درنگ‌هائی در مقوله حقّ ملل درتعیین سرنوشت خویش

نویسنده
بابک امیرخسروی

babakamirkhosravi.jpg

ما، همان‌قدرکه به رعایت دموکراسی، یعنی حاکمیت ملّت متعّهد هستیم، به مراتب در برابر استقلال وحاکمیت ملّی و به طریق اولی نسبت به تمامیت ارضی ایران که تبلور خواست و اراده تمامی ایرانیان است، نیز مقیدیم.

جامعة سیاسی ایران از طیف‌ها و گرایشات و باورهای سیاسی گوناگون، عمدتاً از طریق نشریاتِ تبلیغی و تهییجی حزب تودة ایران، بامقوله‌هائی نظیر “حقّ ملل درتعیین سرنوشت خویش”، آشنا شده است. ازهمین قراراست فرمولِ “ایران کشورچند ملّتی “(کثیرالملله) است. و یا مفاهیم و فرایافت‌های سیاسی ـ اجتماعی و اقتصادی فراوانِ دیگر، از قبیلِ: “زیربنا وروبنا”، “شکلبندی‌های اقتصادی ـ اجتماعی”، “دوره بندی‌های تاریخی”، “مبارزة طبقاتی”، “راه رشد غیرسرمایه‌داری و سمت‌گیری سوسیا لیستی” و بسیاری دیگر. منبع اصلی دانش تئوریک حزب نیز طی دهه‌ها، تماماً برگرفته ازنشریه‌ها و بروشورها و کتب تبلیغی و ترویجی تهیه و دستچین شده درانستیتوهای گوناگون اتحاد شوروی بود.

شایان توجّه است که مقولة “حقّ ملل درتعیین سرنوشت خویش”، درحزب توده ایران، تنها ازمقطعی ازتاریخ آن، باب شد و وارد اسناد گردید. همزمان با آن، اصطلاحِ ایران کشوری است کثیرالملله نیز، که روی دیگرهمان سکّه بود، با آن گره خورد. و آرام آرام، در جامعة سیاسی کشور رخنه کرد. باپیدایش سایر سازمان‌های چپ، آن‌ها نیز این مقوله‌ها را در برنامه‌های خود گنجاندند و گاه با تعصّب بیشتراز خود حزب، مدافع دوآتشة آن‌ها شدند.

می‌گویم از مقطعی، زیرا تا اوایل دهة سی، در مطبوعات و اسناد حزب توده ایران، از این خبرها نبود. نه اشاره‌ای به این اصل می‌شد، چون موضوعیتی نداشت. و نه از ایران به گونة “کشورچند ملّتی” سخن می‌رفت، که چنین چیزی واقعیت نداشت. در اوایلِ دهة سی، پس از اعلام این که حزب توده ایران حزب مارکسیست ـ لنینیست است، این پیراهه‌ها را به خود بست. شاید هم ماجرای فرقه دموکرات آذربایجانِ، ساخته و پرداختة استالین ـ باقروف، در باب شدنِ این گونه مقوله‌ها، بی‌اثر نبوده است! هرچه بود، متاسّفانه هرگز، نه حزب توده ایران و نه دیگر جریانات سیاسی چپ کشورِ ما، در اطرافِ این موضوع درنگ نکردند که آیا اساساً اصل “حقّ ملل درتعیین سرنوشت خویش” قابل انطباق با اوضاع و احوال و تاریخِ ایران هست یا نه؟ متاسّفانه ما این مقوله‌ها را چشم‌بسته و به تقلید و شباهت‌سازی با روسیة تزاری تکرار و تبلیغ کردیم. اصلاً روی این نکات درنگ نشد که آیا این شباهت‌سازی با روسیة تزاری پژواکِ واقعیتِ تاریخی ایران است یا نه؟ آیا در ایران، واقعاً رابطة “ملّت سلطه‌گر” و “ملل زیرسلطه” برقرار بوده است یا خیر؟ هرگز دربارة این موضوع درنگ نکردیم که این مباحث در نوشته‌های لنین، حتی در مورد روسیه به چه معنا بود و اساساً کنه فکری او چه بوده است؟ و چه محدودیت‌ها و چه تنگناهائی داشته است؟ و به ویژه، آنگاه که پس از “انقلاب اکتبر” لحظة عمل فرا رسید، چگونه رفتار کردند؟ متاسفانه این‌گونه سوالات و مسائل در کشور ما کم مطرح شده و مورد بررسی قرارگرفته است. خوشبختانه در سال‌های اخیر، برخی پژوهشگرانِ فرهیخته در ایران و خارج کشور، به جنبه‌هائی از آن پرداخته و نقد کرده‌اند که بسیار امیدوار کننده است.

درنگ‌های طولانی مرا به این یقین رسانده است که بدون نقد و بازنگری ریشه‌ای این مقوله‌ها و فرایافت‌ها؛ و آن نیز زیرِ ذرّه‌بینِ واقعیت‌های ایران؛ نمی‌توان هیچ طرح و شالودة درستی برای حلّ معضلات سیاسی اجتماعی و تاریخی ایران؛ از جمله در مورد مسائل و مباحث قومی و ملّی، ارائه داد. برای آن نیز در گام اول باید دید اصلاً موضوع چیست و طرّاح اصلی این یا آن فرایافت، چه می‌گفت و چه می‌خواسته است؟

لذا قصد من در نوشته زیر، نگاه اجمالی به مبحثِ “حق ملل درتعیین سرنوشت خویش”، از منظر لنین و نقد و بررسی نظریه‌ها و تِزهای او در این رابطه است. زیرا نوشته‌ها و تِزهای او در این راستاست که اندیشة راهنمای ما در این مقوله بوده است. امیدوارم مشارکت من، مفید به بحثی باشد که نشریه تلاش در این زمینه باز کرده است.

در آثار لنین، مقوله “حق ملل درتعیین سرنوشت خویش” برای اولین‌بار در طرح برنامه حزب سوسیال دمکرات روسیه مطرح می‌شود (ژانویه - فوریه ۱۹۰۲). بخش مربوط به “اصول” را فردی بنام فِری (نام مستعار ولادیمیرایلیچ لنین درجوانی) به کمیسیون برنامه ارائه می‌کند، که در آن آمده است: “شناسائی حقّ تعیین سرنوشت برای همه ملّتهائی که در ترکیب دولتِ (روسیه) قراردارند”. (1) (ناگفته نماند که طرح او، از روی پیش‌نویس پلخانف تنظیم شده بود).

باوجود آنکه لنین، حق تعیین سرنوشت را، چنانچه خواهیم دید، به معنای حقّ جدائی سیاسی و تشکیل دولت ملّی و مستقلِ مللِ زیر یوق تزاریسم مدّ نظر داشت. با این حال، از آنجا که مسئله ملّی را هم طبقاتی می‌دید و تابعی از انقلاب سوسیالیستی می‌پنداشت، این “حقّ” را ازهمان آغاز، در چنان چنبره‌ای از شرط و شروط قرار می‌داد که در عمل، از حدّ یک اعلامِ موضعِ کلّی و انتزاعی، آن هم صرفاً برای بیان برابری میان ملّت‌ها و نه بیشتر از آن فراتر نمی‌رفت. در واقع، تعیین تکلیف برای مسئلهای که می‌بایست و به همّت و گزینش هر ملّت زیرِ سلطة مشخّص، در تَمامت آن حلّ و فصل شود. در گفتمان لنین و پراتیک سیاسی وی، به عهده یک طبقه: پرولتاریا و آن هم در عمل، به دست حزب پرولتاریا سپرده می‌شد! طبقه‌ای که به هرحال، اقلیت کوچکی از ملّت را تشکیل می‌داده است! معیارتشخیص مصلحت بودن یا نبودن جدائی این یا آن ملّت نیز”مصالح عالیتر سوسیالیسم و پرولتاریا” بود! تمامی این امّا و اگرها و”احتجاجات تئوریک”، به آن منجر شد که پس از پیروزی انقلاب اکتبر، هنگامی که لحظه عمل فرا رسید، تحقق این “حقّ” از ملّتهای زیرسلطه و تحتِ انقیاد دولت روسیة تزاری، سلب گردید! در زیر به اجمال، با استناد به نوشته‌های بسیار متعدّد لنین، از ورای تشریح سیستم و ساختارِ فکری او، به اثبات حکم بالا می‌پردازیم.

لنین در اوّلین نوشته‌اش دربارة این موضوع (ژوئیه ۱۹۰۳)، در توضیح طرح برنامه حزب سوسیال دموکرات روسیه، پس از ذکر فرمول فوق‌الذکر در باره حقّ تعیین سرنوشت، چنین تأکید می‌ورزد: “اما شناسایی بی قید و شرط مبارزه برای آزادی تعیین سرنوشت، ما را موظّف نمی‌کند که از هرخواستِ تعیین سرنوشت ملّی حمایت کنیم. سوسیال دموکراسی، به مثابه حزب پرولتاریا، وظیفه مثبت و اصولی خود را این قرار داده است که نه برای «حق تعیین آزاد سرنوشت خلقها و ملیتها»، بلکه برای فشرده‌ترین اتحاد پرولتاریای همه ملیتها همکاری کنیم…..” (2)

آنچه در نقل قول بالا آمد، در حقیقت، بازتاب تفکّر و رویکرد لنین به مقولة “|حقّ ملل درتعیین سرنوشت خویش” است. موضعی که در طول بیست سال فعالیت پرجوش و خروش بعدی وی و علیرغم فرمول‌های گوناگون و گاه ناسخ و منسوخ که در این باب ارائه می‌دهد، اساساً بلاتغییر می‌ماند. لنین متاثّر از مسائل روز و الزامات لحظه و یا نیازی که به استدلال مطلب معینی داشت، گفتارهای متفاوت و حتی متناقضی در مسئله ملّی دارد. من کوشش کرده‌ام علی‌رغم این تناقضات، از انبوه نوشته‌های لنین، گفتارهایی را بیاورم که هم به طور عینی تناقض‌ها و جنبه‌های مختلف نظریات وی را نشان دهد. و هم بیانگر خط اصلی و جوهر فکری و اندیشه راهنمای لنین در مسئله ملی باشد.

حقّ ملل درتعیین سرنوشت خویش به چه معناست؟

نخست یادآوری کنم که مقولة «حقّ ملل درتعیین سرنوشت خویش» صرفاً مبحث ویژه مارکسیست‌ها نیست. بل، مربوط به دورههای قبل است و درپیوند با انقلابهای بورژواـ دموکرا تیک قرنهای ۱۸و ۱۹در اروپاست. طرح این اصل، از پیامدهای مستقیم انقلاب کبیرفرانسه درسال ۱۷۸۹است. و در آغاز معروف به «اصل ملّیتها»، به معنی: «هرملّت، یک دولت» بود.

اما از دهة پایانی سدة 19 وآغاز قرن بیستم، با توسعة جنبشهای استقلال ملّی در اروپای خاوری و آسیا، این اصل ابعاد تازه‌ای یافت و از مشغله‌های فکری مهّم مارکسیستهای آن زمان گردید. این امر در روسیه ابعاد حادی به خود گرفت.
لنین در سخنرانیهای نهم تا سیزدهم ژوئیه ۱۹۱۳ در سوئیس، مقولة «حقّ تعیین سرنوشت خویش» را می‌شکافد و می‌گوید: این اصل «نمی‌تواند تفسیر دیگری جزتعیین آزادانة سرنوشت سیاسی داشته باشد. به عبارت دیگر: حقّ جدایی برای تشکیل دولت مستقل» (3).

فراوانی نوشته‌های لنین در مسئله ملّی و پلمیکهایش، در آن سال‌ها، حکایت از حدّت و اهمیتِ این بحثها و اختلاف نظرها در روسیه و میان سوسیال دموکراتهای اروپاست. در این میان، دو اثر لنین: «یادداشتهای انتقادی در مسئله ملی» (اکتبر- دسامبر ۱۹۱۳) و رساله معروف او «درباره حق ملل درتعیین سر نوشت خویش» (فوریه ـ مه ۱۹۱۴) از اهمیت ویژهای برخور دارند. زیرا برنامه بلشویکی در مسئله ملّی به طور عمده، برپایه تئوریها و احکام مندرج در این دو سند پی‌ریزی شده است. در ایران نیز همین رسالة اخیر اندیشة راهنمای چپ‌ها بوده است.

لنین، به درستی، علّتِ مطرح شدن موضوع و اصلِ «حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش» را با انقلابهای بورژوا ـ دموکراتیک و پیدایش و تکوین سرمایه‌داری در ارتباط می‌داند. و به همین جهت درباره کشورهای اروپای باختری که انقلاب‌های بورژوا ـ دموکراتیک را پشت‌سر گذاشته‌اند، می‌گوید: «جستجوی حقّ تعیین سرنوشت در برنامه های سوسیالیستهای اروپای باختری، معنایش پی نبردن به الفبای مارکسیسم است.» (4) (یعنی دیگر برای آن‌ها مسالة روز نیست). حال آنکه وضع خاور را طور دیگری توصیف می‌کند: «در اروپای خاوری و در آسیا، دوران انقلابهای بورژوا ـ دموکراتیک تنها در سال 1905 آغاز شد. انقلابهای روسیه، ایران، ترکیه، چین، جنگهای بالکان… زنجیرة حوادث جهانی دوران ما در«خاور» است. تنها نابینایان ممکن است در این زنجیر حوادث، بیداری سلسله‌ای از جنبش‌های ملّی بورژوا ـ دموکراتیک و کوششهائی را که برای تشکیل دولتهای مستقل و همگون ملّی به عمل می‌آید، نبینند. همانا به همین دلیل که روسیه به اتفاق کشورهای همسایه در حال گذراندن این دوره است، وجود بخش ویژة حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش در برنامه ما لازم است» (5). مضمون فوق از مقولة «حقّ در تعیین سرنوشت خویش» در نوشتههای متعدد دیگر وی تکرار و از زوایای مختلف بررسی می‌شود. از جمله در مقالههای «سوسیالیسم و جنگ»، «انقلاب سوسیالیستی و حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش»، «وظایف پرولتاریا در انقلاب»، «کاریکاتوری از مارکسیسم و درباره اکونومیسم امپریالیستی»، «سخنرانی در هشتمین کنگره حزب کمونیست (بلشویک) روسیه» و…. که برای اجتناب از طولانی‌تر و خسته کنندهتر شدن این نوشته، از اشاره به آن‌ها پرهیز می‌کنم و علاقمندان را به مطالعه آنها دعوت می‌کنیم.

اصل «حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش» و حیطة عملکرد آن ازمنظر ِلنین

حال که تاحدی با موضع لنین دررابطه با اصل «حقّ ملل درتعیین سرنوشت خویش» آشنا شدیم، دانستن یک موضوع از نظر متدولوژی بررسی ما، ضرورت دارد: از منظرِ لنین، دامنة عمل این «حقّ» تا به کجاست؟ به عبارت دیگر، شامل چه کشورهایی است؟ و حکایت از چه نوع روابط و قید و بندها دارد؟

از آنجا که در تقسیم‌بندی فوق‌الذکر: اروپای باختری در یکسو و کلِّ کشورهای اروپای خاوری و آسیا، یعنی کشورهایی چون روسیه و ایران و چین در سوی دیگر و در کنار هم آمده‌اند؛ ممکن است در نگاه اوّل چنین تداعی شود که از دیدگاه وی، انطباقِ اصل «حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش»، چه در شکل و مضمون آن و چه در قلمرو عمل و قانونمندی‌هایش، مثلا برای روسیه و ایران یکسان بوده است. اگر چنین استنباطی بشود، کاملاً نادرست است. از نظر اهمیتی که روشن شدن این مطلب در تحلیل ما از مسئله ملّی در ایران دارد، به اجمال به توضیح آن برمبنای نوشته‌ی او، می‌پردازیم.

لنین در تقسیم‌بندی دیگری از کشورهای جهان، آنها را به سه نوع متمایز تقسیم می‌کند:

نوع اول:
کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری اروپای باختری و ایالات متحده امریکا. به نظر لنین در این کشورها، مدّتهاست که جنبشهای ملّی مترقّی بورژوازی پایان یافته است. و «هرکدام از این ملل «بزرگ» بر ملل دیگر در مستعمرات و داخل مرزهای خود ستم روا می‌دارند.(6) لنین برای احزاب کارگری و پرولتاریای این کشورها، وظایف و تکالیف معینی مطرح می‌سازد که جوهر آن چنین است: «پرولتاریا نمی‌تواند علیه نگهداری جبری ملل تحت ستم در مرزهای این دولتها مبارزه نکند. به عبارت دیگر، باید برای حق تعیین سرنوشت مبارزه کند. پرولتاریا باید طالب آزادی جدائی سیاسی برای مستعمرات و ملّتهای تحت ستم از ملّتِ «خود» باشد» (7).

نوع دوم:
کشورهای خاور اروپا: اتریش، بالکان و به ویژه روسیه است. درباره این کشورها می‌گوید:«همانا در قرن بیستم است که جنبشهای ملّی دموکراتیکِ بورژوازی و مبارزه ملّی بهویژه در این کشورها گسترش یافته و خصلت حادّی به خود گرفته است»(8). می‌نویسد، در این کشورها «اگر پرولتاریا از حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش حمایت نکند، در انجام وظایفش، چه در راه به پایان رساندن تحوّل بورژوا ـ دموکراتیک و چه در کمک به انقلاب سوسیالیستی در دیگر کشورها، موفق نخواهد بود» (9).

اینکه لنین تاچه حد و تا کجا به موضع‌اش در مورد روسیه تزاری، در قبال ملّت‌های تحتِ ستمِ «ملّتِ و لیکاروس»، صادق و ثابت قدم ماند و یا پس از انقلاب اکتبر، هنگامی که لحظه موعود برای تحقق وعده و تعهّدش فرا رسید، چگونه عمل کرد، داستان دیگری است که به آن اشاره خواهم کرد. در یک کلام: هرجا میسر بود، و به هر وسیله، از جمله جنگ و لشگرکشی، از آزادی ملل زیر یوغ روسیه ممانعت به عمل آورد.

نوع سوم :
«کشورهای نیمه‌مستعمره، نظیر چین، ایران و ترکیه و همه مستعمرات که جمعاً تا یک میلیارد جمعیت دارند»(10). در باره این کشورها می‌نویسد: «سوسیالیستها نه فقط باید آزادی فوری، بی قید و شرط و بدون بازخرید مستعمرات را طلب کنند، (و این خواست در بیان سیاسی‌اش چیزی جز همان پذیرش حق ملل در تعیین سرنوشت خویش نیست) بلکه می‌باید به قاطعانه‌ترین وجه از انقلابی‌ترین عناصر جنبشهای بورژوا ـ دموکراتیک و رهایی‌بخش این کشورها پشتیبانی کنند… » (11)

ملاحظه می‌شود که لنین به روشنی و با ذکر نام، حساب کشورهایی همچون ایران و چین و ترکیه را از حساب امپراتوریهایی چون روسیه، کاملاً جدا می‌کند و در مقولة دیگری قرار می‌دهد. و تمامیت و کُلیت این کشورها را با ذکر نام آن‌ها مدّ نظر دارد. در مورد این گونه کشورها، اصلِ «حقّ ملل در تعیین سر نوشت خویش» را فقط قابل انطباق با تَمامَیت ارضی و کُلیتِ هریک از این کشورها می‌داند، نه در درون و اجزای تشکیل دهندة آنها. در اسناد سازمان ملل نیز همین درک و تلقی از این مقوله مطرح است نه چیز دیگر.

چنانچه از متدولوژی برخورد لنین به مسئله و تقسیم‌بندی کشورها برمی‌آید، در ارتباط با کشوری نظیر ایران، انطباق این اصل تنها در حالتی معنا می‌یابد که ایران در تمامیت ارضی آن و به مثابه ملّتی واحد در نظرگرفته شود که در دوره‌هائی، استقلال و حاکمیت ملّی آن به طورِ موضعی و در کوتاه زمان، خدشه‌دار شده یا از بین رفته باشد. لنین نیز اگر از ایران نام می‌برد، اوضاع و احوال آن ایام را در نظر داشته است. بی‌گمان، توجّه او معطوف به معاهده 1907 میان روسیه و انگلستان برای تقسیم کشور به مناطق نفوذ، یا اشغال نظامی ایران در دورة جنگ جهانی اول است.

از گفته‌ها و احکام لنین می‌توان بهروشنی دریافت که وقتی وی از تحقّق اصل «حقّ ملل درتعیین سر نوشت خویش» سخن می‌گوید، بین کشورهایی نظیر ایران و چین با کشوری نظیر روسیه تزاری فرق می‌گذارد. وقتی از تحقق این اصل در روسیه سخن می‌گوید، منظور او نه خود روسیه بل، مللِ تحتِ انقیاد روسیه است؛ که به زور و جنگ‌های استعماری به آن ملحق گشته‌اند. لذا بارها این موضوع را مطرح می‌کند که: «حزب پرولتاریا قبل از هر چیز باید خواستار اعلام فوری و واقعی و مطلقِ آزادی جدائی از روسیه برای تمامی ملل و ملیتهایی باشد که تحت ستم تزاریسم قرار گرفته یا به زور در چارچوب دولت روسیه نگهداری شده، یا به آن وصل و به عبارت دیگر، الصاق شده‌اند.»(12) لنین وضعیت ملّت‌های تحت ستم روسیه را با وضعیت مستعمره‌ها و روابط استعماری، یکی می‌داند و این واقعیت را از مشکلات مسئله ملّی در روسیه می‌شمرد.

متأسفانه، طرفداران متعصب ایرانی «اصل لنینی» «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش»، به این تفاوت کیفی میان روسیه چون «زندان خلقها» و کشور باستانی ایران که در آن اقوام مختلف طی سده‌ها و هزاره‌ها همزیستی داشته‌اند، توجّه نمی‌کنند. هرگز در تاریخ ایران، مناسبات اقوام ایرانی با یکدیگر، مناسبات قوم سلطه‌گر و زیرسلطه نبوده است. هرگز قوم ناموجود فارس با لشکرکشی، دولتهای برسرکارِ اقوامِ غیرفارس ساکن ایران را برنینداخته و به زیرسلطة خود در نیاورده است. چگونه می‌توان بدون توجه به واقعیت فرهنگی ـ تاریخی ایران، نمونه‌های کشورهای دیگر را برای ایران نسخه‌پیچی کرد؟.

آیا لنین به جدائی ملل تحتِ انقیاد روسیه باورداشت؟

با توجّه به توضیحات و برخی نقل قول‌های بالا، ممکن است این سؤال اساسی به ذهن متبادر شود: با توجّه به موضع صریح لنین که در بالا ذکر شد، پس چرا این احکام بعد از پیروزی اکتبر1917 جامعه عمل نپوشید؟ چه شد که بلشویک‌ها به رهبری لنین کوشیدند و جنگیدند و هرجا توانستند از آزادی و جدایی ملّت‌های زیریوغ تزاریسم جلوگیری کردند؟ و دولتهای ملّی را که پس از انقلاب فوریه 1917 و سقوط تزاریسم در گرجستان، ارمنستان، آذربایجان و ترکستان و غیره برپا شده بود، زیر ضربات کوبندة ارتش سرخ سرنگون ساختند؟ و حتی در آستانه جنگ دوّم جهانی، به بهانه تعلّق کشورهای بالتیک به روسیة تزاری، برای تصرّف مجدّد آنها، با هیتلر به معامله نشستند؟ و با همین بهانه، بخشی از لهستان و مولداوی را نیز به اتحّاد شوروی ملحق کردند؟

بررسی دقیق مواضع لنین به طور بارزی نشان می‌دهد که وی در مورد مشخّص روسّیه، اساساً اعتقادی به پیاده کردن اصل «حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش» نداشت. در مورد مستعمرات کشورهای بزرگ دیگر نیز، موضع‌اش پر از ابهام بود. زیرا در سایة پنداربافی‌های وی در بارة انقلاب پرولتری جهانی قرار داشت.

رفتار لنین پس از کسب قدرت نشان داد که گفتارهای آتشین او در بارة «حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش» در مورد روسیه، بُردی فراتر از یک اعلام موضع کلی و انتزاعی نداشت. لنین با ساده‌انگاری باور نکردنی، بر این گمان بود که صِرفِ اعلام شناسایی تشریفاتی و پرطنطنة این «حقّ»، تمامی آن پیشداوری‌ها و خصومت‌های تاریخی بازدارنده را، که طی سده‌ها میان روسیة سلطه‌گر و غاصب با ملل زیریوغ، انباشته شده بود، از میان خواهد رفت. لنین براین پندار بود که با اعلام برقراری «سوسیالیسم» در روسیه، روند ادغام ملّتهای ساکنِ امپراطوری روسیه در یکدیگر آن هم به طور داوطلبانه و مشتاقانه ازسوی ملل زیرستم، بر محور ابر روس! تحقّق خواهد یافت!

نتیجه سیاست و عملکرد مکتب نظری لنین، استمرار روابط سلطه‌گر و زیرسلطه دوران تزاری در قالب جدید فریبندة «سوسیالیسم واقعاً موجود» با همه پیامدهای غم‌انگیز آن بود که با فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی شاهد آن بودیم.

همان‌گونه که لنین توانست با اراده‌گرایی و استفاده ازشرایط استثنائی لحظه، «انقلاب سوسیالیستی» من درآوردی خود را در روسیة پس مانده‌ی موژیک‌ها به پیروزی برساند. با همان اراده‌گرایی و حتّی با توسّل به اِعمال قهر کوشید، تا مسئلة ملّی را نیز به روال خویش، در راستای حفظ و استمرار امپراطوری روس، منتها در قالب تازة اتحاد شوروی، فیصله دهد.
مشغله ذهنی اصلی لنین حفظ دولت روسیة شوروی سوسیالیستی در پهنة امپراطوری سابق روسیه بود. از این منظر، برای وی، اشتیاق و خواست ملّت‌های زیر یوغ تزاریسم برای رهائی و تشکیل دولت مستقل خودی، امر فرعی و حتّی ارتجائی تلقی می‌شد! لذا سرکوب آن‌ها توجیه «انقلابی» می‌شد!

با آن که در گفتار، از حقّ مللِ زیر یوغ تزاریسم برای رهایی و تشکیل دولتهای ملّی طرفداری می‌کرد، ولی در واقع، معتقد برحفظ دولتهای بزرگ و متمرکز بود. می‌گفت: «..پرولتاریای آگاه، همواره طرفدار دولت بزرگتر خواهد بود، همیشه علیه ویژگیهای قرون وسطائی مبارزه خواهد کرد و با نظری موافق به تقویت همگرائی اقتصادی سرزمینهای بزرگ می‌نگرد. زیرا بربستر آنهاست که پیکار پرولتاریا علیه بورژوازی بهترمی‌تواند گسترش بیابد (13). بارها در نوشته‌هایش اصلِ «حقّ ملل در تعیین سر نوشت خویش» را مورد تائید قرار می‌داد، ولی بلافاصله می‌افزود: « معنای این خواست به هیچ‌وجه جدایی، قطعه قطعه شدن و تشکیل دولتهای کوچک نیست….این خواست بیانگر پی‌گیری ما در مبارزه علیه هرگونه ستم ملّی است» (14). » به عبارت دیگر: در حرف آری، و در عمل نه!

دیدگاه پایه‌ای دیگر لنین عبارت از این بود «مصالح سوسیالیسم برحقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش اولویت دارد» (15) با این‌گونه تئوری‌های من درآوردی، لشکرکشی به آذربایجان و گرجستان و ارمنستان و ترکستان و سرنگونی دولتهای ملّی که در این سرزمینها پس از انقلاب‌های فوریه و اکتبر 1917 و سقوط تزاریسم برپا شده بود، توجیه می‌گردید. لنین درحقیقت، به خاطر نگرش انترناسیونالیستی‌اش و وسوسة انقلاب پرولتری جهانی، اعتقادی به تحقق خواست اصل «حق ملل در تعیین سر نوشت خویش» برای ملّتهای تحتِ انقیاد روسیه، نداشت. این است جان کلام!

پلمیک میان کیفسکی، از رهبران حزب سوسیال دموکرات اوکرائین با لنین، بسیار گویا و افشاگرانه است. کیفسکی بلشویکها را به «بندباز» تشبیه می‌کرد و به طنز می‌گفت: «وقتی از بلشویکها دربارة مثلاً استقلال سیاسی اوکرائین سوال می‌شود، پاسخ می‌دهند: «سوسیالیستها درجستجوی تحصیل حق جدائی‌اند ولی علیه جدائی تبلیغ می‌کنند»! لنین در نوشته مهّمی به کیفسکی چنین پاسخ می‌دهد: «ما کارگران اَبَر روس باید به دولت خود اخطار کنیم که مغولستان، ترکستان و ایران را تخلیه کند و کارگران انگلستان باید به دولت خود اخطار کنند که مصر و هندوستان و ایران و غیره را تخلیه کند… آیا این بدان معناست که ما به توده‌های زحمتکش مستعمرات توصیه می‌کنیم که خود را از پرولتاریای آگاه اروپا «جدا» کند؟ ابداً چنین نیست. ما همواره برای نزدیکی هرچه فشرده‌تر و ادغام کارگران آگاه کشورهای پیشرفته با کارگران، دهقانان، بردگان همة کشورهای تحت ستم بوده‌ایم و هستیم. ما همواره به همه طبقات تحت ستم و از جمله مستعمرات توصیه کرده‌ایم و خواهیم کرد تا از ما جدا نشوند، بلکه برای ادغام هرچه بیشتر، به ما نزدیک شوند»(16). کمی بعد، همین اندیشه را به شکل دیگری باز کرده می‌گوید: «اگر ما از حکومتهای خود، تخلیه مستعمرات و آزادی کامل حقّ جدایی را خواستاریم و «اگر مراد این است که خود ما به طور مطمئن این حق را به کرسی بنشانیم و این آزادی را به محض کسب قدرت اعطا کنیم… (چنین کاری) به هیچ‌وجه برای «توصیة» جدائی نیست، بلکه برعکس، برای تسهیل و تسریع نزدیکی و ادغام دموکراتیک ملّتهاست. ما تمام تلاش خود را برای نزدیکی با مغولان، ایرانیان، هندیها و مصریها و ادغام با آنها به کار خواهیم انداخت. ما متوجّه‌ایم که این وظیفه ما و به سود ماست که این کار را انجام دهیم والاّ سوسیالیسم در اروپا شکننده خواهد شد» (۶۶=17).

مطلب چنان بی پرده و گستاخانه بیان شده که نیازی به توضیح و تفسیر کُنه فکری و گوهر سیاست و رویکرد لنین به مساله ملی نیست. در حقیقت، لنین در تلاش برای پاسخ به سؤال طنزآمیز کیفسکی، فقط مهر تائید بردرستی ایراد او گذاشته است.

شایان ذکر است که همین « تئوری»های لنین، از جمله ادغام ملّت‌ها، پایه‌های نظری و تئوریک بعدی استالین و دولت شوروی برای جهانگشایی و دست‌اندازی به همسایگان شد.

خشت اول چون نهد معمار کژ تا ثریا می‌رود دیوار کژ

پس از جنگ جهانی دوم، به زورِ ارتش سرخ، لیتونی و لیتوانی و استونی به روسیه شوروی ملحق شدند و تا فروپاشی آن، نور آزادی را ندیدند. لهستان و دیگر کشورهای اروپای شرقی را به صورت اقمار شوروی در آوردند. در ایران، با ایجاد ماجرای استالین ـ باقروف ساخته و پرداختة فرقه دموکرات آذربایجان، برای تجزیه ایران، به وسوسه افتادند. در آسیای دور چندین جزیره ژاپنی را متصّرف شدند. اما هیچ ملّتی به اندازه ملل زیر یوغ روسیه تزاری هزینه این سیاست را نپرداختند.
لنین و بلشویک‌ها، به مجرد فراغت نسبی از جبهه‌های غرب، واحدهای ارتش سرخ را در بهارِ سال 1920 به مرزهای ماوراء قفقاز نزدیک کردند. و بلادرنگ دست به کار شدند و با همدستی و تبانی بلشویک‌های محلّی، حکومت‌های بر سرکار را یکی پس از دیگری سرنگون ساختند. آذربایجان در آوریل 1920، گرجستان در نوامبر1920 و ارمنستان در فوریه 1921! و کمی بعد آسیای میانه نیز به همین روال به سرنوشت آن‌ها دچار گردید.

البته، برای توجیه اقدام خود در افکارعمومی و دادنِ مضمونِ «انقلابی» به آن، همه جا فرمول زیر، ترجیع بند تجاوز آشکارشان بود: «سپاهیان ارتش سرخ به خواهش زحمتکشان آذربایجان که دست به قیام زده بودند، به کمک آنها آمدند»!(18)

نسل من با این نغمه شوم، گوش آشناست. مشابه این فرمول در۱۹۵۶ در مجارستان، در ۱۹۶۸ در چکسلواکی و در۱۹۸۱ در افغانستان تکرار شد. ارتش شوروی به درخواست «کمیتههای انقلابی» سه نفره قلابی به رهبری یانوش کادار در بوداپست، بنام کارگران و دهقانان، مجارستان را اشغال کرد. کمیته مشابهی به رهبری هوزاک در پراگ و ببرک کارمل در کابل بنام خلق افغانستان، زیر پوشش میان تهی «انترناسیونالیزم پرولتری»، تمامیت ارضی و حاکمیت ملّی این کشورها را با مداخله نظامی خشن خدشه‌دار کرد.

دو مفهوم از یک مقوله در دو شرایط

نکته ظریفی وجود دارد که عنایت به آن، در رابطه با بحث ما و در مورد ایران، پراهمیت است. منظورم توجّه به تفاوت اساسی است که در مضمونِ اصلِ «حقّ ملّت‌ها در تعیین سرنوشت خویش»؛ به هنگام بررسی نقش و جایگاه آن در مورد کشورهای مستقّل و کشورهای وابسته و مستعمرات، وجود دارد.

در کشورهای مستقل، این اصل به معنی شناسایی حق مردم (Volk, peuple) در انتخاب حکومت (gouvernement , Regierung) دلخواه خود و تعیین شکل دولت (Etat ( مطلوب خویش است. به عبارت دیگر، این اصل در مورد این کشورها، با امر دموکراسی و استقرارِ «حاکمیت ملّت» پیوند می‌خورد. و در رابطه مستقیم با آن قرار دارد و با چنین رسالتی است که معنا و مفهوم می‌یابد.

در کشورهای مستقّل، اصلِ «حقّ ملّت‌ها در تعیین سرنوشت خویش» به معنی کسب استقلال سیاسی و تامین استقلالِ و حاکمیت ملّی (souveraineté nationale) نیست، . زیرا این امر قبلاً تحصیل شده است. به طورِ مثال، به هنگامِ انقلاب کبیر فرانسه، ملّت فرانسه مدّت‌ها پیش، تکوین یافته و شکل گرفته بود. ولی هنوز، پادشاهی مطلقه در راس دولت قرار داشت. در چنین شرایطی، اصلِ «حقّ ملل در تعیین سر نوشت خویش»، مضمون و هدف رهائی‌بخش نداشت. بل، به معنی «حقّ ملّتِ فرانسه» برای برقراری حاکمیتِ ملّت از مسیرِ دموکراسی بود.

تودة مردم یا به روالِ متداولِ آن ایام: طبقة سوّم؛ که به مجموعة بورژوازی متوسّط و کارگران و پیشهوران و دهقانان اطلاق می‌شد؛ با شعار«حق تعیین سرنوشت ملّت» و فریاد زنده باد ملّت، با استبداد سلطنتی و اشرافیت جنگیدند و حاکمیت ملّت و تشکیلِ دولت ملّی را برموازین دمو کراسی برقرارکردند. ملّت سرنوشت خویش را بدست گرفت. از این هنگام، اصطلاح «دولت ـ ملّت» (Etat-Nation)، به معنی حاکمیتِ ملّت، وارد فرهنگ سیاسی جهانی شد. یعنی نظام سیاسی که در آن، منشاء همة قدرت‌ها ناشی از ملّت است.

ملاحظه می‌شود که در این حالات، یعنی هرجا که ملّت و دولت و کشور مستقلّی وجود دارد؛ ولی دولت، هنوز نمایندة منتخب مردم نیست. مثلاً «موروثی» است یا«منشاءالهی» دارد؛ اصلِ «حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش»، مضمون و مفهوم‌اش دموکراسی و حاکمیتِ ملّت است نه چیز دیگر.

در ایران نیز مساله از همین قرار است. زیرا ایران کشور مستقّلی بوده و هست. این امر، فارغ از نوع حکومت برسرِکار است. می‌خواهد رژیم مستبدّة پادشاهی باشد یا ولایتِ مطلقة فقیه! به همین علت در انقلاب مشروطیت نیز کلمة ملّت و تودة مردم، از هر قشر و طبقه، با معنا و مفهومِ یکسانی به کار برده می‌شد. تودة مردمی که در رویاروئی و چالش با دولت مستبد و شاه مطلق العنان قرار داشتند.

هدف اصلی انقلاب مشروطیت نیز استقرار دمکراسی و حکومت مشروطه بود نه کسب استقلال ملّی. انقلاب مشروطیت، یک جنبش دموکراتیک بود نه یک جنبش ‌رهائی‌بخش ملّی نظیر اندونزی و الجزیره و ویتنام. در کشورهای اخیر، هدف تشکیلِ دولت‌های خودی و ملّی فارغ از ماهیتِ ژریمی بوده است که می‌بایست روی کار می‌آمد. جنبش‌های رهائی‌بخش در این سه کشور، به سه نوع حکومت و رژیم سیاسی متفاوت منجر شد.

در کشورهای تحتِ انقیاد خارجی و مستعمره‌ها، اصلِ «حقّ ملّت‌ها در تعیین سرنوشت خویش» یا «اصل ملّیت‌ها، یعنی هر ملّت یک دولت»، اساساً مضمون رهائی از قید خارجی داشته و دارد. و هدف مستقیم و غائی آن کسب استقلال، تامین حاکمیت ملّی (souveraineté nationale) و تشکیلِ دولت مستقّلِ خودی بوده است، نه حاکمیت ملّت. زیرا بدواً باید کشور و دولت حاکمِ خودی وجود داشته باشد، تا برای استقرار دموکراسی در آن و تامینِ حاکمیت ملّت تلاش ورزید.

از آنچه در بالا گفته شد، این سوال اساسی پیش می‌آید: در مبحث ملی و در کنکاش برای انطباق اصل «حقّ ملّت‌ها در تعیین سرنوشت خویش»، جای ایران در کجاست؟ آیا جزو کشورهای نوع اول است یا نوع دوم؟ به عبارت دیگر، مضون واقعی این اصل در انطباق با ایران، آیا عبارت از حقّ ملّت ایران در تمامیت و یکپارچگی آن در تعیین شیوة کشورداری و انتخاب دولت مطلوب خود با استفاده از ابزارها و موازین دموکراسی است؟ یا برعکس، آن گونه که برخی مدعی‌اند، مضمون اصلی آن همان جنبش رهائی‌بخش «ملّت‌های» ساکن، ایران است که در«قید اسارت» بسر می‌برند و هدفشان تشکیل دولت‌های مستقل ملّی به تعداد و مدعیان آن است؟

توجه به این امر و ارزیابی درست از واقعیت ایران، در تدوین مشی و سیاست‌گذاری، اهمیت بسیار دارد و سرنوشت‌ساز است. زیرا با مساله حسّاس حاکمیت ملّی و تمامیت ارضی ایران که موضوع مورد علاقه مردم ایران است، تنگاتنگ ارتباط دارد.

اگر ایران جزو کشورهای نوع اول است، که به اعتقاد راسخ من چنین است. در این صورت، انطباق اصل « حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش» با واقعیت ایران، مفهومی جز استقرار دموکراسی و تامین حاکمیت ملّت واحد ایران در تمامیت آن ندارد. به عبارت دیگر، مقصود برپایی حکومت و دولت بر خاسته از اراده ملّت ایران در تمامیت آن است نه تک تک اقوام و اقلیت‌های متشکله آن. به این ترتیب، هرخواستی، از جمله خودگردانی یا راه‌حل انجمنهای ایالتی و یا هر طرحِ دیگرِ کشورمداری، جزو خواست‌های دموکراتیک‌اند نه ملّی. به همین ترتیب است رفع مضیقه‌ها از جمله در زمینه فرهنگی و آموزش زبان مادری و امثال آنها. این‌گونه خواست‌ها ربطی به اصل «حقّ ملل در تعیین سرنوشت خویش» ندارد. بل، مطالبات دموکراتیکی هستند که در چارچوب دموکراسی و رعایت موازین و منشور حقوق بشر قرار دارند و برمبانی آن‌ها قابل حلّ‌اند.

روابط اقوام با یکدیگر در ایران سرنوشت تاریخی و زندگی مشترک طولانی آنها، با وضع کشورهائی که مناسبات مستعمراتی میان آن‌ها برقرار بوده است، کاملاً متفاوت می‌باشد. وضعیت آن‌ها و مناسبات‌شان با کشور و دولت سلطه‌گر حاصل قهر و جنگ‌های سلطه‌گرایانه‌ی استعماری و الحاق به جبر است. تاریخ و لحظه‌ی این جنگ‌ها و الحاق و زیر سلطه قرار گرفتن آن‌ها به دقّت ضبط در تاریخ است. در تاریخ ایران، جستجوی چنین مناسباتی میان اقوام ساکن آن کار بس بیهوده و آب درهاون کوبیدن است. از سوی دیگر، مقایسه مناسبات اقوام ایرانی تشکیل دهندة ملت ایران با یکدیگر، با وضعیت و زندگی تصنّعی کشورهای چند ملّتی نظیر یوگسلاوی و چکسلواکی و امثال آن‌ها که واقعاً تاریخ و سرنوشت مشترکی با هم نداشته و دست پخته‌ای دولت‌های بزرگ پس از جنگ جهانی اول‌اند، نادرست و قیاس مع‌الفارق است.

سرگذشت پر ماجرای تلاش مردم ایران برای حراست از مرز و بوم میهن ما، تاریخی به مراتب قدیمی‌تر و طولانی‌تر از تاریخ دموکراسی نیم بند و زودگذر، در کشور ما دارد. هنوز دموکراسی را بدست نیاورده، بنام آن تمامیت ارضی ایران را به مخاطره نیندازیم و بذل و بخشش نکنیم. سرورانی که به این مساله از راه دموکراسی و به اتکاء تعهّد ما به محترم شمردن نظر مردم نزدیک می‌شوند؛ در نظر نمی‌گیرند که ما، همان قدر که به رعایت دموکراسی، یعنی حاکمیت ملّت متعّهد هستیم، به مراتب در برابر استقلال و حاکمیت ملّی و به طریق اولی نسبت به تمامیت ارضی ایران که تبلور خواست و اراده تمامی ایرانیان است، نیز مقیدیم.

من خود آذربایجانی‌ام و به هویت آذری‌ام افتخار دارم. ولی مثل هر ایرانی، از هر قوم و تبار، به ملّت ایران تعلّق دارم و حراست از استقلال و تمامیت ارضی ایران را وظیفه خود می‌دا نم. زیرا باید ایرانی باشد تا در چارچوب آن برای تحقق آزادی و دموکراسی به تلاش برخیزیم وعدالت و برابری را برقرار سازیم. و به میمنت دموکراسی، خواست‌های دموکراتیک خود، از جمله خواست‌های دموکراتیکِ اقوامِ ساکن ایران را، طرح و به تایید عموم ملّت ایران برسانیم. ضرورت تاکید برپیوند دموکراسی با استقلال ملّی و هر دوی آنها با عدالت اجتماعی درهمین است. زیرا آرمان ما، رفاه و آسایش و ترقی و تعالی تک تک مولفّه‌های قومی تشکیل دهندة ملّت ایران در یک کشور مستقل و حاکم بر سرنوشت خویش، در پرتو آزادی‌ها و دمو کراسی است.

زیرنویس ها:

1 – ولادیمیرایلیچ لنین. طرح برنامه حزب سوسیال دموکرات روسیه. ژانویه ـ فوریه 1902، جلد 6 آثار کامل به فرانسه. صفحه 23

2 ـ لنین «درباره مانیفست اتحادیه سوسیال دموکراتهای ارمنی» آثار کامل به فرانسه جلد6، (15/02/1903)، صفحه 475

3 - لنین «تزهایی در باره مسئله ملی» آثار کامل به فرانسه جلد 19 ( 09-13/07/1913). صفحه 255

4 - لنین «درباره حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» آثار منتخب دو جلدی به فارسی، جلد اول قسمت دوم صفحه 370

5 ـ همان منبع 4صفحه 382

6 ـ لنین «انقلاب سوسیالیستی و حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» (تزها). ژانویه -فوریه 1916 جلد 22 صفحه 163

7ـ همان منبع 6 صفحة 160

8 ـ همان منبع 6 صفحة 164

9، 10، 11، - همان منبع 8

12 - لنین، «وظایف پرولتاریا در انقلاب ما» دهم آوریل 1917 آثار کامل، جلد 24 صفحه 65

13ـ لنین«یادداشتهای انتقادی در مسئله ملی» (اکتبر ـ دسامبر1913)، آثار کامل جلد 20صفحه 39

14- همان منبع صفحات 158ـ 159

15ـ لنین «مشارکت در بحث تاریخ یک صلح بدفرجام» آثار کامل به فرانسه جلد ۲۶ (۱۹۱۸/۱/۷) صفحه ۴۷۲

16 -لنین، کاریکاتوری از مارکسیسم و درباره اکونومیسم امپریالیستی، آثار کامل، جلد ۲۳ (ژانویه -فوریه ۱۹۱۶)، صفحه ۷۲

17ـ همان منبع16، صفحه 73

18ـ تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی ترجمه فارسی. هدایت حاتمی وعبدالحسین آگاهی. جلد اول صفحه 369

به نقل از فصلنامه شماره 31 تلاش
talashonline.com/neshrye/neshryr_fehres_31_0.html
منبع:ادوار نیوز