حرف اول

محمد نوری‌زاد
محمد نوری‌زاد

دریوزگی بزرگان….

 

ساعت حدود یک بعداز ظهر امروز۷/بهمن /۸۹ بود که تلفن زنگ زد. آقای نبوی بود. نماینده ی دادستان تهران. که خبرداد: فلانی، باید برگردی داخل (زندان اوین). گفتم: برمی گردم. اما نه به بند “دو الف”. مستقیم می روم بند۳۵۰. گفت: اشکال ندارد. شما بروید ۳۵۰.

آقای نبوی چیزکی پراند، اما هم خود او وهم خود من می دانیم که مرا به بند۳۵۰ نخواهند برد. چرا که در آنجا یکصد و پنجاه زندانی مشتاق چشم به راه من هستند. درست همان جیزی که زندانبانان من شش ماه است از آن پرهیز می کنند. بند دوالف، یک بند غیرقانونی است. زیز نظر سپاه. که یک روز در اساسنامه اش گنجانده شده بود که: نباید درکارهای سیاسی و اقتصادی دخالت کند. امروز اما دخالت نکردن سپاه در کار های سیاسی و اقتصادی و اطلاعاتی، مثل یک توهین کفرآمیز است. که یعنی: در این ملک، کجا را می توانی پیدا کنی که زیر نگین سپاه نباشد؟ از عسلویه تا سهام مخابرات تا بانک تا اسکله های قاچاق تا صادق محصولی تا وزرای سپاهی تا رییس مجلس سپاهی تا شهردار سپاهی تا صداوسیمای سپاهی تا شخص شخیص سردار محمد کوثری در هیبت نماینده ی مجلس سپاهی. و تا هرکجا که شما برآن انگشت بگذارید. و تا: کور شود هر آنکه نتواند دید!

بی دلیل نیست که نکبت از سروکولمان بالا می رود. دوستان سپاهی ما که باید یک روز قامت به زیر بار حیثیت انقلاب می سپردند، اکنون، قامت به زیر پولهای بی زبان و جاذبه های پولی و سیاسی واطلاعاتی برده اند. آنان را چه به: اول کشور پرمصرف مواد مخدر؟ آنان را چه به دریوزگی اقتصادی و فرهنگی و آهنگ دلخراش غارتی که به آستین بزرگان راه برده است؟ سپاه را چه به فلان معاون اول دزد و فلان وزیر دزد؟ سپاه، یک زمانی قرار بود برهمه ی این نابسامانی ها بشورد. حالا مگر می تواند برنکبتی بربشورد؟ که خود، با همین نکبت ها به همزیستی مسالمت آمیز تن سپرده است.

پس مرا به بند ۳۵۰ نخواهند برد. من نیز به بند دوالف نخواهم رفت. می ماند دوگزینه. یکی: رجایی شهر یا یک زندان بی نشان درهرکجا. ویکی: زور. بله. بلکه به زور مرا به جایی ببرند. من هم کسی نیستم که تن به زور بسپرم. می ماند: ضرب وزور. که بله، این یکی را می توانند. گوارای وجود من و ضاربین. زخمش برای من و کیفش برای آنان.

حالا شما ای به نفس تنگی افتادگان ایران اسلامی، اکسیژن اگر می خواهید، اکسیژن ناب اگر می خواهید، ازهمان دورادور زندان اوین، به نیت آسمان ۳۵۰، به زندانیان سیاسی این بند پرآوازه سلام کنید.

سرفرازی سرزمین ومردمان خویش را اگر دوست می دارید، از تهران، از شهرهای خود، از فلان روستای دورتان، یانه، از هرکجای این کره ی خاکی، روبه تهران، روبه زندان اوین، و روبه زندان رجایی شهر، و رو به زندان هرکجا که یک زندانی سیاسی در او به دیوار بخت خود بال می کوبد، بایستید و دست به سینه ی خود بگذارید و نجواکنید: سلام ای زندانیان بی دلیل، سلام ای شهد نوشان وادی بلا، سلام ای کبوتران مانده درقفس، سلام ای جوانان و پیران و قربانیان خاموش این روزگاراسلامی ما، ما، زندانیان این سوی دیوارزندان شما، سخت محتاج بارش برکات آسمان بالندگی هستیم. راه تنفسمان بند آمده است. کمی از اکسیژن آسمان ۳۵۰ تان را به این سوی دیوار زندان تان حواله کنید.

شاید من امشب به ۳۵۰ بروم و شاید خسته و زخمی درگوشه ای دیگر در خود مچاله شوم. اما به شما قول می دهم اگر که به بند ۳۵۰ پای نهادم، تاهرکجا که مقدورم باشد، برای شما اکسیژن بفرستم. ما باید نفس بکشیم. این طور نیست؟ باید نفس بکشیم. باید.