تصویر، تازه بالا آمده. نتیجهی بذری که سالها پیش پاشیده شد، حالا به محصول رسیده. چه محصولی! “زامبی”هایی که همهجا را تصرف کردهاند. همیشه و در هر موضوعی برحق هستند. تخصص ندارند اما تحلیل میکنند. فکر ندارند اما حرف میزنند. نقش اولشان که همان زامبیست؛ نقش دومشان اما دامنهی وسیعی دارد. روزنامهنگار هستند. بازیگر یا کارگردان. نقاش یا شاعر. آوازخوان یا ترانهنویس.
کِشت اولیهی انقلاب را که ملخ خورد، کِشت دوم با تاخیری نزدیک به دو دهه آغاز شد؛ با بذر عدم تخصص و آگاهی. اگر در ابتدای انقلاب طبل تعهد گوش را کر میکرد، در ادامهی مسیر انقلاب، دیگر تعهدی هم لازم نبود. تِم اول و آخر یک چیز شد: نشستن بر صندلیای که اندازهمان نیست. رسیدن به شهرت و ابتدای اخبار بودن به هر قیمت. احمدینژاد که بیشک “مردمیترین رئیسجمهور ایران” است؛ و اگر طبق معیار متعارف “زیبا چهره” بود، حتما در گیشه هم شکست نمیخورد و رای بالا هم میآورد و محبوب هم میشد، نماد “دورانِ زامبی”هاست. آنهایی که یکباره شهر را به تسخیر خود در آوردند. در گذر یک شب طولانی، ناگهان، صحنه و فضا پر شد از هنرمندانی یک شبه. تحلیلگرانی کتابنخوانده. تعمیرکارانی بدون ابزار. نقشآفرینانی بدون طرح و نقش. نماد، که دچار نفرتِ ظاهری مردم شد؛ محمود احمدینژاد، با این نشانهها به یاد میآید: فردی ترمز بریده، عصبی، فحاش، متوهم، بیفکر، دروغگو، انتقام جو و کینهای، متخصص در همهی امور و پررو. این نشانهها که در افراد مختلف قابل رویت است، یکجا در “نماد زامبیها” بود تا او حاصلِ جمع یک ملت باشد.
آنها که زامبی نشدهاند، یا به تعبیر نمایشنامهی درخشان یونسکو- “کرگدن”- هنوز اصول دارند و تسلیم نیستند، در برابر سیل زامبیها چه میتوانند بکنند؟ ملتی اقلیت که یکباره “اَبَر زامبی”ای چون احمدینژاد را مسلط بر خود میدید، چه میتوانست بکند جز دست انداختن و تمسخر اوضاعی که گرفتارش شده و نمیداند چهطور باید از آن خارج بشود؟ تمسخر زامبیهای اکثریت، استیصال اقلیتیست که تن به شرایط ندادهاند و توان و قدرت تغییر اوضاع را هم ندارند. نگاهی به صحنهی هنر و فرهنگ امروز ایران بیندازید. چند احمدینژاد را میبینید که با لبخندی وقیح، واقعیت و حقیقت و درستی را ریشخند میکنند و بیاینکه چیزی از ابتداییترین مسائل کاریشان بدانند، قد علم کرده میخواهند تکلیف دنیا را روشن بکنند؟
این “رو مسخرهگی پیشه کنِ” اقلیت، حتما که دردناک و تکاندهنده است. اما این تعداد کمی که سنگری جز شبکههای اجتماعی ندارند و برایشان از تمام تریبونهای غصب شدهی داخل و بیرون کشور، ۱۴۰ کاراکتر توئیتر مانده، لااقل تن به وقاحت “زامبی” شدن ندادهاند. لااقل به هر آنچه که نشان خِرد و فهم است، شب و روز هجوم نمیبرند و روی جلد و آنتنهای ۲۴ ساعته، پشت کوهی از حقارت و لودهگی، لوندی نمیکنند و از خود تصویری دیگر نشان نمیدهند. طوفان توئیتریِ بدون فراخوان که ترانهنویسی زندانی شده را هدف قرار داد، تنها راهِ اقلیتیست که نمیداند با شمایلهای پوچ و پوشالی پیراموناش چه بکند. راهی جز تمسخر فضاحت پیشرویاش ندارد. پیش از این در واقعهای که به ذات دردناک است، فوتِ مادرِ “نماد زامبیها” محمود احمدینژاد، اقلیت سرکوب شده به جای همدردی، دست به دامان جوک و لطیفه و هجو شدند تا در برابر یک عمر رقص سرخوشانه و وقیحانهی “اَبَر زامبی” و نادیده ماندن مصیبتهای خودشان کاری کرده باشند. کاری که اگر انسانی نیست، اما حداقل تفکر و اندیشهای با خود دارد. تفکرِ جزو گله نبودن. تفکرِ تعقل پیش از احساساتی شدن.
تصویرِ عمومی هولناک است. بازیگر درجه چند ابتدا در لباس یک وکیل دادگستری مجری یک شبکهی تلویزیونی در خارج کشور را تهدید به دستبند زدن میکند، بعد اسلحهی اسباببازی به دست برای داعش رجز میخواند و دستِ آخر در نامهای به رئیسجمهور روسیه از طرحاش برای زمین زدن صنعت توریسم در ترکیه پرده برمیدارد. بازیگری دیگر، روی صندلی مصاحبه نشسته و با چشمهای متعجب به عکس کارگردانهای بزرگ سینما نگاه میکند و هیچکدام را به جا نمیآورد. ترانهنویسی روز کارگر را با انتشارِ تصویری از خود تبریک میگوید؛ لباسهای شیک بر تن در حال جوشکاری بدون عینکِ مخصوص! روزنامهنگاری دوربیناش را آماده و روی خود زوم میکند، تا با بازپخش چندبارهی حرفهای وزیر امور خارجهی جمهوریاسلامی شو راه بیندازد و زار بزند تا مثلا نشانی از مظلومیت مردم باشد! دیگری که ترجمهاش از رمان درخشان براتیگان هنوز مثال پررنگِ نابلدی در محافل ادبی است، دهان کف کرده، راه خفه شدن را به یکی از مهمترین چهرهی روشنفکری ایران نشان میدهد. این همه زامبیِ در صحنه. این همه احمدینژاد دسته چندم. این همه لودهی لوند. همهی فضا را اِشغال کردهاند و دوست دارند دیگران گلهشان باشند. گلهای که به فرمان آنها رای بدهند. تحریم بکنند. حجاب بر سر بگذارند. یواشکی کشف حجاب بکنند. به کمپین حمایت از محمدرضا شجریان بپیوندند. طوفانِ توئیتری در اعتراض به یک برنامهی تلویزیونی راه بیندازند. هر روز جمله و کلمهای را هشتگ کنند. زمانی با خبر گنگ زندانی شدن این و خبر فوت مادر دیگری به سوگ بنشینند. و وقتی فرمانشان عملی نمیشوند، خشمشان فوران میکند و در یک “عکس فوری” یاد لبخند مریض و چشمهای هراسان و دهانِ دور از شعورِ “رهبرِ زامبیهای قبیله”- محمود احمدینژاد- را زنده میکنند.
کاش این اقلیت ِ نپیوسته به اکثریتِ دون و کودن، قدرت و تدبیر بیشتری داشت. کاش میتوانست اوضاع را به نفع خودش برگرداند و صحنه را از این همه “آدمِ اشتباهی” تهی بکند. اما گویا دستِ اقلیت بالا رفته. با اینکه خود را تسلیمِ اوضاع نمیکند اما کاری هم جز دست انداختن “جماعتِ زامبی” ازش برنمیآید. شاید همهچیز طبق متنِ “اوژن یونسکو” پیش میرود. “برانژه”هایی که با زمزمهی جملهی “من تسلیم نمیشوم” به خلوت میروند تا شخصیت و فردیت خود را لااقل حفظ کنند. جماعتِ ناامیدی که قبول دارند زورشان به گروهان کرگدنها و گنگِ زامبیها نمیرسد و فقط برای سلامتِ فردی درِ دنیای بیرون را به خود میبندند و در ۱۴۰ کاراکتر سایت توئیتر و آخرین دستآویزانشان، تمسخر، خلاصه میشوند تا طعمهی “زامبیهای بیکاراکتر” نشوند. یونسکو ماجرایاش را به پایان نبرد و برای ما مخاطبان محترم نگفت آخر بر سرِ “برانژه”ی انسان مانده چه خواهد آمد. تصویرِ روبهرو هم روشن نیست. زامبیها لباس اصلاح پوشیدهاند، دهانشان را ضدعفونی کردهاند و در شمایل “ماموران بهداشت” دنبال پلمب کردن آخرین پنجرههای تفاوت هستند. شاید “برانژه”ها چارهای ندارند جز اینکه همرویای “دونکیشوت” به جنگ این همه “زامبیِ کیوت” بروند. حتی اگر تفسیر عموم ازاین نبرد، رای به شیدایی و دیوانهگی و طرد شدنشان بدهد. حتا اگر برچسب وارونه بشود و علامت “زامبی” بودن را بر تن خودشان بچسبانند.