شنیدیم که در گفتگوی چند دقیقه ای نرگس محمدی با فرزندانش، پسر چهار ساله اش به مادر گفت: “میدانم که تو می میری”. فرزندی و فرزندانی همیشه نگران، وحشت زده از دستگیری های مکرر مادر و پدر،
دیدار با پدر در ایام حبس و در پشت شیشه های قطور بی روح، سر گرمی شان؛ بودن در آغوش آرام مادر، آرزویشان؛مادر بزرگی خستگی ناپذیر با تحمل بیش از پانزده سال حبس تنها پسر، پناه شان، سختی جدایی دوباره از مادر؛ دل نگرانی شان؛و اینک هراس از دست دادن مادربیمار، پیام شان؛
به راستی چه وجدانی، چه وجدانی خالی از حس و غیرت است که فرزندانی را این چنین محروم از آغوش مادر می کند؟
مادری خود محروم از حقوق اولیه شهروندی، اخراج شده از کار در عین رضایت از توان و قابلیت های حرفه ای، ممنوع از زندگی در مرکز و در خانه خویش، محدود به کوچ در زنجان، مسئول دو فرزند به دوراز همسر، ممنوع از هر گونه فعالیت اجتماعی حتی دفاع از حقوق شهروندی، با این همه محکوم به حبس و بازجویی.
به راستی وجدان هایی که در کنار نرگس این کلام را از زبان فرزندان او شنیدند، بیدارشان نکرد، تکان شان نداد، دگرگون شان نکرد؟اگر نه ؛ پس اینان که هستند؟
سال و سالهاست که چنین صحنه هایی تلخ و تلخ تر از آن را می بینیم اما شگفت که هنوز باور نداریم که انسان هایی با چنین وجدان هایی هستند و یافت می شوند. نه وجدانی است، نه حسی است و نه پاسخی.
نرگس عزیز از خداوند بی همتا سلامت و صبر آگاهانه تو را خواهانیم.