گریه چرا؟

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

چرا گریه؟ چرا سیاهی؟ داوود چرا چنین ویران است؟ عزت را چنین پریشان ندیده ام. چشمم را بر این همه عزا و سیاهی بسته ام. انگاریک نفردارد مرتب حرف های رضارا توی گوشم داد می زند:

“دلم گرفت و بارانی شد… با ابرهای سیاه آمیخت..اما به مرگ او حسودی کردم

با آبرو رفت

کم درد کشید و رفت

کسی آرزوی مرگش را نکرد و رفت

شیمی درمانی نکرد و رفت

آلزایمر نگرفت و رفت

تا دو هفته قبل از رفتنش نمایش‌های روی صحنه را میدید

هنوز از شوق تئاتر لبریز بود….”

و به حرف های رضا اضافه می کنم:

درانتظار اجرای گالیله رفت و انگار به خط نستعلیق نوشت: امازمین می چرخد و رفت….

رفتنی چنین، به رقصی درمیدان می ماند. دستی به جام باده و دستی به زلف یار. دلت بارانی می شود، اما جای گریه و شیون نیست. باید برای ماندن کسانی گریست که خود را می فروشند. وطن را می فروشند. آزادی را می فروشند وپشت به مردم به قنوت می ایستند. یادشان می رود که هزار هزار سال پیش ناصر خسرو قبادیانی فریاد بر کشید:

و در دری را، فرهنگ ایران زمین را، میراث حکیم طوس و عاشق شیراز و خاطره پر درد کوهستان رادو دستی تقدیم حاکمان می کنند. نمک چماق دار سابق را در آش بیت می ریزند و قلاده حاجی امنیتی را بگردن می بندند. برای اینان باید گریست. خاک بر سر کرد. شنیده اند که الف- بامداد گفت:

گفت و بصدای بلند گفت. نمی دانست شاعر که کسانی بی نیاز به نان، دست گشاده بر مکنت برای هفت پشت بستر فحشاء در بیت پهن خواهند کردو اوباش فرهنگی را به هماغوشی رایگان باکرگان هنر خواهند خواند.

 دیده بودند یا نه، شنیده بودند که ازاهل نمایش سعید را بردند در شب عروسی اش و هم او که گالیله را چهل سال پیش در تهران به مصاف استبداد خوانده بود.

 دیده بودند گیله مرد راد را که جان داد و تسلیم نشد تا به دیدار گلسرخ رفت. و می بینند مهاجرت اهل نمایش را که سرمای غربت را بجان می خرند تا پاانداز بستر فحشاء نباشند. و خود را می فروشند و هنر را می فروشند و میهن را می فروشندو آزادی را می فروشند. بر اینان باید گریست.

رفتن عزت-ـ که هزار هزار سال بماند-ـ بدروداکبر، هجرت بهرام و رفتن حمید سمندریان گریه ندارد. شیون چرا؟ رفتن ناگزیر است. زیستن، شایسته زیستن و بر مرکب آزادی رفتن شرط است. تسلیم نشدن به استبداد خونین مذهبی. تن نسپردن به فرهنگ اوباش. بر قبله دیکتاتور نماز نخواندن. بردستان جلاد بوسه نزدن. گالیله ماندن و بودن….

 چنین است که وقتی ناپلئون بعد از فتح تمام اروپا به شهری رسید، از حضور بتهوون خبر یافت. کسانی شتابان خود را به نوازنده نامدار رساندند و توصیه کردند به حضور امپر اطوربزرگ برسد. بتهوون گفت:

 و اسب فاتح بزرگ وقت، ساعتی بعد در برابر خانه بتهوون ایستاد.

رفتن چنین هنرمندانی، ماندن آزادی است. گریستن و خاک بر سر کردن و شیون زدن رسمی قبیله ای درجهان مدرن است.

تا ایران بودم، به وصیت محمد علی جعفری عمل می کردم. هروقت راهم به گورستان و قبر او می افتاد اندوه رفتنش را خیام وار از دل می شستم. روز رفتن علی حاتمی درآن اتاق پشتی چنین کردیم.

وحالا، در غروب رفتن مرد بزرگ صحنه ایران، خیام را صدا می زنم. همراه او ابرها و باران ها رامی روم. جامه سیاه را به سیاه بختان می سپارم.به میهن زخمی می رسم. برگور تازه بوسه می زنم و گالیله را می بینم که با نوک پابر زمین می نویسد:

و در این چرخش، فصل باران می رسد و باران آزادی بر خاکی بوسه می زند که فرزندانی از تبار ناصر خسرو دارد: