چقدر قشنگند این گلها. نقاش آنچنان دقیق رنگها را میان گلـــبرگهــا و برگها و ساقهها و شاخهها تنظیم کرده که آدم میماند در کدام مکتب هنری آموزش دیده است؟! چقدر قشنگند گلها. ولی این عیب من نیست که نمیتوانم گلها را داخل این آپارتمان کم نور خوب نگهداری کنم. یاران باصفا در بود و نبود همسرجان ما را به مهر نواختهاند با اهدای این گلدانهای سبز زیبا. این خانه اما در نبود همسرجان نورش کمتر شده و گلها تاب نمیآورند و میمیرند. من هم غصه میخورم و خودم را ملامت میکنم که چرا باغبانی یادم رفته. من! من که همیشه با گلها رفیق بودهام از همان کودکی که در میان باغچههای پرگل خانهمان در محله مولوی و عین الدوله و خیابان ایران نشو و نما میکردم و آبپاش با دست من مأنوس بود و حشرات مرده را در گوشه و کنار باغچهها زیر سایه بوتههای گل دفن میکردم و برایشان نوحهسرایی میکردم و گلها هر روز که به مدرسه میرفتم، مینشستند روی یقه روپوشم و بچهها سر به سرم میگذاشتند و میگفتند: پدرت باغبان است؟! و من یاد سرود “تلاش و کوشش و پرتو امید” مدرسه رفاه میافتادم که میخواندیم… ز خون دل باغبان پیر به هر شاخهای غنچهها شود و لبخند میزدم. من همیشه با گلها رفیق بودم و هنوز هم رفیق گلهایم. گلهای خودرو، گلهای گل خانهای، و باغبانها را دوست دارم که بهترین شغلهای عالم را دارند. ولی چرا دیگر باغبان خوبی نیستم؟! این گلدان گل شمعدانی هدیه یک زوج نازنین است که تجربه زندان را دارند و من هرگاه به این شمعدانی کوچک نگاه میکنم کلی خاطرات جورواجور هجوم میآورد به ذهنم که این روزها هم مثل همه چهار سال اخیر درگیر داستانهایی است که مانند خار گل سرخ روح و جانم را میخلد. شمعدانی را به طرز معجزهآسایی از مرگ نجات دادم و آن گلدان یاس رازقی را که هردو پژمرده و پریشان بودند. پیش خودم گفتم حالا که اینها برای حیات
له له نور میزنند چرا در اتاق نگاهشان دارم؟ میگذارمشان روی تراس که نور و گرما را با هم تجربه کنند و یاد بگیرند که هر که طاووس خواهد باید جور هندوستان کشد. درست مثل خودم که برای تنفس در هوای آزادی مثل پرندهای خود را به در و دیوار میزنم. شمعدانی و رازقی را هر روز از پشت پنجره میپایم! شبها آبشان میدهم که آفتاب تند تابستان در قطرههای آب طمع نکند و زود بخارشان نکند. آفتاب تند تابستان چند روزی است که با شمعدانی و رازقی من خداحافظی کرده و با گلهای باغچه مقابل بند مصطفی هم خداحافظی کرده است و آفتاب پاییز سلام پنجمینش را به یار دربند روزهدار اویننشین من میدهد و سلامی به این شمعدانی و رازقی که وقتی آبشان میدهم یاد آن بوته کوچک علفی میافتم که از باغچه هواخوری دو الف از ریشه درآورده بودم و به جای سبزه عید به سلولم آورده بودم و گذاشته بودم در یک قوطی خالی ماست. وقتی که پژمرده شد، چقدر دل من گرفت! شمعدانی من خوب درس مقاومت گرفته و زیر اشعه طلایی خورشید و در عطش قطرههای زلال آب، سبزی و طراوت را به چشمان مشتاقم ارمغان میدهد و حالا که دوباره غنچه کرده و من سایه سرخی گلهای زیبایش را عاشقانه تماشا میکنم، انگار در آستانه پاییز نوید حیاتی دوباره میدهد و نور و روشنی! شمعدانی کوچک من همین جا پشت پنجره اتاقی که همه دیوارهایش آذین بسته به نقش مرد این خانه، پا به پای من صبوری و استقامت را تجربه کرده و حالا عجب گل کرده این شمعدانی و این فصلها عجب جا به جا شدهاند در مبارک باد جشن آزادی!
منبع: بهار ، هفتم مهر