خطاط سه گونه خط نوشتی

نویسنده
محمدعلی علومی

» چاپ آخر

صفحه چاپ آخر به نقد و بررسی آثار ادبی اختصاص دارد

بوالعجب روزگاری است این روزگار جهان ما که رسالت هنرمندان ناب، این گروه اندک، بازمانده، بازمانده از پهلوانان باستانی ساحت احترام به انسان و گرمای معنا را اینک به نمایشی دو سویه از مضحکه‌هایی گاهی شرم‌آور و در عین حال و هم‌زمان، تراژدی‌هایی غرق غم‌هایی بی‌کران از وانهادن ناگزیر قلم و آن‌چه می‌نویسند، در بیان آن‌همه آرزوها و آرمان‌های شریف و نجیب، در آستان قدر قدرت و قوی‌شوکت اما سرد و ساکن و ساکت و بلکه بی‌رحم حسرت طعم مرگ نان، مبدل ساخته است. چه شعبده‌ی شومی! بوالعجب روزگاری! هیهات، هیهات…

نیک و بد روزگار اما، ساخته و پرداخته‌ی دست و دل و ذهن خودمان است. چون نیک و نظر کرد، پر خویش در آن دید /  گفتا  که نالیم که از ماست بر ماست.

از این منظر، بخش عظیمی از ادبیات کلاسیک ما، فخر جهان و افتخار ما ایرانیان است که در مثل، غول زیبایی را می‌ماند با سه فرزند خواسته و نا خواسته. گروهی چشم به تقلید محض از خوانین و اربابان جدید جهان دوخته‌اند و: خلق را تقلیدشان بر باد داد! و گروهی از نظر رمانتیسم سطحی بیهوده در سرنای غبارآلود کهن می‌دمند. اما… خطاط سه‌گونه خط نوشتی، خط سومی نیز هست. هرچند که سخن‌گویی هنوز ندارند اما در انزوای مغرور و مه‌آلودشان، پهلوانی خون‌دار و پویایند.

به قول مولانا: اندک‌اندک جمع مستان می‌رسند… و اندک‌اندک جوان‌هایی دارند آشکار می‌شوند که استقلال رأی دارند و مرعوب نام‌ها نیستند که فی‌المثل، چون که بارت و یا فوکو و یا… چنین و چنان گفته، پس بحث دیگر تمام است.

بوالعجب روزگاری است، گویا ما ملتی هستیم بی ادب و بی‌هنر! گویا مولانا و حافظ و سعدی و خیام و فردوسی، گویا سیمرغ و سی‌مرغ و هزار و یک شب و سمک عیار و دیگر چه‌ها و چه‌ها نداریم! آشکارا بحث من بر سر شناخت آثار و آراء دیگران نیست، چون که در همان روزگار دیر و دور، ما ایرانیان از هنر اقوام بین‌النهرین و مصری بهره‌مند شدیم تا در فضایی خاص فرهنگ جهان‌نگری خودمان تخت‌جمشید شکوهمند را بسازیم که به طرزی شگفت‌انگیز و خیره‌کننده ایرانی است. بحث بر سر شیفتگی محض، مادون عقلانیت و فاقد عنصر و عامل خردورزی است. عقلانیت البته با شناخت حاصل می‌شود و ما اغلب، نه ادبیات بومی و ملی، ادبیات هنر شفاهی و یا مکتوب خودمان را می‌شناسیم و نه ادبیات و هنر اصیل و ارجمند غرب را و حیرتا که گروهی در سمین جهل مرکب، عربده‌ها می‌کشند، طوفان در فنجان!

ادبیات شفاهی و فرهنگ مردم، مثلا در ترانه‌ها و دوبیتی‌های محلی و در قصه‌ها، گنج‌هایی شایگان برای همه‌ی هنرمندان دارند، اما دریغا که عده‌ای انگشت‌شمار نظیر استاد حسین علیزاده فی‌المثل از نواهای کهن این میهن در بیان موسیقی جدید بهره‌مند می‌شوند. متون ما نیز هزاران گنج در خود دارند که بعضی‌ها حتما به سبب جهل نادیده می‌گذرند.

باری به هر حال بحث بر سر شیفتگی محض است. مثالی بیاوریم: یکی از مترجمان آثار مارکز، سال‌ها قبل در نشریه‌ای ادبی و در مقاله‌ای نوشته بود که صد سال تنهایی در همان اولین روز انتشار، با تیراژ صد هزار نسخه (صد سال و صد هزار!؟) نایاب شد و بعد که پائیز پدر سالار منتشر شد باز استقبال همان بود که بود!

اخیرا تلویزیون فیلمی بر اساس یک از آثار مارکز را پخش می‌کرد و جلوتر، مصاحبه‌ای با نویسنده و با زیرنویس انگلیسی به نمایش در آمد. مارکز می‌گفت که صد سال تنهایی فروش خوبی داشت چون در چند ماه، حدود هشت هزار نسخه‌اش فروخته شد و اما از پائیز پدر سالار استقبالی نشد!

فرمود: میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است!

حدود دویست میلیون اسپانیایی زبان که عادت به مطالعه هم دارند، از پائیز پدر سالار استقبال نمی‌کنند و… باقی قضایا! مترجم محترم ما چندان تقصیری ندارد چون که او نیز مانند پدران خود، بر اساس شیفتگی داوری می‌کند. می‌گویند که در زمان‌های نسبتا دور، در کرمان، یکی از پیروان فرقه‌ای مذهبی درباره‌ی هنر خطاطی رئیس فرقه‌شان داد سخن می‌داد که ایشان خط نویسند زیباتر از خط‌های میرعماد!

رفیق و مخاطبش به انکار می‌گوید که من از خود ایشان پرسیدم. گفتند که نه! خط من کجا و خط میرعماد کجا؟

و طرف، بر اساس شیفتگی محض، آشفته می‌شود و می‌گوید که ایشان غلط کرده و همچه حرفی زده! حرف،‌‌‌‌ همین است که من می‌گویم.

در زمانه‌ای که کارمند جزء و یا آن کارگر، عمر گران‌مایه را بی‌دریغ سلاخی می‌کند تا بلکه بر سفره‌ی شام فرزندان خردسالش، افزون بر نیمرو، پیاله‌ی ماست و یا ظرف حلوا ارده‌ای نیز بگذارد و هم‌زمان در رستوران گردان برج میلاد، جمعی نشسته‌اند از نرینه و مادینه، که سرخوش و مست، بستنی‌های زردآلو تناول نموده از هضم رابع می‌گذرانند، باری به هر تقدیر از ادبیات پست مدرن گفتن و تکرار این که حتما دال نباید بخورد به مدلول وگرنه زمین و آسمان به هم می‌ریزد. به نظرم، در حد یک شوخی لوس و چندش‌آور است. ممکن است عده‌ای با نگاه عاقل اندر سفیه، اظهار لحیه بفرمایند که: ادبیات ناب چه ربطی دارد به مقاله‌ی اجتماعی؟ و یا : اگر پیامی داری برو به تلگراف‌خانه! و از این دست گزین‌گوئی‌های نخ‌نما و کلیشه‌ای! اما ربطش به ادبیات این است که ما، هنوز در رئالیسم، حتا در قرن نوزدهمی، جای کار فراوان داریم. مثلا بازار تهران در عرصه‌ی اقتصادی و اجتماعی و… بسیار موثر بوده است اما هنوز “بابا گوریو” ایرانی و ناظر بر یک تاجر هم‌وطن نداریم. و یا کجاست نویسنده که نگاه به دهقانان و یا کارگران کشاورزی داشته باشد که لرستان، کردستان، بلوچستان، آذربایجان و… شهر خود را ناچار گذاشته و در حاشیه‌ی شهر تهران نیروی کارشان را حراج کرده‌اند و خوشه‌های خشم بنویسد؟

احمد محمود و محمود دولت آبادی و امین فقیری و علی‌اصغر شیرزادی در “طبل آتش” و یا از قبل‌ترها، جلال آل احمد در مدیر مدرسه و نفرین زمین و چند نفر نویسنده‌ی توانمند و ارجمند پاسخگوی آن همه واقعیت‌های پر تب و تاب و پر از داستان جامعه‌ی ما نیست و یا کجاست نویسنده‌ای که مثل داستایوسکی که در تصادم شدید و موجد تراژدی میان جهان سنتی با مدرنیته اغلب وارداتی به سرگذشت قربانی‌های ظالم و مظلوم جامعه، به ابله، به برادران کارامازوف، به راسکلینف و… بپردازد؟ چنین واقعیت‌های جذاب‌تر از خیال را، هر چند دهشتناک، تنها در صفحه حوادث روزنامه‌ها هر روز می‌خوانیم که فی‌المثل جوانی پدربزرگش را کشت تا پس‌انداز او را سرقت کند و یا پدربزرگی بر اثر بدگمانی نوه‌ی خود، دختری نوجوان را به قتل رساند و… یا کجاست نویسنده‌ای که مانند غلام‌حسین ساعدی، آن استادی که فرهنگ و باور های مردم را همراه با روانشناسی اجتماعی در فضاهای عینی اما وهمناک بیان کند؟ این که چند نفری هستند پاسخگو نیست.

باری به هر حال، انگار گروهی از یاد برده‌اند که در هنر و ادبیات اصل بر خلاقیت، این امر دشوار است. بسیار ساده است که نظریات را حفظ کنند، آن هم از طریق ترجمه‌هایی که گاهی ناقص و نارسا و غلط هم هستند و آن وقت بر اساس نظرها چیزی بنویسند و به عمد و به طرزی ساختگی و فاقد منطق درونی و دینامیک اثر، خط زمان را بشکنند و داستان را پیچیده بیان کنند. پیچیدگی بی‌حدی در کنش و منش انسان معاصر وجود دارد و استادان، آن همه را اتفاقا به ساده‌ترین طرز ممکن بیان کرده‌اند، مانند آثار کافکا، یا پدر رویا رامو، یا آئورا، یا آقای رئیس‌جمهور و پاپ سبز و طبل حلبی و آثار هاینریش بل و یا کوری و بلم سنگی و آثار خطی بور خس و… بوالعجب روزگاری است که نوشته‌ها و داستان‌های هم‌وطن و هم‌زبان خودمان را می‌خوانیم، انگار معما خوانده‌ایم انگار که به زبان یأجوج و مأجوج حرف زده‌اند و هیچ ارتباط عاطفی بر قرار نمی‌کنند.

عده‌ای حتما با هدف‌های خوب جایزه‌های ادبی بر پا کردند که بعضی‌هاشان منتها حناشان دیگر رنگی ندارد. همه می‌دانند که بیشتر وقت‌ها این به آن مدال می‌دهد تا بعد سردوشی بگیرد و هیچ! طوفان در فنجان!

اگر رودکی و روزگار بتوانند که به معیارها و عیا های عقلانی برسند آن‌طور که ادبیات صاحب هویت را در سرتاسر میهن تقویت کند و به نویسنده‌ها و شاعرانی که با استقلال رأی و نظر و صد البته با خون و دل خوردن‌ها، اثر می‌آفرینند و در تنهایی، به دور از هیاهوی بسیار برای هیچ و مبدأ از نان قرض دادن‌های بیمارگونه برای نام و شهرت‌های کاذب یک‌شبه و گذرا، توجه به یک جریان علی‌الظاهر خاموش اما چون رودی پهناور، شاداب داشته باشد، راهی گشوده است که در تاریخ ادبیات میهن ما، ماندگار می‌شود چون که درست الان، همین الان وقت و زمان تسویه حساب فرزند و خط سوم آن غول زیبا با شیفتگان نان و نام است و السلام.