تا شاه کفن نشود...

فرهمند علیپور
فرهمند علیپور

برای آنهایی که اصلاحات معطوف به توسعه سیاسی را در حکومت سلطانی پهلوی دوم سرخورده در بن بستی تاریخی می دیدند، یگانه راه موجود، بر کندن رژیم دیکتاتوری شاه بود. آنها تمام مصائب و مضایق را در هیبت شاه می دیدند؛از همین رو ریشه های عقب ماندگی اجتماعی کمتر دیده می شد و هر چه بود، شعارهای کلی و آرمان گرایانه بود. نشان آفت را از درخت استبداد می دیدند و کمتر کسی بود که بادهای مسموم و خاک بی قوت را نیز نشانه بیاورد.

برای مردمی که از رژیم پهلوی خسته شده بودند فرق چندانی نمی کرد که نام چه کسی بر صدر دولت باشد، بختیار که چهره ای ملی بود، ازهاری نظامی و شریف امامی که نزدیک به روحانیون بود. آنها حکومت پهلوی را نمی خواستند. راه رهایی کشور را رفتن پهلوی و آمدن دیگری می دانستند: هرکس بیاید جز پهلوی ها. در خیابانها شعار می دادند “تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود”؛ گویی حیات کشور در گرو مرگ شاه است.

سلسله دو هزار و پانصد ساله سلطنتی به ایثار و عصیان ملتی آرمانگرا به تاریخ پیوست و جهانیان پا گرفتن حکومتی منحصر به فرد را به نظاره نشستند.اما این پایان ماجرا نبود. هنوز در روان بسیاری از ایرانی ها این اندیشه زنده بود که اگر قرار است کشور روی خوشبختی به خود بیند، باید شاه بمیرد. چه به صورت انقلابی و توسط تیم های ترور و چه پس از برگزاری دادگاه و محاکمه.

از این رو بود که چند ماهی بعد به سفارت امریکا هجوم بردند و نیمه جان مریض شاه مخلوع را طلب کردند؛ گروگان ها هنوز در بند بودند که آخرین شاه نیز همچون پدر، مرگ را در غربت به میزبانی نشست.

شاه مرد. سی سال هم از مرگ او گذشت، اما این روزها خیابانهای تهران گواهی می دهند که وطن برای مردمانش وطن نشد! این را نه البته در این ماهها که چندسالی هست به فریاد می شنویم؛ از آن جمله در سالهای اصلاحات. دوم خرداد گرچه دلگرم کنند بود اما آفتاب پائیزی بود و فرجامش تلخ.

اما آنقدرها هم بود تا فرصتی فراهم آید و ریشه های عقب افتادگی و دردهای مزمن جامعه نیز دیده و سخن طبیبان و دگر اندیشان هم از میان بوق و کرنای قرائت فائقه شنیده شود.

این روزها نوجوانانی که انتظار می رود منطقشان نه از تدبیر عقل که از برداشت احساسشان باشد، نسبت به پدر انقلابی خود گامی فراتر نهاده اند. علاوه بر آنکه “تنها ره رهایی  را در جنگ مسلحانه” نمی بینند و از جنبش عدم خشونت سخن به میان می آورند، که در عرصه عمل هم با پارچه های سبز خود زخم نیروهای گاردی را می بندند که تا دقایقی پیش بر سر و صورت آنها باتوم می زدند؛یا آنکه تن نحیف خود را سدی در برابر خشم برادران معترضشان می کنند تا مبادا با نیروهای سرکوب گر به شیوه خودشان برخورد شود. اینها تصاویری هستند که این روزها جهان را فتح کرده است.

نوجوانانی که با همان زبان ساده، بی تکلف و صریحشان، حکمیانه تر از نسل پدران و مادرانشان می نویسند. ساعت ها در سایت های اجتماعی می نشینند و بحث می کنند در خصوص تبصره و ماده ای در مورد حقوق زنان یا اعدام کودکان، حقوق شهروندی اقوام و اقلیت ها و حیطه حضور دین در عرصه خصوصی و اجتماع، می دانند که جهل پدران بر حقوق سیاسی و اجتماعیشان از موجبات سربرآوردن یک دیکتاتوری در پس انقلاب ضد دیکتاتوری 57 شد.

یاد گرفته اند که مرگ دیکتاتورها پایان دیکتاتوری نیست. می دانند که بسیار پیش آمده که بستر تولد دیکتاتورهای مردم ستیز، جامعه ای ساده دل بوده که رهبر خود را در قامت منجی می دیده است. از همین رو زنهارهایی  که گاه می زنند که مبادا از موسوی، کروبی و خاتمی بت دیگری ساخته شود، فریادی که می زنند همه انسانیم و جایز الخطا، هیچ کس معصوم نیست حتی آنکه محبوب ماست، شیرینی ای خاصی دارد و نشانه هایی ست از یک بلوغ.

جنبش سبز ایران را جوانان رهبری می کنند و پدران و ماداران را با خود به حرکت درآورده اند. اما جوانانی که پخته شده اند و پیرانی که جوان شده اند.