وقتی کتاب “کهن دیارا” خاطراتِ خانم فرح دیبا (پهلوی) را [که از جمله کتابهایِ بسیار پُرفروش چاپشده در خارج از کشور است] خواندم، در پاسخِ دوستی که از چگونگیِ آن پرسیده بود، گفتم: “خانمِ فرح در این پیرانهسری، پس از بیست و چند سال که از سقوطِ شاه میگذرد، متأسفانه هنوز هم انگار متوجه نشدهاند چرا چنان شد که شد و در طولِ نقلِ خاطراتشان نیز چند بار، با شگفتی، این پرسش را مطرح میکنند که: نمیدانم چرا اینطور شد؟… گذشته از نقلِ خاطراتِ دورانِ کودکی و نوجوانی [که مثلِ خاطراتِ همۀ آدمها میتواند جالب و خواندنی باشد] و نیز بیانِ حس و حال مادری که دخترِ عزیزش را از دست داده و سوگوارِ جگرگوشۀ خویش است [که مرگِ عزیز واقعاً شاه و شهبانو و گدا و دارا و ندار برنمیدارد، برای هرکس، در هر مقام و در هر قِشر و طبقۀ اجتماعی در این جهان، تلخ است و دردناک و متأثرکننده]، در واقع، این کتاب نسبتاً قطور هیچچیز خواندنیِ بهدردبخوری ندارد؛ یک مُشت جمله و عبارت است [حالا اگر نخواهیم بگوییم «دروغ»، باید بگوییم «برداشتهایِ خاصِ» ایشان] از رویدادهایی که شاهد بودهاند، درآمیخته با چند خُرافۀ رایج میانِ سلطنتدوستان و شاهپرستانِ هممیهن [که بعد به آنها اشاره خواهم کرد]…”
پس از آن، با مشاهدۀ “من و شهبانو” کارِ خانمِ ناهید پرشون، دریافتم هنوز هم متأسفانه در بر همان پاشنه میگردد و گذشتِ روزگار و انتشارِ اینهمه سَنَد و کتاب و فیلم و اطلاعاتِ گوناگون نتوانسته ذرّهای بر ذهن و ذهنیّتِ ایشان اثر بگذارد، طوری که شاید تا حدّی دریابند چرا چنان شد که شد…
در این فاصله، تا پخش این برنامۀ دو ساعت و بیست و سه دقیقه و بیست و چهار ثانیهایِ تلویزیونِ «من و تو» و در دسترس همگان بودنش در یوتیوپ، متأسفانه ایشان یکی دیگر از عزیزانشان [پسرِ دومشان] را نیز از دست دادند که خودکشی این جوان نیز فاجعهای دردناک میباید بوده باشد.
اکنون، پس از تماشایِ این مصاحبه که درآمیخته شده است با تصاویری ثابت و متحرک از رویدادهایِ گذشته و نیز مصاحبههایی با شاه و شخصیّتهایِ دیگر [مثلاً انورسادات، رئیسجمهور مصر؛ تنها کسی که در آن روزگار، از شاه و خانوادهاش حمایت کرد و بعد هم بهواقع، جانش را بهخاطرِ همین کار از دست داد]، در کمالِ تأسف و البته تحیّر، میبینم که خانم فرح دیبا (پهلوی) هنوز هم پس از گذشت سی و چند سال، متوجهِ چرایی سقوطِ آن نظام و وقوعِ آن انقلاب نشدهاند؛ “انقلاب”ی که همسرِ تاجدارِ ایشان، در آن روخوانیِ تلویزیونیِ مشهور، اذعان داشتند “صدایِ” آن را شنیدهاند و بهعنوانِ “پادشاهِ ایران” نمیتوانند با آن ـ که “انقلاب مردمِ ایران”ش خواندند ـ مخالفتی داشته باشند!
نه آن زمان و نه بعدها، حتا یکی از مُفسرانِ گوناگونِ آن بهاصطلاح “نُطقِ تاریخی” [که بهراستی نقطۀ عطفِ مهمّی بود در تغییراتِ بعدیِ ایران] نپرسید چگونه شد که “اعلیحضرت”ی که مُدعی بودند با انجامِ “انقلاب”ی، آنهم از نوعِ “سفید”رنگش، عالم و آدم و تاریخ را انگشت به دهان، حیران، بر جا خشکانده بودند، ناگهان خوابنما شده، خطِ بُطلان بر آن “انقلاب” مترقیانه و مُدرن، با آن اصولِ دوازدهگانهاش [دوازده تا بود واقعاً یا بیشتر؟] کشیدند و هیچ به رویِ مبارک هم نیاوردند که پس چه شد آن وعدههایِ شیرینِ رساندنِ ایران و مردمانش به “دروازههایِ بزرگِ تمّدن”؟ و واقعاً چه شد که نشد؟ [در یکی از مصاحبهها که در همین برنامه هم آمده، شاه میگوید اگر فقط سه سالِ دیگر فرصت میداشت، همهچیز درست میشد! همچنانکه فرزند ارشد ایشان، آقای رضا پهلوی که هنوز هم دوستدارانشان نامبُرده را “شاهزاده” یا حتا “ولیعهد” میخوانند، چند باری در گفتوگوهایِ گوناگون، گفتهاند که ابویِ ایشان داشتند یواش یواش کشور ایران و مردمِ تربیتنشدۀ آن را آمادۀ پذیرش “دموکراسی” میکردند که متأسفانه بدخواهان و بداندیشانِ داخلی و خارجی، نگذاشتند، وگرنه نیّتِ اعلیحضرت خیر بود و ما الان، در ایران، چنان دموکراسیای میداشتیم که دموکراتترین سرزمینها هم باید از شدّتِ بُخل و حسادت، بترکند! (نقلِ به مضمون)]
البته درکِ دلیلِ یا دلایلِ این عدمِ درکِ “شهبانو”ی سابقِ کشورِ ایران زیاد دشوار نیست. من تصور نمیکنم خانم فرح دیبا (پهلوی) در این سن و سال و با اینهمه تجربه و شناخت و احتمالاً مطالعه و زندگی در آمریکا و اروپا و عضویّت در کلوپهایِ رنگارنگِ برگُزیدگانِ طبقاتِ بالا و معاشرت با این چند فقره شاه و ملکۀ باقیمانده در آغاز قرنِ بیست و یکم و چند تا پادشاه و ولیعهد از کارافتادۀ بیکارِ بیتخت و تاج و کسب معلومات از دانشمندان و پژوهشگران و نوابغی که دور و بَرشان باکمالِ افتخار میپلکند، درنیافته باشند که ماجراها از چه قرار بوده است و چرا چنان شد که شد…
بدیهی است “مصلحت” چنین اقتضاء میکرده و هنوز هم میکند که برخی حقایق را بهتر است نادیده بینگارند و بعضی رویدادها را لاپوشانی کنند و تعدادی را وارونه جلوه دهند و خلاصه، با قَر و قاطی کردن دوغ و دوشاب، بهعلاوۀ مقدارِ مُعتنابهی “مظلومنمایی” [که خوب میدانند ما ملّتِ غیور چه موجوداتِ “مظلومدوست” و حتا میتوان گفت “مظلومپرست”ی هستیم و اصولاً از “مظلومیّت” خیلی خوشمان میآید و این ویژگی ریشه در تاریخِ پُرافتخارمان هم دارد: از سیاوش که خونش را افراسیاب ریخت و پَرِ سیاووشان از آن رویید، بگیرید، بیایید تا برسید به سوّمین امامِ شیعیان، امام حسین (ع) که “مظلوم” یکی از صفتها و لقبهایِ آن جناب است و شهادتشان در دشتِ کربلا…] سخنانی بر زبان جاری سازند که پیشتر هم از نوکِ خامۀ ایشان بر صفحاتِ آن کتاب مُستطاب [“کُهن دیارا”] روان گشته بوده است. گذشتِ زمان هم که انگار بد بارانی نیست: باریده و میبارَد همچنان و خیلی از تَرَکها را میپوشانَد. درست است که این نسل یا ـ درستتر بگویم: ـ نسلهایِ جوانِ امروز ایران آن روزگاران نبودند، اما متأسفانه هنوز خیلی از ماها زندهایم که آن زمانها را ـ بهاصطلاح قُدما ـ درک کردهایم و خیلی چیزها را از نزدیک شاهد بودهایم و بازهم متأسفانه همهمان بهدلیلِ پیری، دچارِ بیماریِ رایجِ آلزایمر نشدهایم…
پیش از آنکه چند نمونه از همین برنامه بگویم، لازم میدانم اشاره کنم که درستکنندگانِ این برنامه کارِ جالبی کردهاند: نشاندنِ خانم فرح جلوِ صفحۀ تلویزیون و نشان دادنِ آن تصویرهای ثابت و متحرک و آن مصاحبهها و حرفها به ایشان و طرح پرسش در مورد آنچه میبینند و میشنوند و آنچه “از تهران تا قاهره” بر ایشان و خانواده گذشته بوده است… گیرم که ـ باز هم بنابه همانگونه “اقتضاء”هایِ کذائی ـ بسیاری پرسشهایِ لازم و مهم از زبانِ پُرسشکننده یا پُرسشکنندگان، اصلاً مطرح نمیشود.
وقتی تصویر امیرعباس هویدا و خبر آن محاکمۀ سریع و اعدام سریعترِ او نشان داده میشود، شهبانوی سابق با چهرۀ بسیار متأثر و لحنِ آمیخته به اندوهِ سنگین، از “ناراحتی” فراوان اعلیحضرت، پس از شنیدنِ آن خبر وحشتناک، میگویند و اینکه: “اعلیحضرت گفته بودن بیان بیرون…”
پُرسشگران و درستکنندگانِ این برنامه اما از ایشان نمیپرسند که: “بانویِ محترم! ممکن است محضِ اطلاعِ جوانانی که آن زمان هنوز به این دنیایِ دون پا نگذاشته بودند، بفرمایید مگر خود همان اعلیحضرتِ مهربانِ دلنازک نبودند که چون اوضاع را خیط دیدند، آن طفلک نخستوزیرشان را که سیزده سالِ آزگار در آن پُست و بعد هم در مقامِ وزیرِ دربار، به ایشان، با جان و دل، خدمت کرد، همراه با چند تنی دیگر از “جاننثاران”، بلاگردانِ خود کردند و فرمان صادر فرمودند تا برایِ کمی خُنک شدن دلِ ملّت، آنها را به زندان بیندازند؟ و بعد هم وقتی [نمیخواهم بگویم “بهدستورِ” سفیرانِ انگلیس و آمریکا، بل “بهتوصیه” و “با اصرارِ” آنها] راهیِ آن سفرِ استراحتیِ بیبازگشت شدند، سگهایِ نازینشان را همراه بُردند، اما هیچ سراغی از هویدایِ بیچاره نگرفتند و بیخیالِ آنکه چه بلایی بر سرش خواهد آمد، رخت و پَختِ خویش و بستگانشان را از آن ورطه بیرون کشیدند…”
یا آنجا که شهبانوی سابق از آن نیمتاجها سخن میگویند و همراهِ خود نیاوردن آنها و حتا آن نیمتاجی که خود اعلیحضرت برای ایشان هدیه خریده بودند، باز هم این آقایان یا خانمها ـ یا هر دو ـ سؤال نمیکنند که: “ممکن است بفرمایید قیمتِ آن نیمتاج چند بود و پولش از کجا رسیده بود؟”
همچنانکه وقتی یکی از خُرافههایِ رایجِ در این نزدیکِ چهار دهه را ایشان باز تکرار میکنند که اعلیحضرت گفتند آن هواپیمایی که ایشان و خانواده و خدمهشان را از ایران بُرده بود برگرداندده شود، چون متعلق است به آن کشور و مردمانِ آن، نمیگویند که: “هواپیمایِ جتِ بوئینگِ [نمیدانم فلان صد و بهمان] دوچرخه که نبوده تا خاندانِ جلیلِ سلطنت آن را بگذارند گوشۀ گاراژ… چنان هواپیمایی خلبان و خدمه و مهندس و تکنیسین و غیرُذالک میخواسته، نگهداریش خرج داشته و… آیا این بازگرداندنِ آن جِت از سرِ حساب و کتابهایِ اقتصادی نبوده است؟ اینکه دیگر منّت گذاشتن سرِ مردمِ بدبختِ ایران را ندارد…” وانگهی، مطمئناً نمیشده آن را فروخت، وگرنه تردید نباید که میفروختندش!…
یا وقتی مشارالیها میگویند: “فداییانِ خلق در شوروی و در آلمان شرقی بودند…” [کذا فیالاصل!] اینها برنمیگردند بگویند: “خانم! آدم باید لااقل دشمنش را از پَس نزدیک به نیم قرن بشناسد یا نه؟ آنها که در شوروی یا آلمان شرقی بودند، نه فداییان خلق، که بعضی از اعضایِ حزب ـ بهقولِ شما «مُنحلۀ» ـ توده بودهاند… وانگهی، اگر شاهنشاهِ آریامهر که در آخرین مصاحبهشان فرمودند وظیفهای را که به من محول شده بود انجام دادم!، واقعاً پادشاه مشروطه میبودند و از سرِ لُطف و مرحمت، فقط به وظایفِ قانویشان عمل میکردند و آن بساطِ دیکتاتوری و بگیر و ببند و کُشت و کشتار را راه نمیانداختند، مگر آن جماعت بیمار بودند یا بیکار که مملکتِ اجدادی خود را رها کنند، بروند آوارۀ شوروی یا آلمان شرقی یا غربی یا هر کشورِ دیگری بشوند؟”
یکی از معدود نتایجی که خانم فرح به آن رسیدهاند و در این مصاحبه بر زبان میرانند این است که: “ما باید آرومتر حرفهامونو میزدیم…”
منظورشان نوعِ حرف زدن اعلیحضرت بوده با “غربی”ها، در آن روزگار که مشارالیه را بدجور یابویِ قدرت برداشته بوده و لقب “عقاب اوپک” را به ریش گرفته بودند و در یکی از آن مصاحبهها، یک جا، میفرمایند: “ما مجبوریم گندم را [از شما] شش برابر [قیمت] بخریم!“…
باز مصاحبهگران در پیشگاهِ علیاحضرت شهبانو، مؤدبانه، زبان در کام میکشند و نمیپرسند: “آن چه مملکتِ پیشرفتهای بوده که در آستانۀ گام نهادن به دروازههایِ بزرگِ تمدنِ مورد ادعایِ آن عقاب و ژاندارمِ منطقه، آنهم با آن هوشیاری و دانش و درایت در رهبریِ، گندمِ چند لُقمه نانِ شب مردمانِ بدبختش را باید از خارجه خریداری میکرده است؟”
آیا همین کافی است که بفرمایند: “ایشان [یعنی محمدرضا شاه] به دنبالِ منافعِ ملّی ایران بودند!”
گیرم که منِ نوعی هم تردید نکنم در میهندوستی آن مرحوم و بپذیرم که واقعاً “نمیخواستند تختِ سلطنتشان رویِ خون مردم باشد”، و تردید نداشته باشم که “منافعِ ملیِ ایران” را خواهان بودهاند، اما مگر قضایایِ سیاست و ادارۀ مملکت بههمین سادگیهاست که یک نفر ـ حالا بگو یک نابغۀ عظیمالشأن حتا! ـ بیاید و هیچ دیارالبشری را، حتا آنهایی را که خودش برگزیده بوده و همه هم از جاننثاران و غلامانِ حلقه به گوش درگاهِ ایشان بودهاند، داخلآدم حساب نکند و برایِ ریز تا درشتِ برنامههایِ آن سرزمین، تنها و تنها شخصِ شخیصِ خود ایشان تصمیم اتخاذ کنند و دستورات صادر فرمایند و یک نفر هم نباشد که جرأت کند بگوید: “اعلیحضرتا! این رَه که تو میروی به تُرکستان است!” [خوانندگان محترم میتوانند رجوع کنند به آخرین جلدهایِ “یادداشتهای عَلَم”.]
واقعاً ـ بهقولِ جوانانِ امروز: “خداوکیلی” ـ خانمِ فرح دیبا [پهلوی] همسرِ شاهنشاه نمیدیدند آن غُرورِ کاذب مُخرّب جنونآسایی را که آن اعلیحضرت دچارش شده بودند؟
ما که تا پیش از خواندنِ “یادداشتهای عَلَم” و برخی خاطراتِ خود آقایانِ محترم و بانوانِ محترمه چیزی نمیدانستیم از درونِ دربار و روابطِ شاه و اخویها و همشیرههای و اعوان و انصارِ ایشان، مگر شایعاتی که بر سرِ زبانها بود… اما هر آنچه عَلَم ـ در همان حد و حدودی که نوشته ـ میدیده و میدانسته، حتماً این بانو نیز از آنها آگاه بودهاند…
در این یادداشت، نمیخواهم وارد جزئیاتی بشوم که دیگر برای همگان اظهر من الشمس است، اما میپرسم واقعاً ایشان نمیدیدهاند که همسرِ تاجدارشان چگونه دچارِ آن توهمِاتِ غریب شده بودند که دیگر حتا “جاننثاران” و “سگانِ آستانِ درگاه” و مُفتخرانِ به “غلامی” و “نوکریِ” خود ـ یک نمونۀ بارزش همین آقای اسدالله عَلَم ـ را نیز تحمل نمیکردند که از گُل نازکتر به مقامِ منیعِ آریامهریشان بگویند؟ آیا یادشان نیست آن کلامِ آقای اعلیحضرت را که هرکس حزب رستاخیز و انقلاب سفید و چه میدانم چی را قبول ندارد، بیاید گذرنامهاش را بگیرد و از مملکت برود؟… آیا تاکنون، در جایی از دنیا، در طولِ تاریخِ بشر، هیچ دیکتاتورِ مجنونی را سراغ دارید که چنین افاضاتی کرده باشد؟ بگذریم از اعمالِ مُحیرالعقولِ دیگرِ ایشان که البته برخیشان پیشنهاد نوابغی بود که دور و برِشان بودند و با تعظیم و تکریمِ فراوان، دائم بادمجان دورِ قابها میچیدند: یکیشان همان مرحوم آقای شجاعالدین شفا که بیخِ گوش آقایِ آریامهر آنقدر خواند و خواند تا «تاریخ» را عوض کرد و آن را از هجری شمسی به شاهنشاهی تغییر داد؛ که البته این اقدامِ بیبدیل چندان دوامی هم نیاوَرد و بعد، ناچار حرفش را پس گرفت…
از این نمونهها ماشاالله کم نیست. فقط موجب حیرت است که چگونه آقایان و خانمها فراموش کردهاند!
شهبانوی سابق چند خرافۀ ورد زبانِ “شاهی”ها را در این مصاحبه تکرار میکنند، از جمله اینکه در روزهایِ انقلاب، مردم گوسفند میکشتند و دستشان را میزدند تویِ خونِ گوسفنده تا نشان بدهند که آدم کشته شده است یا جنازۀ پیرمردان و پیرهزنان را برمیداشتند و هیاهوکنان، مُدعی میشدند که اینها شهید شدهاند… البته باز اینقدر انصاف دارند که بگویند: “نمیگم کسی کشته نشد.”
هنگامِ تماشایِ صحنهای از تظاهراتِ دانشجویانِ ایرانی در آمریکا در اعتراض به حضورِ یکی از همشیرههایِ شاهنشاه، خانم فرح میفرمایند که: “اینها همه از بنیاد پهلوی بورس میگرفتند.” و نیز: “[این] جوانها را شُستوشوی مغزی میکردند!” [باز هم کذا فیالاصل!]
طبیعی است که مصاحبهگران امکان ندارد به ذهنِ درخشانشان خطور کرده باشد که: “ممکن است بفرمایید این بنیاد پهلوی پولهایش را از کجا آورده بوده است؟ آیا ارثِ پدری بوده؟ حاصلِ دسترنجِ آقایِ رضاشاهِ کبیر؟… و اگر میشد مغز دانشجویان را شُستوشو داد، چرا شما دست به این شُستوشوها نزدید با آنهمه امکانات و پولِ نفت؟”
موضوعِ ثروتِ شاه و وارثان ایشان و سهمالارثِ هر یک از بازماندگان از جمله دیگر بیاناتِ شگفتانگیز خانم فرح دیبا [پهلوی] است.
ایرانیان تردید ندارند که آنچه مثلاً خانمِ اشرف پهلوی داشته و دارند و نیز داراییهایِ دیگر خواهران و برادران و بستگانِ شاه و شهبانو همه حاصلِ دسترنجِ خود آن آقایان و بانوانِ گرامیِ زحمتکش بوده که بر اثر سالها تلاش و کوشش و بهقولِ معروف، “کد یمین و عرقِ جبین، به دست آمده و حتماً مبالغِ ناقابلی است که اصلاً ارزش گفتن ندارد! بهویژه اکنون که هر پادوِ این حکومتِ الهیِ جمهوری اسلامی [فرزند حلالزاده و خَلَفِ نظامِ شاهنشاهیِ پهلوی]، بیپروا، میلیاردها چَپو میکند، انگار هیچکس جُرأت نمیکند اشارهای به آنها بکند، چون بلافاصله پایِ مقایسه به میان کشیده میشود و باز همان حکایت “صد رحمت به کفندزد اول!”…
خود مرحومِ آریامهر که مُقر نیامده، از جهان رَخت بریستند و یک بار هم که خبرنگاری آمریکایی از ایشان سؤال کرد، به جایِ پاسخِ صریح و روشن، پایِ میلیونرهایِ آمریکایی را کشیدند وسط… خبرنگارِ مادرمرده هم انگار یا ترسید بگوید: “چرا قیاس معالفارق میفرمایند اعلیحضرت؟ شما پادشاهِ مشروطه هستید یا میلیونر؟”… شاید هم گفته باشد که در این برنامه، آن حرفها را دَرز گرفتهاند…اما خانم فرح در این گفتوگو، از ارقامِ 62 و 50 میلیون دلار سخن میگویند که تازه آنهم پنج بخش شده است… و بعد هم ماجراهایِ آن دو فقره کلاهبرداری را مطرح میکنند که متأسفانه یکی از کلاهبرداران انگار خویشاوند نزدیک هم بوده است و سرِ آخر، با چنان لحنی این جمله را بر زبان میآورند که دلِ سنگِ منِ تماشاگرِ نوعی هم به حالشان میسوزد: “[در این سالها] اگر کمکِ دوستان نبود، نمیتوانستیم زندگی را ادامه بدهیم!”
مصاحبۀ طولانی خانم فرح دیبا (پهلوی) با چنین جملههایی به پایان میرسد که: “ما احترام میگذاشتیم به تمامِ مذاهب و تمامِ زبانها و…”
اجازه بدهید در درستیِ حرفِ ایشان تردید به خود راه ندهیم، اما چه کنیم که هنوز هم که هنوز است، از پس اینهمه سال، حتا حالا که دیگر نه بر تختِ شهبانویی جلوس فرمودهاند و نه تاج یا نیمتاجِ شهبانویی بر سر دارند، وقتی مشاهده میکنیم اینگونه با نظرِ تحقیرآمیز به مردمِ بختبرگشتۀ آن سرزمین انگار نفرینشده، مینگرند، چه بایدمان کرد؟
در پایان، باید بگویم که هرچه از اینگونه مصاحبهها بیشتر انجام شود، هرچه این نوع برنامهها بیشتر ساخته شود [حالا بههر شکل و ترتیبی]، درآمیخته با انواعِ مصلحتجوییها و مصلحتطلبیها و قاطی با هزار جور دروغ و دَوَنگ، به نظرِ من، خوب و مفید است؛ هم مایۀ تفریح است و هم روشنکنندۀ بسیاری از حقایق… بخصوص حالا که بهسبب بالاگرفتنِ فضاحتهایِ این کفندزدهایِ دوّم، آن الباقیها و دوستداران و هوادارانِ سینهچاکِ کفندزدانِ اوّل اینطور دستپاچه وارد میدان شدهاند و دارند خواب بازگشت میبینند.
بعدالتحریر
بد نیست به یک خرافۀ مدتی رایجشده نیز اشاره کنم:
گروهی از چپهایِ شکستخوردۀ نادم یا راستهایی که انگار سرنوشتشان این است که از گذشتِ روزگار درس عبرت نگیرند و نیز برخی اصلاحطلبانِ اسلامی که مغضوب واقع شدهاند، چیزهایی میگویند که مُرغ پُخته را هم به خنده وامیدارد: “هر گروه و دستۀ دیگری هم که بود، اگر به قدرت میرسید، همین کاری را میکرد که هم آن نظامِ سابق کرد و هم همین نظامِ فعلی که به حولِ قوۀ الهی، رویِ همه را سفید کرده است… شاید هم بدتر از آنها و اینها میکردند!”
چه فایده وارد چنین بحثی شدن که:
ـ کی گفته قرار بوده و هست فقط یک دسته قدرت را به دست بگیرند؟ آیا نمیشد یا نمیشود همۀ مردمِ آن مملکت، از قشرها و طبقاتِ گوناگون، با هر نوع اندیشه و نگاه، در کنارِ هم و باهم آن خرابشده را اداره کنند؟… وانگهی، بهقولِ معروف: “اگر را با مگر تزویج کردند” نتیجه چه شد؟ “کاشکی” نام… مگر تاریخ را میتوان با “اگر” و “مگر” بَررَسی کرد؟ و آیا درست است برابر دانستن آنان که قدرت را در دست داشته یا دارند و هر آنچه خواستهاند کردهاند و میکنند، با کسانی که فقط لطمه دیدهاند و رنج کشیدهاند و محبوس، شکنجه، آواره و کشته شدهاند؟