این روزها در تهران بیش از آنکه صدای وحدت و آرامش خواهی ریش سفیدان به گوش برسد دمیدن بر شیپور جنگ و کوبیدن بر طبل نخوت و تمامیت خواهی ها شنیده می شود. از یکسو فرماندهان نظامی نشسته اند که سر خوش از باده پیروزی های پی در پی خود و فتح سنگرهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی حریف می طلبند و در این اندیشه هستند که تا تنور داغ است کار همه منتقدان در هر جایگاهی و تحت هر عنوانی که هستند را باید یکسره کرد و از همین رو عزیز جعفری امر بر سکوت هاشمی –رئیس مجلس خبرگان رهبری- می دهد و در سوی دیگر نزدیکان و بلندگوهای بیت رهبری هستند که دست در دست چکمه پوشان نظامی درصد رهایی از رقبای بیست و چندساله معمی هستند که گرچه فاقد قدرتی حکومتی هستند اما صاحب نفوذ در میان مردم هستند و به کلامی می توانند خیابانهای تهران را عرصه وزن کشی و البته پیروزی تبدیل کنند. از همین روست که تقوی رئیس شورای سیاست گذاری ائمه جمعه “خط امامی ها” را خائن به ولی فقیه می داند و تاکید می کند که نباید از خائنان به سادگی گذشت.
ضلع سوم این اردوگاه رسانه هایی هستند که نقش اهرم فشار را بازی می کنند که گاه با لحن ترغیب خواستار برخورد و محاکمه رهبران اغتشاشات –رهبران سبز- دارند گاه زمانی که سخن میانجی گری از خانه مهدوی کنی شنیده می شود و یا عسگراولادی سخنی نرم تر به زبان می آورد عتاب آلود و غضبناک بر آنها می شورند و انگ سازشکاری و عدم درک شرایط روز را بر پیشانی آنها می چسبانند.
در این سو و در جبهه شکسته و ستمدیده اصلاح طلبان نیز کروبی، خاتمی و میرحسین همزبان شده اند و بر ادامه راه ایستادگی تاکید دارند، با آنکه رسانه هایشان در توقیف و یاورانشان دربند هستند، اما گوش ها چنان برای شنیدن حرفی از زبان آنها تشنه است که سخنانشان پرطنین تر از آنانکه رسانه ملی را سهم خود می دانند در جامعه شنیده می شود.
بازتاب دهان گشودن این اختلافات و دفع های خشن و حداکثری از سوی حاکمان پیشین و جدید جمهوری اسلامی را اول بار مردم در خیابانها به نمایش گذاشتند آنگاهی که متوجه شدند برداشت های اصلاح طلبان و اقتدارگراین از “جمهوری اسلامی” آنقدر از یکدیگر فاصله گرفته و ظرف قانون اساسی و جمهوری اسلامی چنان به دست تندروهای اقتدار طلب شکسته که دیگر نمی توان در میانه آن ماند، چنین شد که شعار خروج از جمهوری اسلامی و انداختن طرحی نو را ندا دادند.
شعار “جمهوری ایرانی” گرچه در ذات خود معرف هیچ نوع نظام آلترناتیوی برای جمهوری اسلامی نبود اما حامل یک پیام بود و آن اینکه اگر “آرمانها و افق های جمهوری اسلامی” همانی است که امروز از رهبری تا رئیس جمهور، از مفسران قانون اساسی در شورای نگهبان تا دستگاه قضایی و نظامیان مبلغ و مروج آن هستند و اگر همه درها، پنجره ها و چه بسا درزها برای وزیدن اندک نسیم اصلاحات حتی توسط نزدیکان و معتمدین بنیانگذار این نظام حتی به پشتوانه آرای میلیونی مردم نیز مسدود شده باشد، دیگر نباید امید داشت که در این مینای شکسته بتوان “می” خورد.
زمستان سی سال پیش تاریخ ایران شکسته شدن آرام آرام استخوان های پیکره نظام دو هزار و پانصد ساله را به نظاره نشست، اما فاصله خیابانهای مرکزی شهر تا سعد آباد آنقدر زیاد شده بود که زمانی شاه “صدای انقلاب مردم” را شنید که فهمید دیگر جایی برای ماندن او نیست.
این بار اما رهبر ایران در خیابانهای مرکزی شهر نشسته است، چهره های شاخص اپوزسیون نیز بر خلاف آیت الله خمینی که با قاطعیت و صراحت گفت که “شاه باید برود” از وفاداری خود به نظام می گویند. اما آیا به راستی رهبری این پرسش را از خود و مشاورانش مطرح کرده است که این وفاداری تا چه زمان ادامه خواهد یافت؟ آیا رهبری خواهد توانست صدای فریاد مردم را زودتر از محمدرضا پهلوی درک کند و سدی در برابر فروپاشی نظام خود شود؟ یا آنکه سنگینی گوش از خواص قدرت بی حصار است؟