بوف کور

علی اصغرراشدان
علی اصغرراشدان

شب گرم خفه…

 

 

شبی ازاواسط تابستان است.گرمای خفه هوادراوج است.جوان درگوشه اطاق دوازده متری،روتخت فنریش شانه به شانه میشود،خوابش نمی برد،غرقعرق است.زیرپیرهنش را درمی آورد.درازمیکشد.شانه به شانه میشود.گرمای خفه جلوخوابش رامیگیرد.بلند میشود،در جنوبی روبه حیاط ودرشمالی رابازمیکند.بفهمی- نفهمی،نسیم یک بعدازنصف شب جنوبی روبه شمال میوزد.چشمهای جوان گرم میشود.هنوزخوابش عمیق نشده،یکی بامشت درحیاط رامیکوبدواداد میکشد.ازجامی پردوخودراپشت درمیرساند:

دررابازمیکند.دختری چادرمشکی ترکه ای بالابلندهم کنارسیداست.

 وارد اطاق میشوند.دخترسلا م میکندویک قابلمه کوچک ویک بطرکنیاک میکده رامیگذارد روفرش.سیدپاتیل است وقیلی ویلی میخورد.

دخترازدرطرف حیاط خلوت میرود بیرون.سیدسرش رابه گوش جوان نزدیک میکند ومیگوید:

یک موسیبل شماروبه صدتاساواک نمید م. خون دل خوردم واین هلوی هنوزدست مالی نشده روآرودم،توپ وتشرم بهم میزنی آقاجون!

فاطی برمیگرددوسیدساکت وپائین اطاق روفرش درازمیشود.فاطی صفره،دوتابشقاب ویک جفت استکان کمرباریک لب طلائی ازآشپزخانه گوشه حیاط خلوت میاورد.خوراک ماهیچه راتوبشقابها وکنیاک تواستکانها میریزد.دست جوان رالمس میکند،استکانش را به سبیل جوان میمالدویک نفس سرمیکشد،صورتش توهم میشود.انگارتازه شروع کرده وعاد ت ندارد.

خرناس سید بلند میشود.دونفری غذارا میخورندوشیشه کنیاک راخالی میکنند.دخترلخت میشود.برای جوان ناشیانه عشوه می آید،رختخواب راازروتخت برمیداردوروفرش کنارتخت پهن میکند.لامپ راخاموش میکند،رورختخواب درازمیشود.مهتاب دراوج واطاق سایه- روشن است.جوان صفره ولوازم راجمع وبه آشپزخانه می برد.برمیگرددوکناردختردرازمیشود…….

2

 سید یک استکان چای رومیزجوان میگذاردومیگوید:

جوان واردآبدارخانه که میشود،ماتش می برد.فاطی بق کرده روصندلی نشسته.

 ازاداره بیرون می آیند

صبحانه خوردند،نیم ساعتی توپیاده روخیابان پهلوی قدم زدند.

هواخیلی گرمه.پنکه م خرابه وکباب میشیم.

 دل پیچه ودل دردجوان شدیدترمیشود.میگوید:

 دکترجوان را روتخت میخواباند،معده ش رابانوک انگشتها وکف دست مالش وفشارمیدهدومیگوید:

اگربلائی سرت آمد،مامسئول نباشیم ومیخوای بری،برو.

 جوان را تقریبابه اجبارروتخت درازویک سرم به دستش وصل میکنند.دخترربع ساعتی روصندلی کنارتختش می نشیندوآهسته گریه میکندومیگوید:

پرستاری می آیدومیگوید:

پرستارخارج که میشود،جوان اسکناسی کف دست دخترمیگذاردوعذرخواهانه نگاهش میکند.دحترصورت جوان رامی

بوسدودرحال رفتن میگوید:

3

مرد تودفتردرهم ریخته باچندنفرازهمکارهای دیگرش،روصندلی قراضه پشت میز زهواردررفته ش نشسته، با بی حوصلگی پیش نویسی می نویسد.سیدباریش پت وپهن پرپشت وسینه فراخ وحسابی گوشت وگل آورده،اورکتی خاکی رنگ وپوتین پوشیده دردفتررابه هم میکوبدوباسرفه ای بلند داخل میشود.5-6کارمند دفتر نیم خیزمیشوندوخودراتوصندلی ها جاگیرمی کنند.سیدبی مقدمه روصندلی پهلودستی پشت میزمردمی نشیند.مردمیگوید:

میگی سید؟

گلوی بریده علی اصغر!

سید هفت تیرش راازقاب پرکمرش درمیاوردومیگذاردرومیزومیگوید:

باز میگه سید!انتظارگذشتم داره!همین روزاتیرخلاص توخودم میزنم.

بعضیا،آشکاروغیراشکارشل چونگی میکنی!

تموم گذشته های منوبریزروپته،کمکم نمیگزه،خیلیم کیف میکنم وممنونت میشم حاج آقا!

بایس برم یه ماموریت خیلی مهم دارم،دیگه وقت شفنتن زرزراتوندارم.توعوض شدنی نیستی،ده سالم بیخود

ملاحظه توکردم.

4

مرد روبه روی درآهنی بزرگ تمام قد مسجد،درضلع شمالغرب میدان که می ایستد،مخش سوت میکشد. محوطه جلومسجد محشرکبرای آدم است.مردم جیغ وداد میکشند،ازسروکول هم بالامیروند وبه درآهنی بزرگ فشارمیاورند.هرکدام چند دفترچه کهنه خواربارمحلی تودست دارند،آخرین روزمهلت تعویض است،این جماعت ازقافله عقب ماندگانندوهجوم آورده اند.

مردنزدیک درکوچک منتهی الیه دیوارسنگ سفید مسجد،سرگشته مانده وباخودمیگوید:

سینه جماعت باسرعت شکاف برمیداردویک جفت بنزتمام مشکی ضدگلوله باشیشه های سیاه جلودرکوچک مسجد،

میخکوب میشوند.چهارغول بی شاخ ودم کلاش به دست ازبنزجلوپیاده وبه جماعت نهیب میزنندکه فاصله بگیرند.مردم باترس ولرز دورمیشوند.مردهاج- واج چهارغول رانگاه میکندوزیرلب میگوید

سید میدودودرعقب بنزدوم رابازوکلاشش راروبه مردم آماده شلیک میگیرد.زنی به درشتی کرکد ن باچادرمشکی پیاده

میشود.مردبه زن خیره میشود،گاوگیجه گرفته،باخودمیگوید:

مردناخودآگاه به طرف سید وفاطی راه می افتد.سید داد میکشد:

کلاشش راآماده شلیک،به مردنشانه میگیرد.مرد میگوید:

سید دادمیکشد:

 فاطی ازرفتن بازمیماند،باهیبت ونگاهی هیولاوار،چند لحظه به مردخیره میشود.سیدرابه طرف خودش میخواند،چیزهائی کنارگوشش میگویدودرمحاصره غولهای کلاش به دست،باسرعت ازدرکوچک داخل مسجدمیشود.سید نزدیک میشود،گونه هاوسفیدی چشمهاش بخون نشسته.به مردمیگوید:

 مردراباچند تیپابه دراطاق فاطی توزیرزمین مسجد میکشاند.باترس ولرزچندتلنگربه درمیزند.صدای کلفت مردانه

فاطی شنیده میشود:

سید درراآهسته بازمیکندومردرابه داخل هل میدهد.فاطی بانگاهی شرربارمردرابراندازوتوچشمهاش خیره میشودومیگوید:

کلا م ازدهن مردکاملاخارج نشده،دست پتک مانند فاطی توگیگاهش کوبیده میشود.مردیک دورمیچرخد،جلونگاهش تیره

میشودودرجاش روزمین فروکش میکند.سید دررامی بندد،باکلاش آماده شلیک جلوداخلی درکشیک می ایستد.فاطی به سید نهیب میزند:

نمیشناختیش؟ده سال بعدازانقلاب واسه چی هنوزنفس میکشه ومزخرفات بلغورمیکنه!لابدتواین ده سال گوش تموم خلق الله روازاون مزخرفات پرکرده!خودت که یه عمرجاکشی میکردی، بیشترآبروت میره!منوباش که واسه خرقلیه خردمیکنم.این که همه چی روخورده ویه آبم روش؛آبرومابروکجاحالیشه!بروبیرون،پشت درواستا تاصدات کنم!

سیدخارج میشودودررامی بندد.مردکه سرگیجه ش بهترشده،بلند میشودوجلومیزمی ایستد.فاطی قیافه مهربان به خودمیگیرد،میگوید:

مردراروصندلی کنارصندلی خودش می نشاند.چندلحظه توچشمهاش خیره میشودومیگوید:

 

- میدونی،اون روزکه گریه کردم وازبیمارستان بیرون رفتم،خودکشی کردم.آدمیتوتوخودم کشتم.ازاون

روزیه هیولا شده ام وخوشبختم.چقداین نگاه وچشما منوزجرکش کرد!بعدازده سال،هنوزم وقت وبیوقت

میان سراغم وآزارم مید ن!ازدواج کردی ؟

فاطی بازتوچشمهای مردخیره میشودودکمه زنگ رافشارمیدهد.سیدداخل میشودومیگوید:

مردخودش رامی بازدوازجامی پرد:

سید لوله کلاش روتخت پشت مردمیگیردومیگوید:

 مردرابه طرف درهلش میدهد.فاطی میگوید:

نبد،میخوام بیام ببینم بعدازمردنم نگاه ورنگ چشاش همین شکلیه!

سید به مردمهلت نمیدهد وهمراه خودازاطاق بیرونش میکشدودررا ازبیرون می بندد……