برسد به دست ستوده ترین نسرین ایران

پیمان عارف
پیمان عارف

سلام خواهر جان. امروز نوزدهمین روز اعتصاب غذایت است و میدانم که حالت خوب نیست. جثه نحیف ات را یارای کام بر غذا فرو بستنت بیش از این نیست.

میدانم که الان سرت درد میکند و چشمانت سیاهی میرود.
امروز رضا و بچه ها آمده اند دیدنت تا از مسئول سالن ملاقات بشنوند که ۲۰۹ از زندان تحویلت گرفته و دیگر در اختیار زندان نیستی.

خواهر جان نگرانتیم؛ اما نمی‌دانم که چه سان از تو بخواهم که اعتصابت را پایان بخشی وقتی ستم دادستانی بر تو تا بدان حد رسیده که تو را وادار نموده تا بر سر جانت بایستی.

نمی‌دانم چگونه از تو بخواهم بشکنی وقتی که بیشرمانه‌ترین وقاحت‌ها را باشگاه کثیف نگاران نثارت کرده است؛ اما می‌خواهم یک خاطره برایت بگویم از روز غم انگیزی که تو در آنسوی دیوار، شاید تنها از دور صدایش را شنیدی: روز ۲۲ خرداد ۹۰.

خواهر جان ۲۲ خرداد ۹۰ یکشنبه بود و ما در ۸ امین روز اعتصاب غذای اعتراضی برای شهادت هاله خانم.
صابر که دو روز زودتر شروع کرده بود، دو روز قبلش، یعنی دقیقا در هشتمین روز اعتصاب غذا روی زرد نمود و چشم گود، اما خصلت فتوت اش اجازه اش نمیداد که خم به ابرو بیاورد.


پنجشنبه بود و بعد از دعای کمیل رفتم پیشش و پرسیدم حالت خوب است؟ گفتم بشکن برادر؛ ما هستیم. ما جوانتریم آخر!


خم به ابرو انداخت و گفت یعنی ما پیر شده ایم؟

گرسنگی فشار می آورد و فشارم پایین بود. بی هوش افتادم. نمیدانم کی بود که صداهای مبهمی در فضای اتاق پیچید. تخت صابر تخت روبرویم بود در طبقه سوم.


به زور سرم را بالا آوردم و پرده را کنار زدم. صابر وسط اتاق خوابیده بود و دستش را بر قلبش گذاشته. عصبانی بود. یکبار برده بودنش بهداری تا بجای درمان با رفتار هتاکانه و حمله فیزیکی یکی از زندانیان عادی مواجه گردد.
فریاد میزد که جسدم را روی دستتان میگذارم.


دلم لرزید و خواستم از تخت پایین بیایم و در گوشش بگویم که برادر کجا جسدت را روی دستشان میگذاری؟ ما تو را نیاز داریم. اخلاق فتوت مدارانه ات را در سیاست ایران لازم داریم؛ علم ات در تاریخ معاصر را نیاز داریم؛ خودت را لازم داریم؛ولی هرچه کردم نتوانستم از جایم بلند شوم. بختکی رویم افتاده بود تو گویی.
صابر را با برانکارد بردند و صابر رفت به سفری که بازنگشت.


جمعه ۲۰ خرداد گذشت و شنبه خودمان را به بهداری رساندم. دکتر رضازاده رییس بهداری اوین را گیر آوردم و از حال صابر پرسیدم. پاسخ داد که مدرس است. دارویی لازم دارد که باید تهیه شود و من دستور دادم که تهیه کنند.
خیالم اما راحت نبود خواهرجان. دلم میخواست صابر را بیاورند تا به او بگویم که برادر فقط خودت نیستی. سلامتت را برای ما باقی بگذار.


اما یکشنبه ۲۲ خرداد صابر پرکشیده بود. همه گریستیم. همه نالیدیم اما صابر رفته بود. قلبم گرفت. اعتصاب غذا بودم هنوز. در بهداری وقتی نیتروگیلیسیرین تجویز و تزریق میکردند، میخواستم که نباشم. میخواستم که صابر را تنها نگذارم اما دیگر نمیشد و دیگر هیچوقت نمیتوانستم بگویم که سلامتی تو حق ما نیز هست. بودنت از برای دوستانت نیز هست. از برای آینده ایران نیز هست.


اما وقتی جواد مظفر به سراغم آمد که بشکن؛ دیگر میفهمیدم او چه میگوید.
خواهر جان به صابر نتوانستم بگویم برادر تو را لازم داریم. سلامتی ات حق ما نیز هست؛ ولی به تو میتوانم بگویم هنوز.
خواهر جان سلامتی تو حق رضا هست؛ حق نیما و مهراوه هست؛ حق همه دوستانت هست؛ حق آینده ایران هست.
خواهر جان نمیگویم بشکن؛ تنها میگویم که تو را برای ایران فردا میخواهیم. برای ایران آزاد لازمت داریم.