♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز ۱۳۸۸
مارمولک تکانی به خودش داد و شروع کرد به فحش دادن. یواش زمزمه می کرد تا من نفهمم که زبان ما را می داند. همین موقع بود که صدای در آمد. خوشبختانه نیروی نجات رسید. آقایی که از لهجه اش معلوم بود بومی همانجاست، مجهز وارد شد.
فارسی شکر است
توی آینه دیدمش، درست کنج دیواربود، جایی که سقف و دیوار به هم می رسند. برگشتم و نگاهش کردم، قرص و محکم ایستاده بود و جنب نمی خورد. وسط بدنش سرخی غریبی داشت و دست و پاهایش یه دیوار میخکوب شده بود. رفتم روی تخت که از نزدیک ببینمش. خودش بود: یک مارمولک نحیف که لابد سوء تغذیه داشت. عجیب بود که اصلا جنب نمی خورد، ولی قلبش که انگار توی چشمهاش بود، مرتب می تپید. لابد فهمیده بود که من نگاهش می کنم. بر خلاف مارمولک های معمول چموش نبود. برعکس خیلی هم بی عرضه بود. سقف اتاق بلند بود و دستم نمی رسید که کوچک ترین جسارتی به ایشان بکنم. لابد این را می دانست که اینقدر بی خیال ایستاده بود، انگار نه انگار. گوشی را برداشتم و شماره صفر را گرفتم و با خنده گفتم: “خانم اینجا یک مارمولک هست، چه کار باید کرد؟!” مودبانه گفت: “اتاق شماره چند؟” شماره اتاق را گفتم و جواب داد: “الان می فرستم!” چنان با جدیت گفت که فکر کردم لابد آتش نشانی را خبر خواهد کرد. درست در همین لحظه بود که مارمولک تکانی به خودش داد. حتما فهمیده بود که خبرهایی هست. گاهی فکر می کنم همه حیوانات و حتی گیاهان، حرف های ما را می فهمند، حتی حس های ما را درک می کنند، فکرهای ما را می خوانند و به ریش ما می خندند. شاید اصلا ما را بهتر از خودمان می شناسند؛ خیلی دقیق. همین فکرها را می کردم که مارمولک کمی به کنج سقف نزدیک تر شد و رفت داخل شکاف کنار سقف، یک جای ظاهرا امن تر. دوباره گوشی را برداشتم و به خانم مربوطه اعلام خطر کردم: “پس چرا نیامدن؟ الان اگه فرار کنه، دیگه تو این اتاق نمی شه خوابید…” گفت: “نیومدن؟! من که زنگ زدم الان… چشم.“
مارمولک تکانی به خودش داد و شروع کرد به فحش دادن. یواش زمزمه می کرد تا من نفهمم که زبان ما را می داند.همین موقع بود که صدای در آمد. خوشبختانه نیروی نجات رسید. آقایی که از لهجه اش معلوم بود بومی همانجاست، مجهز وارد شد. یک جارو داشت با یک حشره کش. گفتم: “اونجاست!” گفت: “خیلی بزرگ نیست!“فکر کردم لابد مارمولک های این جزیره از موش هم بزرگ ترند.
چیزی زیر پایش گذاشت و با تمام قدرت حشره کش را روی سر مارمولک خالی کرد. بیچاره مارمولک گیج شد. اما نیفتاد. جارو هم به سرش خورد، اما باز نیفتاد و خواست فرار کند. ولی مرد بیرحمانه با جارو پائین کشیدش. چند بار این اتفاق افتاد و مارمولک باز می خواست برود بالا، همان کنج بایستد. نمی دانم آن گوشه چه کار داشت و اصلا چرا می خواست زنده بماند. اگر می مرد بهتر نبود؟
باز مشتی هوای مسموم روی سرش هوار شد و بعد یک ضربه محکم جارو. به پشت افتاد روی زمین. دمش یک متر آن طرف تر روی زمین افتاده بود، اما باز تکان می خورد و اصرار داشت که نمیرد.
نفس راحتی کشیدم و خوابیدم. خواب دیدم مارمولک ها به اندازه دایناسور بزرگ شده اند و یکی شان که از همه بزرگ تر بود گفت: “فارسی شکر است.” بقیه هم سرشان را به علامت تائید تکان دادند و بعد شروع کردند به زبان سلیس فارسی، فحش را کشیدن به جد و آباد من.