تصویری از نامزدی بر شیشه‌اش داشت. ماشین ما داغ کرده بود. پیاده شدیم تا رو به راهش کنیم. ماشین پشت‌سری‌مان تصویری از احمدی‌نژاد را بر شیشه داشت. منتظر بودیم بوق بزند، نزد. پیاده شد تا کمکمان کند به ما که تصویرمان با او یکی نبود.

روزهای پس و پیش آن روز در همین خیابان شادی کردیم، در همین خیابان اندوهگین شدیم. غم و شادی‌مان را در همین خیابان با هم تقسیم کردیم. روزهای بسیاری در همین بلوار خاطره‌ شده‌اند. خاطره‌های بسیاری را لابه‌لای درختان همین بلوار گم کرده‌ایم. آدم‌هایی را در همین خیابان به یاد می‌آورم که رفته‌اند. آدم‌هایی را در همین خیابان به یاد می‌آورم که نمی‌توانند در این خیابان قدم بزنند.

به روزهای پیش‌ترش بازمی‌گردم. روزهای داغی را به یاد می‌آورم؛ از خردادماه و سپس تیرماه 1384. از همه جای شهر در بلوار کشاورز بودند، همه‌جور آدمی بود. کارگر و کارمند و پولدار و فقیر و جنوب شهری و شمال شهری.

همه بحث می‌کردند. بحث‌ها تند و تیز بود، اما خشونت نبود. خوشحال بودیم. خوشحال بودیم که مردم این همه جدی گرفته‌اند. این همه بحث می‌کنند. این همه تلاش می‌کنند، استدلال‌‌های تازه رو می‌کنند تا یکدیگر را مجاب کنند. مجاب کردن خود به خود احترام‌برانگیز است. بدون احترام گذاشتن نمی‌شود مجاب کرد.

بلوار کشاورز با آن درختان همیشه سبزش، با آب روانش، با چمن و گل و گیاهش، درست در مرکز شهری که آن را به آلودگی هوایش می‌شناسیم، بهشتی کوچک است که آدم را به قدم زدن فرامی‌خواند، اما مدت‌ها بود در بلوار قدم نزده بودم.

مدت‌ها بود بلوار را از شیشه‌های ماشین دیده بودم. هر وقت به بلوار رسیده بودم، سرعت را کم کرده بودم. با کمترین سرعت درختان خیس هوس‌انگیزش را یکی‌یکی رد کرده بودم تا به مقصد برسم. در همین رفت و آمدها دیده بودم که بلوار کشاورز رفته‌رفته فرق کرده است. تبدیل شده است به خیابانی برای نمایش تابلوها و پارچه‌نوشت‌های رسمی برای مناسبت‌ها. چراغانی‌هایش را دیده بودم. آویزهایش را دیده بودم. درختانش را دیده بودم که پارچه‌هایی را بالا برده‌اند. گاهی داربست‌هایی را یا چادرهایی را دیده بودم که به‌مناسبت‌های مختلف از سوی نهادهای مرتبط برپا شده بودند.

بلوار انگار از خیابانی که جلوه‌گاه غم و شادی مردم بود، به جلوه‌گاه پیام‌های رسمی تبدیل شده است. البته که بسیاری از این مناسبت‌ها، مناسبت‌های همه ماست. البته که در بسیاری از این جشن‌ها همه شادی کرده‌ایم، همه شادی می‌کنیم‌ و در بسیاری از عزاداری‌ها همه با هم گریسته‌ایم، همه عزادار بوده‌ایم، اما شادی و عزاداری مردمی کجا و شادی و عزاداری نقش‌بسته بر پارچه‌های بی‌روح و تصویرهای بی‌جان کجا!

چند روز پیش پس از مدت‌ها در بلوار کشاورز قدم زدم. آب روانش پر از آت و آشغال بود که در دو طرف پل‌های کوچکش جمع شده بود. فکر کردم زحمت جمع کردن این‌ها، خیلی‌خیلی کمتر از نصب این همه پلاکارد و آویز و چراغانی است.

هیچ مادری ندیدم که دست کودکش را گرفته باشد و در بلوار گردش کنند. یادم آمد مدت‌هاست که ندیده‌ام. بلوار از کودکان خالی بود. آدم‌ها تندتند راه می‌رفتند. می‌خواستند به جایی برسند. بلوار کشاورز خیابانی شده بود مثل خیلی از خیابان‌ها که ما را از جایی به جایی می‌رسانند. نگران شدم. این‌ها نشانه چیست؟ و آیا این نشانه‌ها محدود به همین یک خیابان است؟

منبع: بهار، پنجم خرداد