ما محکوم نگاهت بودیم

شهاب الدین شیخی
شهاب الدین شیخی

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم..

من لال شدم. از روز اول با آن نگاهت. با آن تک عکس ات که بیشترمان تنها همان تک عکس را از تو دیده بودیم. همان عکس که چشمان به رنگ آسمانت، آسمان را می نگرد. از روز اول برایت لال شدم. مگر می شود آن نگاه تو را دید و در نگاهت گم نشد.می دانستم دوستت دارم. می دانستم دلم می خواهد برایت نامه بنویسم. اما نمی توانستم. نمی توانستم نام ات و نامه های ات را ببینم و من بنویسم. که تو خود بهتر از همه ی ما می نوشتی جان برادر.

از روزی که عکس ات را دیدم، از روزی که شنیدم معلم هستی، از روزی که می دانستم مثل من در روستا درس داده ای، می خواستم برای ات بنویسم، اما من محکوم آن نگاهت شده بودم. همان نگاهی که از آن چشمان به رنگ آسمان ات به آسمان دوخته بودی. عجیب بود. اگر تمام دنیا بگوید و به من بقبولاند که « آسمان هر جا همین رنگ است» من مطمئن بودم آن آسمانی که تو با آن نگاه آسمانی چشم به رنگش چشمان خودت دوخته ای، رنگ دیگری است. آسمانی که تو با آن نگاه به آن می نگری  به رنگ چشمان خودت بود کاک فرزاد.

در چشم همه ی آدم های دیگر، تصویری از آسمان نقش می بندد، اما این رنگ و نگاه تو بود که به آسمانی که به آن چشم  دوخته بودی رنگ و جلا بخشیده بود. به من حق بده که بگویم آسمانی که تو به آن چشم دوخته ای هرگز رنگ هیچ آسمانی نیست.

کاک فرزاد؛ تقصیر خودت بود که از روز اول با آن نگاه ات لالم کردی. دستم را لرزاندی، چشم هایم را ترساندی که بیشتر نگاهت کنم. می دانی کاکه گیان! می دانی غمم می گیرد بگویم تو با آن نگاهت با آن تک عکس ات انگار از روز اول قرار بود اسطوره ی زندگی شوی برای ما با مرگت. ببخش که صادقانه می گویم. تو با آن چشم هایت با آن نگاه ات از روز اول نه تنها خودت را که همه ی ما را به اعدام  محکوم کرده بودی. عزیز جان برادر. اصلا گاهی اوقات همه چیز دست به دست هم می دهد که کسی اسطوره شود. آدمی که تنها یک عکس دارد. تنها یک  نگاه معصوم،  معصوم و پر از عصمت عسل های پاک کوهستان های  کردستان…آقای شهید چشم عسلی.. اصلا انگار قرار بود اسطوره شوی.

کاک فرزاد؛  من مطمئنم نه تنها من بلکه بسیاری کسان دیگر که نام تو را  و نوشته های ات را دنبال می کردند، از تو بسیار آموختیم. تو یگانه بودی در همه ی این سالیان ظلم. یگانه بودی در میان همه ی زندانیان سیاسی. نه مثل عده ای بودی که یک تنه به استقبال مرگ بروی و مثل قهرمانان پیشین بگویی من مرگ را به جان خریدارم، نه مثل عده ای دیگر برای زندگی زار زدی و دست به اعتراف های پوشالی زدی.  تو به ما آموختی که تا آخرین لحظه از حق حیات خودت دفاع کنی و هم زمان از زندگی نامه ها بنویسی؛ برای دلدارت و برای کودکان و شاگردان سرزمین مان و برای مردمان ساده و صبور مان. تو آموختی که در آخرین لحظه های هم برای شاهرودی و لاریجانی هم شرح می دهی و می نویسی که زندگی حق توست. اما تن به اعتراف و طلب عفو از گناه ناکرده نمی دهی. چگونه تو یگانه نیستی ای همه ی چشمانت تا ابد آسمان من. تو آموختی که شکنجه شوی و طاقت بیاوری رفیق و شکنجه را و شرح آن را با شعر برای ما بفرستی.

حالا کاکه فرزاد من مانده ام و طاقت بی طاقت این دربه دری. که در آن   مثل تک درخت بهت زده ی بیابان ها به خبر اعدام تو، به عکس تو شیرین و فرهاد و علی و مهدی خیره شوم. خیره شده ام کاک فرزاد به این بی طاقتی، خیره شده ام به این قساوت. خیره شده ام به صفحه های خبر و به اشک های مادرت. من معلم روستا بوده ام و می دانم آدم تا ابد حتی اگر در دانشگاه های اروپا هم تدریس کند دست چرک خورده ی دانش آموزان روستای اش را با هزار حقوق و  مزایا و شهرت عوض نمی کند. می دانم عشق  تنها مانده ات که نگهبان و زندانبان هرگز عاشق نشده ات، تصویر دستانش را با باتوم از دیوار زندان پاک می کرد. یگانه آروزیی است که می تواند برابری کند با آرزوی یک بار دیگر عکس گرفتن با شاگردان ات در روستا. می دانم تمام روزها را به فکر این بوده ای یک بار دیگر به یکی از شاگردان ات بگویی : احمد جان احمد به کوردی این گونه نوشته می شود “ئه حمه د” و می دانم احمد می پرسید یعنی فرزاد هم این گونه نوشته می شود “فه رزاد” و زود حرف اش را بخورد و بگوید ببخشید “کاکه فرزاد”

ببخشدی کاکه فرزاد! ما نه توان برابری کردن و همراهی کردن در مبارزه کردن به شکل تو را داشتیم و نه می توانیم برای مرگ با افتخارت حتی خطی بنویسیم. باور کن هیچ کس، هیچ کس در دنیا نمی تواند یک خط بنویسد که تنها شکلی از آسمان چشمانت داشته باشد. ای رنگ چشمانت تا ابد آسمان من.

در آن جا چهار زندان بود…

به هر زندان دو چندان نقب، درهر نقب چندین حجره

در هر حجره چندین مرد در زنجیر…

تو اما، هیچ کس را در شب تاریک توفانی نکشتی

تو اما، راه بر مرد رباخواری نبستی

تو اما، نیمه های شب، ز بامی بر سر بامی نجستی

ترا گر خود نبود این بند؛

شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان؛

می گذشتی از تراز سرد خاک پست …