طرحی در کادر
در دهه شصت یکی از خوبیهای اینکه کسی وارد دبیرستان بشود (یا شاید تنها خوبیاش) این بود که میتوانست یکروز در هفته را به مدرسه نرود . چیزی بود با نام طرح کار و دانش که اختصاراً به آن «کاد» میگفتند . میتوانستی بروی یک جائی را بعنوان محل کارآموزیات انتخاب بکنی و آنروز را بجای مدرسه به آنجا بروی . آنروز غیر از اینکه میتوانستی صبح دیرتر بیدار بشوی و لذت یک ساعت بیشتر پیچ خوردن روی تخت را بچشی تا آخرش با خنده و شوخی میگذشت و البته تنها خبری که آنروز نبود و تنها اتفاقی که هرگز نمیافتاد اینکه کاری یاد بگیری . هم دانشآموزی که برای کارآموزی آمده بود و هم صاحب کار که حداقل آنروز برای خودش «مربی» محسوب می شد تمام روز را با خنده برگزار میکردند تا ظهرش که «طرح» تمام بشود و به خانه بروی . و چقدر که در دهه شصت «طرح» اجرا شد و همه هم که موفق !
این وسط بودند بعضی رفقائی که از سر تیز بازی خارج از نوبت ، آنروز را زهر مار خودشان کرده بودند : طرف میخواست نزدیکترین واحد کاری کنار خانهشان را معرفی بکند که مثلاً ده دقیقه بیشتر از دیگران گرمای رختخواب را تجربه کرده باشد. بعد نزدیکترین واحد صنفی کنارشان یکدفعه میزد و شعبه نفتی بود . یا مثلاً شعبه پرسی گاز بود که دربدر دنبال کارگر مفت میگشتند برای خر حمالی . و فردای آنروز که آن رفیق نگون بخت را در مدرسه میدیدی سیاه و کبود بود از زور آنهمه کاری که به میمنت این «طرح» موفق یاد گرفته بود . در هر حال باز هم همه میخندیدند .
این وسط روزگار علی خوب بود . حوالی محلشان درمانگاهی بود با کلی بخش که از علی و رفقایش بیکارتر بودند . ولی در هر حال به اندازه کافی جائی بود که به پیشبرد «طرح» کمک بکند . علی در داروخانه کار میکرد ، آن یکی در دندانپزشکی ، یکی در آزمایشگاه بر محتویات داخلی ملت درون شیشهها نظارت میکرد ، یکی در اتاق ویزیت پزشک عمومی کنار دست دکتر مینشست تا هر حرکتش را در اولین فرصت برای رفقا تشریح کند و …
داروخانه پاتوق درمانگاه محسوب می شد . هم برای بچهها و هم برای پرسنل . یک اتاق پر از قفسه بود که داروها را چیده بودند و یک در داشت که وسط آن دریچه کوچکی باز کرده بودند و نسخه را از آنجا میدادند و از همانجا هم دارو را میگرفتند . عموماً هم تمام مراجعینش آشنا بودند . یا زن اصغر آقا بود یا خود اصغر آقا یا بالاخره یکی از توابع اصغر آقا و امثالهم . اکثر اوقات دریچه که باز می شد بازار سلام و احوالپرسی داغ بود . شکافی که عین دریچه انفرادی کسی را که پشت در بود خوشحال میکرد از اینکه کسی به دیدنش آمده . آقای «شور مستی» مسئولش بود که گاهی هم یادش میرفت که نباید آنطور بلند بلند با بردن اسم طرف موقع احوالپرسی و خصوصاً بیان نوع داروئی که میخواهد حیثیتش را وسط درمانگاه ببرد . مثلاً خانمی پیچیده در چادر نماز میآمد جلوی دریچه و هیچ نسخهای هم در دست نداشت . خانم درحالیکه با اضطراب سرش را به اینطرف و آنطرف میچرخاند زیر لبی سلام کوتاهی میگفت . همین کافی بود که آقای شور مستی با داد و هوار و سلام و تعارف و احوالپرسی از بچهها و فامیل تمام هویت پنهان زیر چادر زن را بریزد وسط درمانگاه . اینها که تمام می شد عمدتاً با خطاب «خواهرم» میپرسید چی میخواهید ؟ ….. سر در میان چادر باز هم بارها به اینطرف و آنطرف میچرخید ….. سسس ….. جان ؟ (آقا شور مستی بلند میپرسید) ….. سسس ….. همین بیشتر شنیده نمی شد . لحظاتی بعد آقای شور مستی ، مست از کشف خود چنان فریادی می زد که قطعاً ارشمیدس در حمام نزده بود . آها ! «قرص» میخوای خواهرم ! باقیماندههای صورت زن در چادر نماز جمع می شد . آقا شور مستی ول کن نبود : چه رنگی مصرف میکنید خواهرم ؟ و در این زمان معرفت میکرد و گوشش را به مقابل دریچه میبرد . بعد میرفت از انبار یک ورق قرص میآورد و مقابل دریچه میگذاشت . در هنگام رفتن زن هم از پشت سر در حالیکه تلاش میکرد تمام وجودش را از آن دریچه بیرون بریزد با رساندن سلام بلند بلند به شوهر آن بخت برگشته معدود کسانی را هم که هنوز شاید کمی در هویت زن تردید داشتند نسبت به تمام دودمان او مطمئن میکرد .
انبار داروخانه ولی پاتوق رفقای علی هم بود . آرام میآمدند و در میزدند و علی در را یواش باز میکرد و میخزیدند تو . ابتدا پچ پچ بود و زیر و رو کردن آمار صبح و ظهر و شب درمانگاه با خندههای کنترل شده . قدری بعد کنترل خنده حتماً به مدد هر دو دست نیاز داشت و زیاد نمیگذشت که انفجار خنده انبار داروخانه را بالا و پائین میبرد . اینهم بود که در کل درمانگاه به اندازه همین انبار کوچک داروخانه سوژههای سکسی پیدا نمی شد . آنهم ابزار و لوازم پیشگیری و پیگیری و یادگیری و جاگیری و غیره برای انقطاع کامل یک نسل کافی بود . تمام اینها هفته به هفته پر و خالی می شد و جمعیت هم هر روز بیشتر . شاید درست عمل نمیکردند !
معمولاً کسی که کنار دست پزشک در اتاق ویزیت مینشست گران قیمتترین بازیکن فصل بود . به طرفة العینی که پزشک رویش را برمیگرداند دهها برگه سر نسخه برمیداشت پای تک تکشان مهر میکوبید و الباقیاش دیگر کافی بود که خود بچهها در برگه برای خودشان بنویسند که نامبرده بدلیل تب و دل درد شدید نیاز به چهل و هشت ساعت استراحت مطلق در منزل دارد . همین مجموعه برای توجیه دو غیبت از مدرسه کافی بود و فیلم عقابها که در این مرخصیهای استعلاجی برای هزارمین بار در سینما دیده می شد . برگههای مازاد گواهی پزشکی هم دانهای بیست تومان در دبیرستان خرید و فروش می شد . کم کم تمام مدرسه داشتند بر حسب مندرجات گواهی آن درمانگاه به تمام انواع بیماریهای دنیا مبتلا می شدند که ناظم یکبار آمد سر صبحگاه و گفت دیگر کسی از این درمانگاه گواهی فوت هم بیاورد قبول نیست !
قسمت دندانپزشکی درمانگاه هم اتاق آفتاب و برنزه کردن بچهها بود . سالن بزرگی رو به پنجرههای بلند با سه چهار یونیت که کافی بود سر ظهر در را از پشت ببندی و یونیتها را کاملاً بخوابانی و رویشان دراز بکشی و با همان روپوش طرح کاد آفتاب بگیری . این فرصت زیاد پیش نمیآمد یا اگر میآمد هم زیاد طول نمیکشید چون تا دراز میشدی کسی که هیچوقت اسم نداشت و بهش میگفتند «آقای طرح کاد» و شغل شریفش سر زدن به محل کار بچهها بود که جیم نزده باشند با موتورش پدیدار می شد و باید دفترها را امضاء میکرد . البته رفقائی هم بودند که در کارگاه آهنگری دویست متر پائینتر از درمانگاه کار میکردند و هنوز آقای طرح کاد دفاترشان را امضاء نکرده که لاستیک چرخهای موتورش را قشنگ با ابزارهائی که آنجا زیاد هم پیدا میشد نه اینکه فقط ببرند ، کاملاً میتراشیدند و کار آقای طرح کاد به سر زدن به درمانگاه نمیکشید . گاهی علی و رفقائی که برای طرح کاد درمانگاه میرفتند مرام معرفتی بچههای کارگاه آهنگری را یک ساندویچ مهمان میکردند و همین کافی که آن هفته حتی بجای طرح کاد هم بروند دوباره عقابها تماشا بکنند . چرخ موتور آقای طرح کاد حتماً پیش از رسیدن به درمانگاه تراشیده شده بود !