اگر زمانی بسیاری از ما میگفتند که یکی از روزهای خدا خبر مرگ یک خواننده پاپ چنان واکنش فراگیری در جامعه برمیانگیزد که همه انگشت حیرت به دهانگیریم، پاسخ سادهیی به گوینده داشتیم؛ “تو این جامعه را نشناختی”. پاسخ ساده ما بر دامنه لرزان سلسلهیی از پیشفرضهای سست، کلیشههای رسانهیی سنتی مبتنی بر همان پیشفرضها و جامعهشناختی مختصر پیرامون خود استوار بود و نشانههای درستی این پاسخ هم فراوان؛ هنگامی که بهمن فرزانه “صد سال تنهایی” شاهکار گابریل گارسیا مارکز را به ما هدیه کرد، همین زمستان سال گذشته درگذشت، کسی نبود زیر تابوتش را بگیرد، سیمین بهبهانی که خبر بیماری و مرگ او تیتر و عکس بسیاری از رسانهها شد، بر فراز دستان چند هزار نفر خاک سرد را در آغوش گرفت و تازه بسیاری این را ادای دین “محترمانهیی” نسبت به شاعر نامدار معاصر ایرانی دانستند و مرگ هنرمندان و سلبریتیهای دیگری در چند سال گذشته اگر در سکوت خبری دفن نشده باشند با مراسم تشییع پیکر آبرومندانهیی ختم به خیر شده است. آنچه مرگ مرتضی پاشایی را با همه مرگهای دیگری که در بالا آمد متفاوت میکند، واکنشی احساسی، غافلگیرانه، جالبتوجه و گسترده در بطن جامعه ایرانی است که فراگیری آن بر کسی پوشیده نیست. از نخستین ساعتهای انتشار خبر مرگ این خواننده پاپ، گروهی از الیت جامعه ایران او را نمیشناختند و گمان نمیبردند که مرگ این خواننده پیامدی اجتماعی برانگیزد اما همزمان طبقهیی هم از درون جامعه ایرانی برخاستند که دیوارهای شبکههای اجتماعی را پر از یاد و خاطره مرتضی پاشایی پراکندند و در امتدادش پیادهراه و پارکها را با ترنم ترانههایش و شمعهای روشن زینت دادند. انگار وقت آن بود که بخشی از جامعه فرورفته در غبار ایرانی، به گروههایی که بر اساس قاعده اجتماعی در گروه الیت قرار میگیرند، یادآوری کند که چه کسی “جامعه را نمیشناسد”. برای این رخنمایی طبقهیی از جامعه ایران البته میتوان دلیلهایی سردستی برشمرد و بر “ناآگاهی اجتماعی” موجود سرپوش نهاد؛ مرگ تراتژیک و جوانی این خواننده، حتما در بروز واکنش همهگیر بیتاثیر نبوده است، کسی که تا همین سه، چهار ماه پیش روی سن برای انبوهی از مخاطبانش میخواند و ناگهان سرطان او را از پا انداخت، خود این قصهیی است دراماتیک از یک مبارزه که مشتری فراوانی دارد و در لابهلای سطور آن، “فوبیای سرطان” که انگار با این سالهای ما درآمیخته و هر خانهیی به بلای آن گرفتار است هم خودش میتواند بر واکنشها نسبت به این مرگ بیفزاید. تولد و بلوغ مرتضی پاشایی بر روی موج سیال و گسترده اینترنت نیز در شناسایی او به مخاطب و محبوبیتش کمک فزایندهیی کرده و در نهایت عنصر حالا پیشروی شبکههای اجتماعی هستند که از مرگ مرتضی پاشایی، استعاره “یکی هست که دیگر نیست…” را ساختند و به سرعت نور پراکندند و گوی سبقت از هر رسانهیی دیداری، شنیداری و مکتوبی در این ماجرا بردند. پشت این دلیلها میتوان “بدفهمی” طبقههای اجتماعی را به فراموشی سپرد و گذشت تا مرور زمان، رونق ماجرا را از سکه خارج بیندازد اما چیزی که با مرور زمان تغییر نمیکند، ریشههای اتفاقی است که روز جمعه من و بسیاری از ما را شگفتزده کرده است. تکتک آن آدمهایی که پس از شنیدن خبر مرگ مرتضی پاشایی به شکلی نمادین یا حقیقی ابراز احساسات خود را در سپهر همگانی جامعه آشکار ساختهاند، وجود دارند و طبقهیی هستند گمشده و در غبار که بدون مانیتور رسانهها و دولتها، دارند در دل این جامعه زندگی خودشان را میکنند. شاید اگر هوشیارتر بودیم، رسانهها باید خیلی زودتر و جامعهشناسان باید خیلی پیشتر این لایه را مییافتند و قدرت و گستره آن را ارزیابی میکردند اما در میان یک کشمکش همیشه برقرار سیاسی و رسانههای دورافتاده از جامعه، انتظار حرکت با لایههای اجتماعی نمودی از یک سانتیمانتالیسم فرهنگی و اجتماعی است که رسانههایمان را از کشتی جامعه دورتر و دورتر میسازد. دور از دیدرس آنها که باید و در دل این کشتی هزار فرهنگ رنگارنگ، در سالهای اخیر جنبشی تازه برگرفته که میشود آن را “جنبش لایفاستایل” دانست.
جنبش زندگی متفاوت با ارزشها و هنجارهای تازه، جنبش نیروهای جوانی که مرکزهای خرید غولآسای تهران، یک به یک در پاسخ به نیاز آنها سربرمیآورد و مرکزهای تفریحی جذابی چون رستورانهای لوکس، پارکهای مدرن، شهربازیهای جدید، پردیسهای سینمای عالی و زیرزمینهای پر از تفریحهای جدید و جذاب در پی ترویج این سبک زندگی شکل گرفتهاند. درباره اینکه این لایه اجتماعی چه ویژگیهایی دارد، چه ارزشها و هنجارهایی را میپسندد و دنبال میکند، از اساس آیا خوب است یا بد، تهدید است یا فرصت، امروز نمیتوان پاسخی نوشت چه، این لایه سالهاست که نادیده بوده و درباره پدیدههای ناشناخته هر داوری زودهنگامی، یک بیخردی است اما شاید روز جمعه، گستردگی آن، سرانجام بسیاری را به خود آورد که این جامعه را بشناسیم. ۴۵ سال پیش، زمانی که یک کنسرت موسیقی معمولی در مزرعهیی گمنام در نیویورک تبدیل به “وودستاک” و مهمترین حادثه اجتماعی دهه ۶۰ امریکا و تاریخ موسیقی راکاندرول شد، رسانههای امریکایی در آغاز به دیده “تحقیر” و با تیترهایی “منفی” به آن پرداختند اما سرانجام روزی رسید که منتقدان پرطمطراق تایم ناچار شدند، بنویسند: “این بزرگترین رویداد صلحطلبانه نیم قرن اخیر امریکا بود”. تایم توانست به اشتباه خود درباره جامعهشناسی لایه “هیپی” امریکا اعتراف کند اما این برای ما ممکن نیست چرا که هنوز نمیدانیم بهراستی با چه چیزی روبهرو هستیم.
منبع: اعتماد